سرنوشت یک عضو حزب دموکراتیک خلق که زندگی‌اش را دود می‌کند

سرنوشت یک عضو حزب دموکراتیک خلق که زندگی‌اش را دود می‌کند

هادی خوش‌نویس

اشاره: اسم‌ها در این گزارش مستعار است.

ظاهرِ منظم، پیراهن اتو کرده، ریش تراشیده و سبیل زمخت داشت. با اصرار زیاد قانع‌اش کردم، لحظه‌ای هم‌قصه شویم. هم‌قصه‌شدن دو آدم غریبه که برای نخستین بار همدیگر را می‌بینند در شهر گرگ و میش کابل، قصه‌‌ی ساده‌ای نیست.

وقتی دعوتم را برای نوشیدن چای در چایخانه‌ی محقری پذیرفت، اولین سوالش، خلاف تصورم محکم و جدی بود: «می‌خواهی با تجربه‌های من چه‌کار کنی؟ می‌خواهی به جمع ما بیایی یا کاری دیگری داری؟» گفتم: «نه! فقط می‌خواهم بدانم.» لحظه‌ای مکث کرد و بعد خواست که دم‌پایی‌هایش را بپوشد و برود. زمانی‌که می‌خواست خداحافظی کند به یک‌باره از رفتن منصرف شد و آمد روبه‌رویم نشست و گفت: «وقتی بخواهی دنبال مواد مخدر و مشتقاتِ آن بگردی به وفور می‌توانی پیدا کنی. این کار خیلی راحت است. گاهی وقت‌ها می‌توانی با یک تماسِ کوتاه مواد مورد ضرورتت را در هر جای که بخواهی می‌آورند. اما اگر بخواهی با آن‌ها بازی کنی و پلیس را خبر کنی قبر خودت را کندی و پلیس هم زورشان به آن‌ها نمی‌رسند. افسرانِ پلیس را اغلب توسط پول زیاد تطمیع می‌کنند.»

ظاهر صمد و چین‌وچروک صورتش سن او را بالای 65 سال نشان می‌داد. پیرمردی دوست‌داشتنی و مؤدب که بیش‌تر لبخند برلب داشت. او چندسالی می‌شود که به دام اعتیاد افتاده است. این را می‌شود از ظاهرش فهمید، اطراف چشم او را لکه‌های سیاهی احاطه کرده، اندامش لاغر شده است. وقتی پیراهنش را تا آرنج بالا برد با دیدن رگ‌هایش وحشت کردم رگ‌هایش ورم کرده بود، انگار «شِلنگ یک‌انچی» را زیر پوستش پنهان کرده باشد.

صمد زمانی از اعضای «حزب دموکراتیک خلق افغانستان» بود. او در آن زمان با یکی از اعضای حزب رفاقت نسبتا خوبی داشته است. این رفاقت زمانی که حزب دمکراتیک انشعاب کرد و به دو گروه «خلق و پرچم» تقسیم شد، سرد شد. صمد به جناح خلق آمد و نادر دوستش به جناح پرچم رفت. تا این‌که اختلاف‌ها میان این دو گروه با گذشت هر روز اوج می‌گیرد و رفاقت نسبتا خوبِ صمد و نادر به دشمنی تبدیل می‌شود. با سقوط دولت دکتر نجیب و اتفاقاتِ که به‌دنبال آن به وقع می‌پیوندد پای صمد و خانواده‌اش را به پاکستان می‌کشاند. صمد چند سال با مشقت تمام در آن‌جا زندگی می‌کند. با سقوط حکومت طالبان به کابل می‌آید.

او می‌گوید: «وضعیت دولت تأسف‌آور بود. دوباره حزب و حزب‌بازی، هرکسی حزبی نبود وظیفه‌ای گیر نمی‌آورد. آن‌هایی که مربوط به حزب دموکراتیک خلق بودند وظیفه که گیر نمی‌آوردند هیچ چه، از طرفی مجبور بودند هویت حزبی خود انکار کنند. مردم به اعضای حزب دموکراتیک کافر و حرام‌زاده می‌گفتند.»

صمدخان به گفته‌ی خودش مجبور می‌شود به‌خاطر اصرار خانواده‌اش عضویت «احزاب اشرار» را بگیرد. پیوستن صمد به یکی از احزاب باعث می‌شود او پله‌به‌پله بالاتر برود و شهرتی برایش دست و پا کند. صمد با تلاشش زندگی خوبی را برای خانواده‌اش تدارک داده بود. پسرش بعد از اتمام درس و بحث، با سیاست‌مداران و مقامات حزب پدرش آشنا می‌شود و توسط این آشنایی به مقام‌های خوبِ حکومتی می‌رسد.

صمد هنوز لذت یک زندگی خوب را نچشیده بود که یک اتفاق شبیه صاعقه‌ی از راه می‌رسد و زندگی‌اش را از هم متلاشی می‌کند. شبی همسرش صدیقه احساس ناخوشی می‌کند صمد او را به داکتر می‌برد. بعد از مدت‌ها و معاینات زیاد، داکتران به او می‌گوید: «علایم نشان می‌دهد که همسرت به بیماری سرطان مبتلا شده است. برای اطمینان خاطر او را به خارج از کشور ببرید.»

صمد عزم هندوستان می‌کند. در آن‌جا داکتران تأیید می‌کند که زنش به سرطان مبتلا شده است و مریضی او در حال پیش‌رفت است. صدیقه بعد از چندسال بیماری در یک زمستان سرد چشمانش را برای همیشه می‌بندد و صمد را در دنیای از تنهایی رها می کند.

صمد به ساعت مچ‌بندی زیبایش چشم دوخته و می‌گوید: «این ساعت آخرین یادگار زنم است که برایم مانده و تحت هیچ شرایطی دوست ندارم از دستش بدهم…» باقی حرف‌هایش را قورت می‌دهد و چند لحظه‌ای سکوت بین ما حکم‌فرما می‌شود. من سیگاری را آتش می‌زنم. سیگارم در حال تمام‌شدن است و منتظرم تا صمد سکوت را بشکند. اما او در حال فکرکردن است. دستانش را اطراف سرش حلقه کرده و شقیقه‌هایش را که به سپیدی گراییده، می‌خاراند. بعد از لحظه‌ای فکر، قطره‌های اشک از گوشه‌ی مژه‌هایش سرازیر می‌شود. اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: «بعد از خاک‌کردن همسرم به معنای واقعی تنها شدم و این تنهایی مثل خوره به جانم افتاد و این شد که به این مواد لعنتی پناه آوردم تا برای لحظه‌ای هم شده غمم را فراموش کنم. اما این تنها دلیلی نیست که به اعتیاد روآوردم، دلایلِ دیگری هم داشت.»

با گذشت هر روز مرگ صدیقه کهنه و کهنه‌تر می‌شود و صمد دیگر با نبودنِ صدیقه کنار می‌آید. صمد از ابراز علاقه‌اش به نواسه‌هایش و پسر و عروسش می‌گوید و این‌که آن‌ها را خیلی دوست دارد. اما با فوت زنش و تقاعد از کار، نگاه و رفتار عروسش تغییر می‌کند. یک روز وقتی از زیارت قبرِ صدیقه می‌آید هوس رفتن به باغ بالا می‌کند. در آن‌جا با رفیقانِ گرمابه و گلستانش مواجه می‌شود که دیگر پیر و فرتوت شده‌اند. بعد از لحظه‌ای از هم‌دیگر خداحافظی می‌کنند و صمد شماره تلفن آن‌ها را می‌گیرد و می‌گوید: «شبی به کلبه‌ای فقیرانه‌ی ما تشریف بیاورید.»

صمد برای مخارج خانه و خودش از پول تقاعدش استفاده می‌کرد. شبی دوستانش را مهمان می‌کند. شب مهمانی توسط عروسش به‌شدت مواخذه شده و این مشاجره را تعدادی از دوستانش که در راهرو خانه بودند، می‌بیند. وقتی خداحافظی یکی از رفقای شوخ‌طبعش به او می‌گوید: «بچیم صمد این عروس است که تو داری؟ نمی‌توانی برایش بفهمانی که این‌کارهایش خوب نیست. حداقل وقتی کاری از دستت برنمی‌آید به پسرت بگو.» صمد می‌گوید: «آن دفعه بار اول نبود که عروسم مرا تحقیر کرده بود، بلکه مرا چندین‌بار توبیخ کرده و در موردی برایم گفت: برو برایت زن پیدا کن، من حوصله‌ی تر و خشک تو را ندارم. اما من به‌خاطر خراب‌نشدنِ زندگی آن‌ها به کسی چیزی نگفتم، حتا به پسرم و تو اولین کسی هستی که برایت قصه کردم.»

بعد از این قصه احساسِ بدی به من دست داد. پیش خودم فکر کردن: «یعنی پدرانِ ما که کم‌کم به سن کهولت می‌رسند سزاوارِ چنین چیزی است؟»

به‌دنبال خرابی اوضاعِ امنیتی در افغانستان و در کابل و ترورهایی که در کوچه و پس‌کوچه‌های کابل انجام می‌شد/ می‌شود، طاهر پسرِ صمدخان در سفر کاری که خارج از کشور بود، به افغانستان برنمی‌گردد و بعد از مدتی زن و بچه‌اش را هم پیش خود فرامی‌خواند و صمد تک و تنها می‌شود. بعد از یک ماه تنهایی با پول بازنشستگی و یک مقدار پولی که پسرش برایش گذاشته بود، خانه‌ای را اجاره می‌گیرد. در یک اتاق خودش زندگی می‌کند و دو-سه اتاقش را به همسایه می‌دهد: «همسایه‌ای خوبی داشتم، آن‌ها لباس‌هایم را می‌شستند و منم کرایه‌ی خانه از آن‌ها نمی‌گرفتم.»

غم ترک پسر و نواسه‌هایش و نبودن یک همدم صمد را تا مرز جنون می‌برد. شب‌ها دیر می‌خوابد و روزهایش را در بالا باغ می‌گذراند. بلاخره در یک عصر طلایی با تعارف زیادِ چند جوان چرس می‌کشد. چرس‌کشیدن صمد با آن جوانان تا دو هفته به طول می‌انجامد تا این‌که روزی یک مرد میان‌سال دیگر به جمع آن‌ها اضافه می‌شوند. آن مرد بعد از کشیدن چرس یک مواد دیگر را تعارف کرده و با تعریف و تمجید صمد را بر آن می‌دارد تا از آن هم استفاده کند، اما جوانان امتناع می‌کنند. کاکا صمد خاطره‌ای اولین‌بار اعتیادش را این‌طوری تعریف می‌کند: «برخورد آن مرد در اول با من سرد بود ولی با آن جوانان خیلی صمیمی بود. از آن‌ها پرسیدم شما مگر این محترم را می‌شناسید؟ گفتند نه. قصه کوتاه وقتی ماده‌ی سفیدرنگ را از جیبش کشید به جوانان یک تعارف سرسری کرد و مرا گفت: این برای من و تو جور شده، اگر غم داشته باشی تو را خوشحال می‌کند، اگر خسته باشی خستگی‌ات را در می‌کند. و صدها تعریف و دلیل دیگر گفت تا مجاب شدم که بکشم. وقتی از کشیدن فارغ شدیم احساسی وصف‌ناپذیری به من دست داد. هیچ چیز برایم مهم نبود. انگار داشتم روی ابرها پرواز می‌کردم.»

تا یک ماه صمد با آن مرد مواد را رایگان می‌کشد. یک روز هر چه انتظار می‌کشد سر و کله‌ی آن مرد پیدا نمی‌شود و او با حالت بدی خودش را تا کوته‌سنگی می‌رساند. با پرس و پال زیاد برایش پل سوخته را آدرس می‌دهند. در پل سوخته آن ماده‌ی حیات‌بخشش را پیدا می‌کند. شبی برایش زنگ می‌آید، تلفن را برمی‌دارد پشت خط صدایی به گوشش طنین می‌اندازد که صمد حس می‌کند این صدا کماکان آشناست. بعد از سلام و احوال‌پرسی او خودش را معرفی می‌کند. نادر او را به دفترش دعوت می‌کند و صمد اول صبحِ فردایش به دفتر او می‌رود. نادر سخنانش را با قصه‌کردن از آن دسته‌ی جوانانی شروع می‌کند که زمانی با صمد یک‌جا چرس می‌کشیدند تا به مردی می‌رسد که صمد را به اعتیاد سوق داده بود و در آخر می‌گوید: «صمد بچیم می‌بینی که دنیا از این رو به آن رو شده، در دوره‌ی حکومت کمونیست‌ها تو مرا بسیار زجر دادی حالا نوبت من است. آن آدم‌ها را که برایت قصه کردم آدم‌های من بودند. شاید پیش خودت خیالی کرده‌ای این موادی که یک ماه از آن استفاده کردی انگار از آسمان آمده بود. نه عزیز من، پول آن موادها را من می‌دادم، تا غرورت را بشکنم و از تو انتقام بگیرم. به این جمله توجه کن که می‌گویند “گهی زین به پشت و گهی پشت به زین”.»

بعد از این قصه‌ها نادر صمد را با حقارت تمام از دفترش بیرون می‌اندازد. صمد می‌گوید: «من نسبت به این قضیه از اول مشکوک بودم.»

صمد بعد از آن ماجرا تلاشِ زیادی می‌کند تا اعتیادش را ترک کند و استفاده از آن را هر روز کم و کم‌تر می‌کند اما تا رسیدن به مقصود راه درازی را در پیش دارد. او می‌گوید: «قبلا روز چندبار به پل‌سوخته می‌آمدم حالا فقط روز یک‌بار می‌آیم.»

صمد را مردی یافتم باوقار و مؤدب. با این‌که معتاد بود، اما تر و تمیز و خوش‌سلیقه بود و همیشه لبخند بر لب داشت. در آخرین ملاقات عکس دوران جوانی‌اش را به من نشان داد. یک آدم هیکلی و بشاش با کُت‌شلوار خوش‌دوخت و سرمه‌ای‌رنگ که جلوی دروازه خانه‌اش ایستاده بود. صمد به چهره‌ام زُل زد و گفت: «هادی جان این هم تجربه‌هایم. اولین کسی هستی که برایت بازگو کردم. حالا که قصه به آخر رسیده می‌خواهم از تو یک خواهشی داشته باشم که دیگه دست از سرم برداری و بگذاری که زندگی‌ام را کنم.»

کابل با گذشت هر لحظه تاریک و تاریک‌تر می‌شد. در آخرین جلسه صمد با خداحافظی از من به طرف پلِ هوایی کوته‌سنگی رفت. بعد از چند دقیقه در میان دود و مه گم شد.