تنها کار واجب دنیا چیست؟

تنها کار واجب دنیا چیست؟

  • عیسا قلندر

من قبل از این‌که ازدواج کنم، یک مشکل کوچک داشتم. مشکل من این بود که روز یک دفعه عاشق می‌شدم. عشق من از جمله عشق‌های آسمانی یا معنوی نبود، بلکه عشق کوچه‌ای، دانشگاهی و کورسی بود. بگذارید اعتراف کنم که در کوچه، در دانشگاه یا در کورس یا هرجایی دیگر، هر دختر ماه‌رو و خوش‌اندامی را که می‌دیدم، عاشقش می‌شدم. از همان عاشق‌هایی بودم که فقط خودم خبر داشتم و از ترس با هیچ‌کسی، حتا با معشوقه‌ام هم در میان نمی‌گذاشتم.

یادم است یک روز صبح، وقتی از خانه طرف دانشگاه می‌رفتم، دختری را از پنجره‌ی ملی‌بس پیش نانوایی دیدم که خیلی شیک و جذاب به‌نظر می‌رسید. طبق عادت، از داخل ملی‌بس عاشقش شدم. نمی‌فهمم از کجا، ولی در صنف این فکر به ذهنم رسید که آن دختر حتما همصنفی دانشگاهی من است، شاید امروز مهمان دارد و به دانشگاه نیامده است؛ به همین دلیل خیلی منظم به درس گوش دادم و نوت گرفتم تا فردا به او که غایب بود، کمک کنم. وقتی چاشت به خانه برگشتم، مادرم برای چاشت گُلپی آماده کرده بود که من هرگز دوست نداشتم. اما آن‌روز من هوای دیگری داشتم، فکر کردم این گُلپی را همان دختر پخته، یک رقم زیاد خوردم که مادرم حیران شده بود. ویدیو گرفته بود. از کجا فهمیدم؟ یک هفته بعد نیز گُلپی پخته بود، وقتی خبر شدم گلپی پخته، گفتم من نان نمی‌خورم. گُلپی را دوست ندارم. مادرم فورا آن ویدیو را به من نشان داد و گفت این هم سند که تو گُلپی را دوست داری. مجبور شدم بخورم.

وقتی از دانشگاه فارغ شدم، دنبال کار بودم. در هر وزارتی که برای گرفتن فورم می‌رفتم، امکان نداشت عاشق‌نشده به خانه برگردم. سرانجام صاحب کار شدم و صاحب معاش. یک سال و چند ماه کار کردم و کمی پول پس‌انداز کردم. یک شب پدر و مادرم از من خواست اگر دختری را دوست دارم، معرفی کنم تا آن‌ها به خواستگاری‌اش بروند. حیران بودم که چه کسی را آدرس بدهم. هیچ دختری به ذهنم نرسید. باور کنید من که روز یک دفعه عاشق می‌شدم، حتا همان روز هم عاشق یک دختر در باغ بابر شده بودم، به ناچار گفتم که کسی را در نظر ندارم. چون نه اسمی از دختران می‌دانستم و نه آدرسی داشتم.

قصه کوتاه، پدرومادرم مثل خیلی از پدرومادرهای دیگر، دختری را به من پیشنهاد کرد که در ظرف کم‌تر از یک ماه، محفل نامزادی‌مان برگزار شد. از روز نامزدی به بعد خیلی خوشحال بودم که از غم هر روز عاشق‌شدن خلاص شده‌ام. یک سال بعد عروسی کردم و اکنون هفت سال از عروسی من می‌گذرد. حالا گرفتار مشکل بزرگ‌تری شده‌ام. قبلا هر دختری را می‌دیدم عاشق‌اش می‌شدم، اما حالا هر دختر و خانمی را که می‌بینم، فکر می‌کنم اگر من با آن‌ها عروسی کرده بودم، بهتر بود. باور کنید هر چاشت و شب با خانمم دعوا دارم که چرا درست آشپزی نمی‌کند. همه‌اش فکر می‌کنم که آشپزی خانم یا دختری که من روز دیده‌ام و عاشق‌شان شده‌ام، از آشپزی خانم خودم بهتر است. بیچاره خانمم هر روز کتاب‌های آشپزی و ترکیب ادویه‌ها و طعم‌ها را می‌خواند، در یوتیوب می‌رود و کانال‌های آشپزی و کلیپ‌های طرز تهیه‌ای خوراکی‌های خوش‌مزه را جست‌وجو می‌کند، مطابق آن‌ها غذا آماده می‌کند، اما همین‌که من از راه می‌رسم روی تمام زحمات او خط بطلان می‌کشم. نِق می‌زنم و اعتراض می‌کنم. در حالی‌که رفیقم موسی سکندر عاشق دست‌پخت خانم من است. حتا چند بار به خانم‌اش گفته که خانه ما بیاید و آشپزی را از خانم من یاد بگیرد. خانم او چند قلم آشپزی را یاد گرفته و از وقتی که آشپزی را یاد گرفته، موسی یک رقم جوان‌تر شده است.

این مشکل هفت سال است که اذیتم می‌کند. پیش چند روان‌شناس رفته‌ام، فایده‌ای نکرده است. پیش آغا صاحب تایمنی رفته تعویذ گرفته‌ام، اما فایده‌ای نکرده. یک هفته پیش به‌صورت اتفاقی یکی از استادان دوران مکتبم را در رستورانت باربی‌کیو دیدم. استادی که همیشه شاگردانش را به مطالعه تشویق می‌کند. کنارش نشستم و مشکل را مطرح کردم. باوقار و ملایمت برخورد کرد. او گفت: «تو تنها نیستی، خیلی‌ها درگیر این نگاه هوس‌آلود به دختران و زنان جامعه‌اند. ریشه این مشکل، یعنی نگاه هوس‌آلود به دختران و زنان جامعه، در مطالعه‌نکردن است. به‌نظر من برو کتاب بخوان. باید از درون کتاب‌ها به این نتیجه برسی که هر انسانی حرمت دارد و هیچ کسی هم حق ندارد حرمت یک انسان را نقض کند. تا وقتی به این فهم نرسی، هر دختری از نظر تو و امثالت یک امکان برای معاشرت و هوس‌رانی است. اما روزی که به این فهم برسی، متوجه خواهی شد که خانم‌ات یکی از بهترین انسان‌های این جامعه است که تو را با تمام این نگاه‌های هوس‌آلود و غیرمحترمت تحمل کرده و کنارت مانده است. برو کتاب بخوان. زیاد بخوان. کتاب خواندن را به دوستان و بستگانت یاد بده. تنها راه درمان این معضل همین است.» بعدش برای این‌که من این مسأله را از زاویه‌ای دیگری هم بنگرم به من گفت: «فرض کن همین حالا خانم‌ات از خانه بیرون شود. بعد یک مرد دیگر خانم تو را در کوچه ببیند و هوس معاشرت با او در ذهن‌اش پیدا شود، با آن مرد چه کار می‌کنی؟ اجازه می‌دهی؟»

گفتم: «نه.» گفت: «چرا؟» گفتم: «این کار بی‌عزتی و بی‌حرمتی در حق من و خانمم است.» گفت: «کار تو هم بی‌عزتی و بی‌حرمتی در حق کسان و خانواده‌های دیگر است. یاد بگیر به بقیه احترام بگذاری.»

شما هم اگر از این مشکل رنج می‌برید، مطالعه کنید و کتاب‌خوانی را ترویج کنید. به امید دولت ننشینید. دولتی‌ها هم اهل مطالعه و کتاب‌خواندن نیستند.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *