یک قصه‌ی عاشقانه که بو نمی‌دهد

در یک گوشه‌ی این شهر، در انتهایی یک کوچه‌ی بن‌بست، خانه‌‌ای‌ست یک طبقه. داخل آن با‌غچه‌ای‌است با چندتا نهال و یک درخت زردآلو که یک شاخه‌اش تا پیش یک پنجره‌ی دو پله‌ای می‌رسد. آن پنجره‌ مال یک دختر سیاه‌پوستِ آفریقایی به نام «کُلَودِیا» است. او ‌۹ ماه است که پشت آن پنجره زندگی می‌کند. دو روز پیش وقتی برای مصاحبه به آن‌جا رفتم، اولین سوال را از خودم پرسیدم: او در این‌‌جا چه کار می‌کند؟ بعد همین سوال را از خودش پرسیدم: در این‌جا چه کار می‌کنی؟ چون زبانم را نمی‌فهمید، لبخند زد و من جوابم را گرفتم: او در این‌جا «لب‌خند می‌زند».

دیدن آن «لبخند آفریقایی» در کابل، معلول صدها علت زنجیره‌ای است که فرضیه‌ی «اثر پروانه‌ا‌ی» را به آدم یادآوری می‌کند. در سال ۱۹۶۱ میلادی، «ادوارد لورنس»، ریاضی‌دان و هواشناس امریکایی در توضیح تئوری معروفش، «نظریه‌ی آشوب» گفته بود: «حتا یک بار بال زدن یک مرغ دریایی در نقطه‌ای از جهان، ممکن است سرنوشت آب و هوای کل جهان را برای همیشه دگرگون کند.» اما او تا پایان عمرش صد‌در‌صد مطمین نشد که حرفش درست است یا خیر، به همین خاطر اضافه کرده بود: «این بحث هنوز نهایی نشده، اما شواهد به نفع مرغان دریایی است.»

بعدها نویسندگان احساس کردند که پروانه، شاعرانه‌تر از مرغ دریایی است و با جابه‌جایی ‌آغاز و انجام جمله، به همان چیزی رسیدیم که امروز به «‌اثر پروانه‌ای» معروف است: «بال زدن یک پروانه در نقطه‌ای از جهان، می‌تواند به توفانی در نقطه‌ی دیگری جهان بینجامد.»

در زندگی همه‌‌ی ما گاهی اتفاقاتی بسیار کوچکی می‌افتد که سراسر زندگی‌ و سرنوشت‌مان را از ریشه دگر‌گون می‌کند. شاید یک ملاقات ساده، سه ثانیه تاخیر در زمان بیرون رفتن‌ از خانه، یک عطسه، یک نگاه، یک جمله، یک لب‌خند و یا هر چیز دیگری سبب به راه افتادن زنجیره‌ای از رویدادهای دیگر در زندگی‌مان شود که روزی حتا در مخیله‌ی‌مان خطور نمی‌کرد. گمان نمی‌کنم «عنایت‌الله» تا سال ۲۰۱۴ حتا یک دقیقه به آفریقا فکر کرده باشد.

او در روزهای پایانی سال ۲۰۱۴ ، هنگامی که می‌خواست از دُبی به کابل پرواز کند، خود را به‌خاطر «دو دقیقه تاخیر» سرزنش کرد، چون وقتی با عجله خود را به غرفه‌ی «خرید بلیت» رساند مسئول فروش بلیت با خون‌سردی گفت: همین دو دقیقه پیش آخرین بلیت بخش عادی هواپیما به فروش رسید، اما در بخش تجاری (بزنس کلاس)، چند صندلی خالی داریم.

فردای همان روز، محفل عروسی برادر عنایت‌الله در کابل برگزار می‌شد. او ناگزیر برای خرید بلیت، وارد محیط تجاری فرودگاه بین‌المللی دبی شد. همین که وارد شد، پروانه‌ای بال ‌زد؛ یک دختر سیاه‌پوست با قامت بلند، دامن کوتاه، موهای کجک‌کجک رشته‌ای و لب‌های رنگین پروانه‌ای جلوش ظاهر شد. آن لب‌ها چون دو بال یک پروانه تکان خورد و یک جمله‌ی انگلیسی را با صدای نازکی به سمع عنایت‌الله رساند: «آقا! چه کمکی برای‌تان می‌توانم؟»

این جمله، نخستین جمله‌ی یک محاوره‌ی نیم‌ساعته است. جمله‌ی دوم در مورد خرید بلیت پرواز به افغانستان است. در جمله‌ی سوم، دختر در مورد اوضاع امنیتی افغانستان به پسر هشدار می‌دهد. جمله‌ی چهارم را پسر خندیده بیان می‌کند: «نگران نباش! خانه‌ی من در کابل، پایتخت افغانستان است.» جمله‌ی پنجم یک جمله‌ی تعجبی و یک کلمه‌ای است: «واقعا!»

نیم ساعت بعد، وقتی طیاره از زمین بلند می‌شود، عنایت در حال خواندن جزییات یک «ویزیت‌کارت» است که روی آن نوشته شده است: «کُلَودِیا سامی، شماره تلفن …» ‌و ته مانده‌ی صدای نازک کلودیا هنوز در گوشش می‌پیچد: «وقتی برگشتی، حتما با من تماس بگیر.» بعد روی صندلی نرم هواپیما خوابش می‌آید. در میانه‌ی خواب و بیداری، دوباره می‌شنود: «جلیقه‌ی نجات … تماس بگیر» اما هرچه فکر می‌کند، نمی‌فهمد این صدای کلودیا بود‌ یا خدمه‌ی پرواز یا عشق.

ده روز بعد عنایت‌الله دوباره وارد دبی می‌شود. اولین کاری که می‌کند این است: در «وات‌سپ» کلودیا پیام می‌گذارد. پس از آن تا شش ماه هیچ شبی بدون این‌که آن‌ دو با هم حرف زده باشند، به صبح نمی‌رسد.

در این شش ماه عنایت می‌فهمد که کلودیا در سال ۱۹۹۰ میلادی در ولایت «کیب‌ویزی»، در کشور کنیا، در شرق آفریقا به دنیا آمده است. درس‌های مکتبش را در زادگاهش به پایان رسانده است. بعد به «نایروبی»، پایتخت کنیا آمده و در دانشگاه کنیا، ‌چهار سال در رشته‌ی «منابع بشری» تحصیل کرده است. همزمان در دانشگاه امریکایی واقع در نایروبی «ادبیات انگلیسی» فراگرفته است. پس از فراغت، یک سال در کنیا کار کرده است. سپس به مصر رفته و یک سال دیگر در آن‌جا ‌مشغول بوده است. بعد در سال ۲۰۱۴ به دبی آمده و حالا در شرکت هوایی امارات، ‌به عنوان مدیر کارمندان فرودگاه (Ground staff manager) کار می‌کند.

در این شش ماه علاوه بر این‌ها کلودیا برای عنایت قصه می‌کند که پدرم آدم تحصیل کرده‌ای است و بعد از والی، فرد شماره دوم ولایت کیب‌ویزی است، یعنی حسابدار ولایت کیب‌ویزی است. زبان مادری‌ ما «ساحلی» است. مادرم اما فقط از مکتب فارغ شده است. تنها یک برادر دارم که در نایروبی دانشگاه می‌خواند. دو خانه داریم، یکی در کیب‌ویزی، یکی هم در نایروبی. سبزترین درخت‌های دنیا در حویلی ما در کیب‌ویزی زندگی می‌کنند. میوه‌ی دلخواه من «آواکادو» است. او حتا در مورد سگ و پشکش برای عنایت داستان تعریف می‌کند و می‌گوید که چقدر دلش برای آن‌ها تنگ شده است.

از این طرف، عنایت برای‌ کلودیا قصه می‌کند: من در سال ۱۳۶۸ هجری شمسی در کابل، به دنیا آمده‌ام. انگلیسی را در یکی از آموزشگاهای خصوصی در کابل یادگرفته‌ام. فقط هشت صنف درس خوانده‌ام، چون از مکتب خوشم نمی‌آمد، مکتب‌گریزی می‌کردم. به همین خاطر برادرم که در دبی شرکت دارد، مرا به این‌جا آورده است. در این‌جا میکانیکی می‌کنم.

کلودیا در طول این شش ماه پی می‌برد که عنایت‌الله در اصل از کابل نیست؛ از یک ولسوالی سرد‌سیر به‌نام بهسود است که در ولایتی به‌نام میدان‌وردک قرار دارد. پدرش در سال ۱۳۷۲ هجری شمسی در اثر اصابت یک راکت کور کشته شده است. خانواده‌ی او در دوران طالبان به پاکستان آواره شده و پس از سرنگونی حکومت طالبان به کابل بازگشته‌ است.

پس از این همه حرف‌ها و گذشت شش ماه، یک شب عنایت‌الله، کلودیا را به یک رستورانت افغانی به خوردن «قابلی» دعوت می‌کند. از آن شب به بعد تا چهار ماه دیگر آن دو، تمام روزهای رخصتی هفته را با هم می‌گذرانند، با هم غذا می‌خورند، باهم تفریح می‌کنند و برای همدیگر تحفه می‌خرند. در این مدت آن قدر با هم صمیمی می‌شوند که یک روز حتا با هم قهر می‌کنند.

شب آن روز برای این‌که دوباره آشتی کنند، عنایت به کلودیا قول می‌دهد که فردا او را به ساحل ببرد. همین کار را هم می‌کند. در پایان روز، پس از این‌که کلودیا را به آپارتمانش می‌رساند، بر می‌گردد به خانه. می‌خواهد بخوابد اما خوابش نمی‌برد. هرقدر بیشتر دراز می‌کشد، بیشتر نا‌آرام‌ می‌شود. تپش‌های قلبش سرعت می‌گیرد، نفس‌هایش به شماره می‌افتد و سقف اتاقش تبدیل می‌شود به پس‌زمینه‌ی شیرین‌ترین خیال‌بافی‌ها و رنگین‌ترین تصویر‌ها. آره، او عاشق شده است. در عشق، هرقدر تجربه اندک‌تر، لذت فروان‌تر، هر قدر فراق طولانی‌تر، بی‌تابی شدیدتر و هرقدر عاشق ناپخته‌تر، عشق داغ‌تر …

ناگزیر از جایش بلند می‌شود، لباس‌های قشنگ‌ترش را می‌پوشد، موترش را سوار می‌شود و نیم ساعت با سرعت چون باد می‌راند تا به «پارکینگ» محل اقامت کلودیا می‌رسد. برایش زنگ می‌زند که هرچه سریع خود را به پارکینگ برسان، کار مهمی دارم. وقتی کلودیا سراسیمه و خواب‌آلود به پارکینگ می‌آید، هنوز ده قدم از عنایت فاصله دارد که پژواک صدای عنایت را از دیوارهای سیمانی پارکینگ می‌شنود: «آی لف یو کلودیا! آی لف یو کلودیا…» ‌بعد پژواک ‌خنده‌ی کلودیا صدای عنایت‌ ‌را زیر می‌گیرد. چند ثانیه سکوت و دوباره صدای کلودیا: «من این را خودم از قبل می‌فهمیدم.»

سه روز بعد، وقتی کلودیا قول می‌دهد که تا آخر زندگی تحت هیچ شرایطی رهایش نمی‌کند، عنایت از خوشی لکنت زبان می‌گیرد. راستی او چرا نمی‌ترسد؟ شاید او این شجاعتش را مدیون مکتب‌گریزی‌های دوران نوجوانی‌اش است. اگر او به درس‌هایش ادامه می‌داد و بعدها به دانشگاه می‌رفت، کتاب می‌خواند، فلم می‌دید و با آدم‌های دانا و آگاه دوست می‌شد، شاید دچار «عوارض جانبی ‌آگاهی» می‌شد. آن وقت به جای یک سال مهر‌ورزی بی‌وقفه با کلودیا، مثل هزاران آدم دیگر در دبی، هرشب به «نایت‌کلپ‌ها» می‌رفت، مست می‌کرد و در شلوغی رقص نورها، نیمه‌ی تاریک آن شهر را نیز به چشم سر می‌دید؛ شهری که «قوطی عطار» تکنالوژی و «کشتی نوح» بشریت است، شهری که تمام گونه‌های خوب و بد عالم؛ فقر و ثروت، زشتی و زیبایی، حیوانیت و انسانیت، «رییس‌جمهورها و گداها، شانه به شانه‌‌ی هم» ‌در خیابان‌های آن قدم می‌زنند، ‌شهری که چند سال پیش خبرنگار یک رسانه‌ی بین‌المللی در باره‌اش نوشته بود: «حقیقت قصه‌ی هزاران زن و دختر در این شهر، به خشکی یک خط، خبر نیست … پای حرف‌های‌شان که بنشینی، با یک دنیا زندگی زهر روبه‌رو می‌شوی؛ زندگی که چرخ‌‌اش با “شب‌کاری” این کارگران جنسی می‌چرخد‌ … »

گذشته از این، اگر عنایت از مکتب نمی‌گریخت، شاید در صنف‌های بالاتر، چشمش به نقشه‌ی جهان می‌افتاد. ‌چه می‌دانم، شاید او صد بار آن نقشه‌ی مضحک را دیده باشد و خیال کرده باشد، آن همه مرزبندی و خط‌کشی، قاره‌ها و کشورها را از هم جدا نمی‌کند، آن‌ها جوی‌ها و پلوان‌های مزارع شوره‌زار یک روستا در بهسود است. شاید به همین خاطر هرگز به آن همه خطوط منکسر و منحنی فکر نکرد، به جایش به مرزهای ناپیدایی فرهنگی و تیغه‌های نامرئی مذهبی اندیشید. وقتی به مادرش در کابل زنگ زد، نگفت، من با یک دختر سیاه‌پوست کنیایی ازدواج می‌کنم، گفت من می‌خواهم با یک دختر «مسیحی» ازدواج کنم. مادرش تنها یک شرط گذاشت: «اگر مسلمان می‌شود، ما خوشی تو را می‌خواهیم.»

از کلودیا پرسیدم: وقتی شما به پدر و مادرت گفتی، می‌خواهم با یک پسر مسلمان افغانی ازدواج کنم و تغییر دین بدهم، مخالفت نکرد؟ کلودیا با صدای بسیار آهسته جواب داد، نه، و من حس کردم عکسش‌العملش مثل عابری است که در خیابان از او پرسیده باشم، ساعت چند است.

ساعت که چه، آن‌ها حتا نمی‌دانند که درکدام ماه سال عروسی کرده‌اند، فقط به یاد دارند که در یکی از روزهای آخر سال ۲۰۱۵ به عقد هم در آمده‌اند. در آن روز تمام جزییات مراسم، طبق رسم خانواده‌ی کلودیا برگزار می‌شود، تنها یک مورد: عروس و داماد به جای کلیسا، به مسجدی به نام «جعفری» در محله‌ی دورافتاده‌ی شهر برده می‌شوند و ملا امام آن مسجد، خطبه‌ی عقد را به زبان عربی می‌خوانند. در چند جای خطبه، همراه با اسم «عنایت‌الله» یک اسم جدید را نیز به زبان جاری می‌کند: «نادیه». نادیه اسم اسلامی است که مادر عنایت از کابل برای عروسش انتخاب کرده است.

از آن روز تا حالا بیش از چهار سال می‌گذرد. در این چهار سال، زندگی آن‌ها با یک گردباد شباهت صددرصد دو طرفه دارد؛ در هیچ جا گیر نمی‌کند و به هرسو روان است. روی هم رفته یک سال و چند ماه از این چهار سال را در کنیا، دو سال دیگر را در دبی و نه ماه آخر را در افغانستان زندگی کرده‌‌اند. ‌در این مدت، عنایت چهار بار با همسرش به خانه‌ی خسورش رفته‌اند. چهار بار دیگر به کابل آمده است. یک بار تنهایی، دوبار همراه با دخترش «مریم» و بار آخر، همراه با دختر و همسرش نادیه. در جریان این سفرها، ماه‌ها، پشت پلوان‌های نقشه‌ی روی زمین، سرگردان مانده است، پای صدها ورق را امضا کرده است و هزاران دالر را به خرج رسانده است. در این چهار سال زندگی آن‌ها ۱۸۰ درجه تغییر کرده‌اند. کلودیا نام، دین، کار و وطنش را در بازی با عنایت قمار زده است. حالا در هر شبانه روز پنج وقت رو به سمت «عربستان نزولی» نماز می‌خواند و شاید چادرش حتا در خواب بر سرش باشد. ‌در این چهارسال توفان‌های زیادی بر زندگی آن‌ها وزیده است. مهم‌ترین آن به دنیا آمدن مریم است. مریم در سال اول زندگی‌‌شان در کنیا به دنیا آمده است.

وقتی‌ مریم هنوز دو ماه نشده است، آن‌ها می‌خواهند به دبی برگردند. دولت امارات اما برای مریم با گذرنامه‌ی‌ کنیایی، فقط ویزه‌ی سه ماهه صادر می‌کند. پس از سه ماه، مریم باید از دبی خارج شود. این در حالی است که شرکت هوایی امارات، برای مادر مریم اجازه‌ی خروج نمی‌دهد. ناچار عنایت برای مریم ویزه‌ی سه ماهه‌ی افغانستان می‌گیرد. با وجود ویزه اما، کارمندان سفارت افغانستان نمی‌ماند مریم به سرزمین پدری‌اش سفر کند؛ اول باید از مادرش اجازه بگیرد. وقتی مادرش به سفارت می‌آید و توضیح ‌می‌دهد که مریم چرا باید کابل برود، به عنایت اجازه نمی‌دهد، حرف‌های او را ترجمه کند، چون خوب می‌فهمد که بعضی از ما افغان‌ها حتا «به روی مادر‌مان چال می‌زنیم.»

خلاصه، عنایت کودک شیر‌خوار چهار‌ماهه‌اش را به کابل می‌آورد. مریم در افغانستان نیز بیش از سه ماه اجازه‌ی زندگی ندارد. باید گذرنامه‌‌‌اش مهر ورودی و خروجی بخورد. این بازی ورود و خروج، سه ماه ‌به ‌سه ماه تکرار می‌شود تا این‌که در اوایل سال ۲۰۱۷، امارات، بی‌هیچ دلیلی اقامه‌ی عنایت‌ را لغو می‌کند. این بار گردباد، آن‌ها را به کنیا پرتاب می‌کند. پس از یک ماه، مادر مریم، دوباره به دبی سر کارش برمی‌گردد ولی مریم و پدرش در کنیا می‌ماند. عنایت یک سال غیر قانونی در کنیا زندگی می‌کند. سرانجام تصمیم می‌گیرد، برای همیشه از توفان بگریزد. اما وقتی به دبی می‌آید، نادیه می‌گوید منم به کابل می‌روم. عنایت با هیچ دلیلی نمی‌تواند، او را از این تصمیمش منصرف کند. سرانجام نادیه کارش را با معاش ۱۲ هزار درهم در ماه رها می‌‌کند و به عنایت می‌گوید: «می‌رویم در افغانستان زیر خیمه زندگی می‌کنیم، اما باهم زندگی می‌کنیم.» این ترجمه‌ی نقل قول مستقیم نادیه است.

در ماهای آغازین زندگی در کابل، نادیه ذوق‌زده به خیابان‌ها می‌رود، در عروسی‌ها شرکت می‌کند، سعی می‌کند، برای خانواده‌ی همسرش غذاهای کنیایی بپزد و با زندگی جدید در کابل خو بگیرد، اما هنوز بیش از چهار ماه از زندگی‌اش در این شهر نگذشته است که حوالی ساعت ده یک روز، دو موتر با ده سرنشین مسلح پیش همان خانه‌ی یک طبقه‌ای در انتهایی همان کوچه‌ی بن‌بست، تُرمز می‌گیرد. هشت نفر، با تفنگ و میکاروف وارد خانه می‌شوند. هیچ مردی در خانه نیست.

نادیه سعی می‌کند، واژه‌ی «Help» را به زبان فارسی ترجمه کند، ولی به جایش یک جمله‌ی کامل به زبان ‌مادری‌اش می‌گوید که حتا بلبل هم نمی‌فهمد. در این حال مریم چیغ می‌زند و نادیه با خودش فکر می‌کند: «مریم دو جمله است: مریم کودک است، مریم نمی‌داند.» بعد فکر می‌کند، هزاران آدمی که او در زندگی‌اش دیده، حتا نصف یک جمله هم نیستند. کنیا یک جمله است با هزار کلمه، عنایت اما هزار جمله است. دزدان چند جمله است؟

‌دزدان دست‌های تمام زنان خانواده، به شمول نادیه را می‌بندند و بعد مردی که چکمه به پا دارد، سیگارش را روشن می‌کند، مردی که عینک سیاه پوشیده ناسزا می‌گوید، دیگران، اتاق‌ها، الماری‌ها و صندوق‌ها را با دقت و حوصله زیر و رو می‌کنند. سرانجام پس از یک و نیم ساعت تلاشی، با ۲۵ هزار دالر، تمام طلاهای موجود، تلفن‌ها و هرچیزی گران‌بهای دیگری که به چشم‌شان خورده، از خانه خارج می‌شوند. در لحظه‌ی ‌خروج، رو به نادیه می‌گوید: اگر بار دیگر آمدیم و دالر ندادی، او را اختطاف خواهیم کرد. به «مریم» اشاره می‌کنند.

حالا که پنج ماه از این سرقت و تهدید گذشته است، نهاد‌های امنیتی افغانستان، حتا نتوانسته‌اند «میموری» موبایل نادیه را به او برگرداند؛ میموری که پر بوده از عکس‌ها و فلم‌های عروسی‌آن‌ها. از آن پس نادیه به ندرت از آن اتاق خارج می‌شود. از حویلی به زور هم خارج نمی‌شود. حالا وضعیت زندانی را دارد که نمی‌تواند از سلولش خارج شود، با این تفاوت که هرگز به فرار نمی‌اندیشد. وقتی عنایت خوبی‌های او را بر می‌شمرد، به این فقره با تاکید بیشتر اشاره کرد. او گفت: «کلودیا آن‌قدر خوب است که پس از آن حادثه هرگز نگفت افغانستان را ترک کنیم.»

من اما هرگز نتوانستم بفهمم، در روزهای که عنایت از خانه بیرون می‌رود، کلودیا درون آن اتاق، در هنگام بازی با مریم، ریسه می‌رود از خنده یا هنگام که لامپ نئون خانه روشن نمی‌شود، گریه می‌کند در تاریکی؟ اما خوب می‌فهمم؛ وقتی در اثر دست و پا زدن هزاران انسان در خون، نرخ دالر حتا یک افغانی ‌پایین نمی‌‌آید، بال زدن میلیون‌ها پروانه توفان که هیچ، حتا سیگار یک دزد را نیز خاموش نمی‌تواند.

 و عشق! بحث عشق هرگز به پایان نمی‌رسد، اما شواهد و مدارک همیشه به نفع «عشق» است.