چهار روز پیش دوازدهمین سالروز تولد مهریه، نواسهام، بود. زادروز من هفتهی گذشته بود؛ اما آن را به تأخیر انداختند. گفتند جشن تولد تو و مهریه را یکجا میگیریم. قبول کردم. امسال سال 1442 هجری شمسی است. هشتاد و هشت ساله شدم. مهریه همین دوازده سال پیش متولد شد. چه زود کلان شد. فکر میکنم چند روز پیش بود. دخترک شوخ و شیطان. مرا «سخیداد» میگوید. هرچه مادرش میگوید «بابه جان» بگو، به گوشش نمیرود.
فردای جشن تولد، چند نفر از جوانان به خانهی ما آمدند. خدا عمرشان دهد. دایم از من خبر میگیرند. من در این سه سال اخیر از خانه بیرون نمیروم. کتاب هم کم میخوانم. یا بهتر بگویم به ندرت کتاب میخوانم. چشمهایم ضعیف شدهاند و آب میزنند. پسر بزرگم ذرهبین چراغدارِ کلانی آورده که وقتی کتاب را زیرش بگذاری اندازهی حروف چند برابر میشود. ولی راستش حوصله هم نمانده. آمدن این جوانان به خانه مایهی دلگرمی من است. بیمار نیستم. مشکل خاصی ندارم. حالم خوب است، اما تنهایم. اکثر اوقات نزدیک کلکین مینشینم و به میدان فراخ پیش روی خانه و ردیف منظم درختان عرعر در دامنهی میدان چشم میدوزم. آمدن این جوانان خوشحالم میکند. این را به خودشان هم میگویم. میگویم اگر شما نیایید من در طول سال تقریبا هیچ کس دیگری را نمیبینم.
یکی از این جوانان خونگرمتر از بقیه است. اسمش بیجن است. یک بار گفتم این بیجن همان بیژن است؟ گفت نه، نیست. بیجن، برخلاف شهنام و آسور که جوانان آرام و کمحرفی هستند، با حرارت تمام از سوسیالیسم دفاع میکند. همیشه با آذران درگیر میشود. آذران معتقد است که اولا برگشت سوسیالیسم ناممکن است و ثانیا حتا اگر ممکن هم باشد، از آن خیری به جهان یا کشور ما نخواهد رسید.
هر بار که این جوانان به خانهی ما میآیند، بحث ما خواهینخواهی بهسوی شورش و انقلاب هم کشانده میشود. شیبان و دامو مخالف انقلاب هستند و بیجن و آذران شیفتهی انقلاب. شهنام و آسور موضع محکم و ثابتی ندارند. شهنام مفهومی ساخته بهنام «انقلاب محدود». میگوید که مخالف انقلاب تمامعیار است، اما از انقلابهای محدود حمایت میکند. آسور پیوسته از ضرورت درککردن مواضع گوناگون گروههای اجتماعی سخن میگوید. بهنظر او، آدم تا خود را در جای این یا آن گروه اجتماعی نگذارد، به درک رفتارهایشان نایل نخواهد شد.
دامو گفت:
«دوستان علاقهی عجیبی به انقلاب بیست و چهار سال پیش در ایران دارند. درست است که مردم ایران بدون دخالت بیرونی، نظام جمهوری اسلامی را در آن کشور ساقط کردند؛ اما حالا میبینید که حکومت فعلی ایران در استبداد چیزی از حکومت اسلامی کم ندارد. داکتر بهرام کاشغری، رییسجمهور فعلی ایران، حتا در شکل ظاهری خود از هیتلر تقلید میکند. بروتهایش را ببینید. من چند ماه پیش در ایران بودم. مردم میگفتند صد رحمت به جمهوری اسلامی. بهنظر من، انقلاب فقط رشد جامعه را عقب میاندازد.»
آذران نظر دیگری داشت:
«من در مورد سوسیالیسم با بیجن مخالفم. اما در اینکه جامعهی ما نیاز به یک انقلاب بزرگ دارد با او همفکر هستم. آقای هاتف میگوید که نیم قرن پیش در افغانستان حتا برگزارکردن انتخابات سالم با هزار چالش همراه بود و حالا که انتخابات داریم نیاز به انقلاب منتفی است. انتخابات درست؛ ولی نیاز یک جامعه فقط برگزاری انتخابات سالم نیست. امروز انتخابات آزاد داریم، قوهی قضاییهی مستقل داریم، گروههای تروریستی در کشور ما فعال نیستند، حکومت قانون تا حد قابل قبولی برقرار است و مردم از نظر معیشت در تنگنا نیستند. اینها درست. اما آیا این چیزها کافی هستند؟ آیا مردم یک کشور نباید بهصورت نرمال از امنیت و معیشت برخوردار باشند؟ آقای هاتف طوری از امنیت و معیشت حرف میزند که آدم فکر میکند این دو تحفههای آسمانی هستند.»
گفتم:
«شما اگر وضعیت چهل-پنجاه سال پیش افغانستان را میدیدید، میدانستید که مردم از نبودن امنیت و چالشهای معیشتی چه رنجی میکشیدند. طالبان…»
آسور سخنم را قطع کرد و گفت:
«راستی، من این روزها در یک کتاب خواندم که طالبین افراد آزادیخواهی بودند که…»
شهنام گفت:
«آسور جان، طالبین نیست. اسمشان طالبان بوده.»
آسور ادامه داد:
«خوب، طالبان یا طالبین. چه فرقی میکند؟ مهم این است که این گروه با اشغال افغانستان توسط کشورهای خارجی مخالف بودهاند و میخواستهاند که یک حکومت مستقل برپا کنند. نمیدانم چرا بعضی اصرار دارند که از این چریکهای آزادیخواه چهرهی سیاهی ترسیم کنند. حتا آقای هاتف که از دخالت کشورهای دیگر در کشور ما ناراحت است، نظر بدی نسبت به طالبان دارد.»
من میخواستم پاسخ آسور را بدهم. اما بیجن با هیجان مخصوص خود گفت:
«بهنظر من، در کشوری که نابرابری بیداد میکند و اشغال خارجی هم نفس مردم را بریده است، از توسل به خشونت چارهای نیست. کتاب ’ما چرا به پا خاستیم ‘را من هم خواندم. نوشتهی یکی از فعالان گروه طالبان است. در آنجا نویسنده میگوید که طالبان هرگز در برابر شهروندان افغان از خشونت کار نمیگرفتند و کسی نمیتواند یک مورد را نشان بدهد که در آن طالبان به اموال عمومی آسیب رسانده باشند. به همین خاطر، من فکر میکنم این خیلی غیرواقعبینانه است که آدم بگوید طالبان حتا در برابر اشغالگران و دولت مزدورشان نیز نبایستی از خشونت کار بگیرند. زورگویی و بیعدالتی را فقط با زور متقابل میتوان در هم شکست. نظام سوسیالیستی هم با الله خیر گفتن ایجاد نمیشود. با مطالعاتی که من دارم، اگر طالبان از بین نمیرفتند و مناسبات قدرت به نفع گروههای طرفدار سرمایهداری فیصله نمیشد، ممکن بود با آوردن اصلاحات در نظام طالبانی یک گام به سوسیالیسم بومی نزدیک شویم.»
من گفتم:
«از نابودشدن گروه طالبان چهل سال بیشتر نمیگذرد. اما شما تصویری از آنان در ذهن دارید که کمترین ربطی با واقعیت وجودی آن گروه ندارد. گروه طالبان یک گروه چریکی آزادیخواه نبود. اینکه یکی از آنان در کتاب خود نوشته طالبان هرگز در برابر شهروندان افغان از خشونت کار نمیگرفتند یا اموال عمومی را تخریب نمیکردند، نیز کاملا دور از حقیقت است. شما در آن زمان به دنیا نیامده بودید. ولی من همه چیز را به روشنی به یاد دارم. اولین بار که طالبان ظهور کردند -در حدود شصت و پنج یا هفتاد سال پیش- من در همین سن و سال فعلی شما بودم. دو سه سال بیشتر یا کمتر. در آن زمان نه کشور تحت اشغال بود و نه حکومت غیراسلامی بود. طالبان به کمک پاکستان افغانستان را اشغال کردند. دهها هزار نفر از شهروندان را کشتند، شهرها را به آتش کشیدند، مکاتب و دانشگاهها را بستند، زنان را در خانه محبوس کردند و پولیس امر به معروف و نهی از منکر ساختند تا زندگی روزانهی مردم را کنترول کنند و افراد را بهخاطر ریشنداشتن و کلاهنپوشیدن شلاق بزنند. آدمها را در استدیوم ورزشی گردن میزدند. موسیقی را ممنوع کرده بودند. صدای پای زنان را ممنوع کرده بودند…»
آذران دست خود را بلند کرد و گفت:
«معذرت میخواهم حرف شما را قطع میکنم. من از چند نفر از موسفیدان شنیدم که طالبان صدای پای زنان را ممنوع کرده بودند، زنان را از تحصیل محروم ساخته بودند و آنان را در میدانهای عمومی تیرباران میکردند و چیزهایی از این قبیل. فکر نمیکنید بخشی از این حرفها تبلیغات باشند؟ چرا باید یک گروه جلو تحصیل زنان را بگیرد؟ صدای پای زنان؟ ههههههه. من که باور نمیکنم.»
همه خندیدند.
گفتم:
«درک میکنم. من هرچه از آن دوران برای شما نقل کنم بهنظر شما عجیب-غریب میآید. شاید باور نکنید که در آن دوران ما در روز روشن نمیتوانستیم از غزنی به کابل سفر کنیم. حالا اگر شما به زنان بگویید که رانندگی نکنند یا از یک شهر به شهری دیگر تنها سفر نکنند، همه فکر میکنند شما دیوانه شدهاید. ولی آن وقت وضعیت این گونه نبود. تنها طالبان نبودند. مردم هم ذهنیت طالبانی داشتند. زن جوانی به نام فخریه یا فرزانه یا… اسمش خوب یادم نمانده… متهم شده بود که قرآن را سوزانده. مردم او را در همین پایتخت زیر باران سنگ و مشت و لگد کشتند و بدنش را آتش زدند. آها، یادم آمد. فرخنده. اسمش فرخنده بود. پولیس یا به تماشا ایستاده بود یا با قاتلان او همکاری میکرد. امروز هیچ کس نمیتواند اعلام نتایج انتخابات را یک روز به تاخیر بیندازد. در آن زمان شش ماه، هفت ماه و یک سال به تاخیر میافتاد. نتایج را هم به دل خود دستکاری میکردند.»
بیجن گفت:
«نمیخواهم به نسل شما بیاحترامی کنم. ولی شما در آن وضعیت نشسته و تماشا میکردید؟ چرا مردم قیام نمیکردند؟ چرا حکومت را سرنگون نمیکردند؟»
گفتم:
«مردم آنقدر از قیام و کشمکش و آشوب خسته بودند که اگر خود فرعون هم فرمانروایشان میشد، حوصلهی اعتراض نداشتند. دیگری این که مردم عملا هم توان سرنگونکردن حکومت را نداشتند. حتا اگر توانش را هم میداشتند میدانستند که این حکومت برود، یکی بدتر جایش را میگیرد.»
دامو گفت:
«من مخالف انقلاب هستم. دوستان این را میدانند. ولی فکر میکنم ایدهی انقلاب محدود که شهنام میگوید در این گونه موارد چندان بد نیست.»
گفتم:
«در انقلاب ایران، در این یکی که جمهوری اسلامی را ساقط کرد نه بلکه در آن یکی که یک قرن پیش نظام شاهی را سرنگون کرد، کسی بود به نام مهندس بازرگان. از او نقل میکنند که دربارهی انقلاب گفته بود ما دعا کردیم باران بیاید، سیل آمد! این انقلاب محدود شهنام جان هم همان طور نشود.»
شیبان گفت:
«آمدیم که هشتاد و هشتمین سالروز تولدتان را تبریک بگوییم. باز بحث کردیم.»
وقتی آنان رفتند، من خاطرات تلخ خود از روزگار ظلمانی مردم در نیم قرن پیش را با خود مرور کردم. به یاد آوردم که در آن دوران کسی باور نمیکرد افغانستان هیچ وقت از چنگ تباهی رها شود. حالا این جوانان خوب و مودب با زبان اشاره به من میفهمانند که در ترسیم آن دوران سیاه اغراق میکنم.