جارچی‌های کوچک، سوارکن‌های حرفه‌ای

جارچی‌های کوچک، سوارکن‌های حرفه‌ای

هادی خوش‌نویس

پل ‌باغ عمومی؛ جایی که نه از پل خبری است و نه باغی وجود دارد. پل باغ عمومی از نقاط مزدحم و شلوغ کابل است. این محل روزانه نقطه‌ی تقاطع عبور و مرور هزار‌ها پایتخت‌نشین است. در واقع قلب ترافیک کابل است که عموم شریان‌های رفت‌وآمد شهروندان کابل در همین نقطه تلاقی می‌کنند. این محله پر از آلودگی است. آلودگی صوتی اما آن‌قدر زیاد است که صدای انسان و ماشین در هم آمیخته است ولی اگر خوب گوش دهی، از لابه‌لای انواع صداها گاهی صدای ظریف و نازک کودکانه‌ای به گوش می‌رسد که فریاد می‌کشد، کوته سنگی، سرای شمالی، چهل‌ستون و…

انتظار در پل باغ عمومی یک تعلیق روزمره نیست، نام کودکی است چهارده ساله. جبینش در اثر تابش شعاع آفتاب سوخته و سیاهی بر چهره‌اش نمایان شده است. او مدتی‌ست که در این محله برای یافتن مسافر برای موترها فریاد می‌زند. یکی پنج‌ افغانی می‌دهد و موتروانِ که دست‌ودل‌باز بود، ده افغانی. بانگ اذان شامگاهان وقتی پول‌های مچاله‌شده و پینه‌بسته‌اش را می‌شمارد، صدافغانی و بعضی روزها دوصد افغانی می‌شود. انتظار در کنار جدول‌های بتنی که با رنگ‌های زرد و سیاه رنگ‌آمیزی شده بود، پشتش را به موتری تکیه داده با صدای خشکی داد می‌زد «هله کوته‌سنگی. یک نفر کوته‌سنگی.» پیرمردی که به‌نظر بی‌حوصله می‌آمد داخل آن موتر نشست.

انتظار منتظر موتر دیگر بود که صدایش کردم تا زیر آفتاب به قصه‌ها و درد دل‌هایش گوش دهم. دو سال ازگار می‌شود که انتظار در پل باغ عمومی برای لقمه‌نانی جان می‌کند. خروس‌خوان صبح یونیفورم آبی‌رنگِ مکتبش را به تن می‌کند و راهِ پل باغ عمومی را در پیش می‌گیرد. ساعت یک بعدازظهر به چهاردیواری دوست‌داشتنی‌اش (مکتب) می‌رود. او هفت سال است که با تباشیر و قلم و کتاب سروکار دارد و دوست دارد پنج‌سال دیگر هم دودِ چراغ بخورد و گرد و غبار تباشیر را نفس بکشد. «پنج‌سال دیگر اگر زندگی بود درس مکتب را تمام می‌کنم. عالی می‌شود اگر انجنیر شوم.»

ساعت چهار پیشین که خورشید طلایی چشمک‌زنان از انظار مردم کابل ناپدید شده و آسمان خونین می‌گردد او با دلِ خونین دوباره به کارش می‌آید و تا پختگی شب با روزگار دست به گریبان است. وقتی به خانه برمی‌گردد صدایش گرفته، موهایش خاک‌آلود و سر و وضعش نامرتب است. وقتی قصه می‌کردیم او یک گوشه‌ی چشمش به طرف جاده بود و گوش به زنگ ایستاده بود تا موتروانی برای یافتن مسافر او را صدا بزند. حین قصه صدای کلفتی موتروانِ طنین انداخت: «او بچه‌ی مکتبی یک چند نفر صدا کو برای چهل‌ستون.»

انتظار با تبسم تلخی کیف تکه‌ای فرسوده‌اش را شانه کرد و شال سفیدرنگش را بر سرش انداخت و از ما جدا شد و رفت دنبال موتر که هر لحظه در میان انبوهی از جمعیت آدم‌ها و موترها گم می‌شد.

انتظار یکی از میان هزاران هزار کودکی‌ست که جنگ و بی‌سرشرنوشتی مجبورش کرده به خیابان بیاید و کار کند. آقای احمدزی سخن‌گوی وزارت کار و اموراجتماعی می‌گوید «در افغانستان یک میلیون و 900 هزار کودک کارگر وجود دارد که از این میان یک میلیون 200 هزار آن مصروف کارهای شاقه‌اند.»

به خیابان‌های کابل که قدم بزنیم با صدها و هزاران کودکِ مواجه می‌شویم که حداکثر پانزده سال و حداقل پنج‌سال عمر دارند و مشغول کارند. از کفاشی گرفته تا موترشویی و شاگردی بس‌های شهری و حتا به خاطر تأمین نیازهای خود و خانواده‌ی‌شان دست به دزدی و بزهکاری می‌زنند و در بعضی مواردی شکارِ گروه‌های مافیاهای مواد مخدر می‌شوند.

عبیدالله کودکی که تازه یازده بهار از عمرش را سپری کرده گاهی موترشویی می‌کند و گاهی برای موترها مسافر صدا می‌زند. موتری که عبیدالله برایش مسافر صدا می‌زند از درونِ ضبط صوتش نوا فرح‌بخش احمدظاهر به گوش می‌رسید و او مسافران را به موتر سراچه راهنمایی می‌کرد. در کنارِ عبیدالله، رفیقش میرانِ لاغراندام که هفت سال سن داشت تکیه بر کورولای جاپانی مسافران کوته‌سنگی را صدا می‌زد. میران از بس زیاد داد زده بود صدایش افتاده بود و نفس‌نفس می‌زد. رگ‌های گردنش شبیه شلنگ به نظر می‌رسید و از جیغ و داد فراوان کبود شده بود. اما او دست بردار نبود تا این‌که مسافران موتر تکمیل شد. پول‌های کاغذی و فرسوده‌اش را که می‌شمرد پنجاه افغانی شد. نزد میران رفتم. وقتی دوربین را دید بهت زده شده و گفت «چه کار داری کاکا؟» گفتم «می‌خواهم همرایت قصه کنم.» با انگشتانِ نحیفش شقیقه‌اش را می‌فشرد تا چیزی به ذهنش برسد. پرسیدم که مکتب می‌خوانی یا نه؟ ملتمسانه گفت «مکتب نمی‌خوانم.» میران اما دوست داشت اولین روزهای هفت سالگی‌اش را در چهاردیواری مکتب بگذراند. زیر درس معلمی بنشیند و ترانه‌ی معارف بخواند. اما روزگار بر وفق مرادش نچرخید و این‌طوری شد که او سر از جاده‌های مزدحم کابل در بیاورد. میران هر روز با بانگ اذان صبح به محل کارش می‌آید و وقتی دامن تاریکی بر شهر کابل پهن می‌شود به خانه‌اش که در محله فقیرنشین چهل‌ستون است می‌رود. درآمدش گاهی پنج نان خشک می‌شود گاهی ده تا. به خاطر دویدن پشت موتر، پاهایش آبله‌بسته و انگشتانش را تاول زده است. دو ماه پیش وقتی پدر میران کشته شد او سرپرست و قیم خانواده شده و چشم امید همه اعضای خانواده به او دوخته شده است.

سرنوشت عبیدالله تا اندازه‌ای شبیه میران است. جلوی موتر ترافیک در چهارراهی پل باغ عمومی درد دل‌هایش را برایم گشود. صدایش شبیه سورنای خشکی شده بود و لب‌های تب‌خال زده و خشکیده‌اش گواهی سختی‌های را می‌داد که او به جان خریده بود. مکتب قاری عبدالله در جوی‌شیر پنج‌سال است که به خلوت‌گاهِ دوست‌داشتنی او مبدل شده است. پنج‌سال را در لیسه قاری عبدالله سپری کرده او دوست دارد هفت سال دیگر گرد و غبار تباشیر را تنفس کند. عبیدالله مثل مأموران پایین‌رتبه‌ی دولتی سرساعت هشت به چهارراهی پل باغ عمومی می‌آید و تا ساعت یک کار می‌کند بعد از آن به مکتب می‌رود تا زیر درس معلم بنشیند شعر بخواند و قصه بگوید. عبیدالله از این‌که کار می‌کند خوشحال است و از طرف دیگر غمگین. «من به یک خاطر خوشحالم. وقتی کار می‌کنم و به خانه پول می‌برم احساس غرور و بزرگ شدن دارم. اما وقتی بچه‌های پولدارها را می‌بینم گریه می‌کنم که چرا پدر من مثل آن‌ها نیست.»

در کوته‌سنگی احسان و ناهیده خواهرش از دیگر کودکانِ است که کار می‌کنند. آن‌ها دو ماه است که در زیر پلِ هوایی کوته‌سنگی عطر و لیف حمام می‌فروشند. احسان ده بهار از عمرش را سپری کرده و ناهیده هفت ساله است. احسان صبحدم قبل طلوع آفتاب وقتی نسیم ملایم می‌وزد دست در دست خواهرش به کوته‌سنگی می‌آید. گاهی اوقات مثل دیروز از عجله‌ی زیاد دکمه‌های لباسش را برعکس می‌بندد. دست‌های آبله‌بسته‌ای ناهیده را دیدم که مملو از لیف‌ها و شیشه‌های کوچک عطر بود. بر پیشانی‌اش عرق خستگی مثل شبنم بهاری خانه کرده بود. ناهیده و احسان از این راه روزانه چیزی بین 50- 100 افغانی فایده می‌کنند. احسان باوجود که هنوز یک گام به مکتب نگذاشته اما دوست دارد آینده‌اش را با داکتر شدن تغییر دهد. «دوست دارم داکتر شوم و بیماران بی‌بضاعت را مداوا کنم.»

عبیدالله مثل احسان با وجود تمام نابه‌سامانی‌ها به آینده‌اش خوش‌بین است. عبیدالله از علاقه‌اش به دانشگاه گفت و آرزو دارد روزی از دانشگاه فارغ شود و به وطن صادقانه خدمت کند. از خاطراتِ بدی که افسران پولیس حوزه دوم امنیتی پلیس برای او و دیگر کودکان خلق کرده و می‌کند شکایت دارد. شکایتی که توسط آمر حوزه دوم امنیتی به نقل از فردوس فرامرز سخن‌گوی فرماندهی پولیس کابل رد شده است. عبیدالله و کودکان دیگر ادعا دارند که افسران حوزه دوم امنیتی پولیس کودکانی را که در جاده‌ها و خیابان‌های پل باغ عمومی مصروف کار هستند، به بهانه‌ی کیسه‌بری و دزدی به حوزه می‌برند و بعدا تشناب‌های متعفن و کثیف حوزه را توسط این کودکان جارو و پاک می‌کنند. این کودکان را مجبور می‌سازند تا موترهای‌شان را بشویند. کفش‌های افسران توسط این کودکان تمیز شده و واکس زده می‌شود. عبیدالله می‌گوید «هر چه می‌گوییم ما امروز کار نکرده‌ایم باز قومندان‌ها می‌برند ما.» در تماسی که با فردوس فرامرز سخن‌گوی فرماندهی پولیس کابل داشتم آقای فرامرز به نقل از آمر حوزه دوم امنیتی پولیس این ادعاها را رد کرد و گفت «براساس شکایت‌های که برای ما رسیده بود مبنی بر این‌که تعدادی از کودکان در سرقتِ موتر، تلفن، کیسه‌بری و… با سارقان بزرگ دست دارند و ما یکبار تعدادی از کودکان را جمع‌آوری کردیم و بعد از گرفتنِ ضمانت از خانواده‌های‌شان آن‌ها آزاد کردیم. اما موردی که از کودکان در حوزه‌ها به‌منظور تمیزی تشناب‌ها استفاده شود را نداریم.»

با این هم کودکان همچنان از پولیس می‌ترسند. وقتی داشتم با عبیدالله قصه می‌کردم چشم نافذ و کنجکاو او اطرافش را می‌پایید تا مبدا پولیس نیاید و او مجبور نشود برای یکی دو هفته هوای نامطبوع تشناب‌ها و بوی ناخوشایندِ کفش‌ها را استشمام کند. قصه‌ی عبیدالله ترس ناشناخته‌ای را در سیمای پسربچه‌های قدونیم‌قد که اطرافش را احاطه کرده بود به وضوح قابل مشاهده بود. یکی داشت انگشت‌هایش را می‌گزید و دیگری لب‌هایش را گاز می‌گرفت. پسری کوچکی را دیدم که زیرلب می‌گفت «او را ببینید. با این کارش فردا حوزه همگی را جمع می‌کند و دیگر کسی کار نمی‌تواند. همه‌ی ما گرسنه می‌مانیم.»

قصه‌ی عبیدالله تمام شد و از ما خداحافظی کرد و رفت پشت روزگارش. موتری جلوی ما توقف کرد آن‌چنان دود می‌کرد انگار داخلِ ماشینش کفش‌های کهنه در حال سوختن باشد و پسرکی کوچکی که برای موتر مسافر صدا می‌زد از شدتِ دود موتر تندتند نفس می‌زد و ما آمدیم کودکان همچنان درگیرودار یک آینده‌ی مبهم.