هیچکس عزیز، سلام!
اصلا بگذار سخن را از تو شروع کنم. تو شاید تنها کسی باشی که بسیار شبیه خودش مانده است. سالها آمدهاند و رفتهاند؛ اما تو همچنان هیچکس ماندهای. خیلیها از خود شان فاصله میگیرند، با خودشان فاصله میگیرند و گاه حتا به روی خودشان تفنگ میکشند. بعضیها حتا برای قتل خود شان نقشه میکشند، میخواهند چون شبهی بر سر راه خود شان سبز شوند و در دل یک شب تاریک، تار و پود خود شان را برباد دهند. بعضیها هیچگاه، بله هیچگاه، با خود شان آشتی نمیکنند. دشمنانه زندگی میکنند و بعد هم اگر وقت کردند، دشمنانه میمیرند و شعار شان در زندگی نیز زن گرفتن و گرفتار شدن در دام زیبایی زن است. بعضیها زن میگیرند تا از خود شان فرار کنند، یا اصلا زن میگیرند که خودشان را فراری دهند. فرار به زیبایی احتمالا فرار قشنگی است و به همهی خطرهایش میارزد. کسی که خودش را به زیبایی فراری دهد، احتمالا میتواند امیدوار باشد که روزی با خودش آشتی کند. روزی که بتواند دست خودش را بگیرد و به یک کتاب فروشی برود، یا اصلا به یک کباب فروشی برود.
هیچکس عزیز!
تورا هیچنامی در خود نپیچیده، هیجنامی پیشانیات را اشغال نکرده است و تو به هیچنامی خوانده نمیشوی و این کمال خوشبختی توست. ما خیال میکنیم که نامها را بر خود مینهیم و بعد از روز تولد مان، این نامها اند که باید از پشت ما بدوند و به ما برسند و منت ما را بکشند. نه، قضیه کاملا برعکس است. البته منظورم این نیست که این قضیه را روی عکس کسی نوشته باشند، نه. منظورم این است این ما هستیم که باید به دنبال نام مان بدویم. نام ما را از بامها بالا میبرد، از بلندیها پایین میاندازد. نام، گاه دامی است که ما در آن میافتیم، دامی که نه دیده میشود و نه شنیده. دامها اگر شنیده شوند، میشود آنها را به خاطر سپرد، میشود از کنار آنها با قامت خمیده عبور کرد، میشود عبور خود از نواحی دامخیز را به تعویق انداخت. دامها اگر دیده شوند، میشود آنها را به دیدگان خویش سپرد. دامها اگر دیداری باشند، دیگر دام نیستند و خطر آنها هیچکسی را به خطر نمیاندازد. اما نامها به آسانی میتوانند اسباب درد سر ما را فراهم کنند. میتوانند سکوت ما را به فروش بگذارند، میتوانند سقف صدا را بر سر مان خراب کنند، یا گور گذشتهی ما را بکنند.
هیچکس عزیز!
تا زمانی که کودک هستیم، نام ما نیز کوچک است. همین که بزرگ میشویم، نام کوچک و سادهی ما بسان گرگ گرسنهای در کمین ما مینشیند تا رمهی آرامش ما را تار و مار نماید. ما به نام خود میاندیشیم و خیال میکنیم که خیلی از چیزها را باید به خاطر نام خویش از دست بدهیم. خیال میکنیم که خیلی چیزها را باید به خطر بیاندازیم و خیلی وقتها هم وقت گفتوگو را از دست بدهیم. راز سرسپردگی ما به نامها، آنچنان بلند و عمیق است که کمتر کسی میتواند آن را بهخوبی دریابد، بهسادگی به فراموشی بسپارد. نسبت نام با اندام، سرگرمی قشنگی است برای کسی که میخواهد به رازها بیاندیشد و پنجرهای را به سمت پایینترین سطح زمین بگشاید. ما گمان میکنیم که اندام ظرفی است که بودن ما را در بر گرفته است؛ اما این اندام خود در ظرف ظریفتری جای گرفته است.
هیچکس عزیز!
میبینی که چقدر هیچکس بودن قشنگتر و آسانتر است. تومیتوانی آنگونه باشی که سلامت اندامت و شگرد شاعرانهی بودنت اقتضا میکند. وقتی که میخواهی کسی باشی، سایهی نامی بر سرت مینشیند و این سایه چنان بر تو مسلط میشود، که حتا هوای تازه هم نمیتواند بدون اجازهی حکومت نام و رژیم هویت وارد ریههایت شود. تو باید برای بودنت، بهویژه برای چگونه بودنت به ساز این نامها برقصی. اما هیچکس جان! تو آزادی که همانند یک بز کوهی از دیوارههای زندگی بالا بروی و اگر خواستی سنگی هم به شیشهی شکوهمند آسمان بزنی. من اما، باید آنگونه باشم که شأن نامم اجازه میدهد. ما عادت کردهایم که به خصلت نام مان احترام بگذاریم و پای مان را از گلیم گلها بیشتر دراز نکنیم. ما در دایرهی نامها زندگی میکنیم، با نامها زندگی میکنیم و برای نامها.
هیچکس عزیز!
این نامنامه را نوشتم تا شهوت نامها را به خوبی بشناسی و بدانی که جز تو هیچکس دیگر در این دنیا بینام نیست. من با نام به دنیا آمدهام. همهی زندگیام را با همان نام، فقط با همان نام زندگی میکنم و وقتی هم که قرار است بار بودن خویش را ببندم و برای همیشه به دیار مردگان سفر کنم، این نام را در گوشهای از این دنیا میگذارم. این نام روی سنگ قبرم مینشیند، تا مواظب بودن من در دنیای مردگان باشد، تا ببیند که من دیگر توان بازگشت به دنیای زندگان، به دنیای نامها و دامها را ندارم. این نام برای همیشه همانجا، در میان خاک و خاشاک نگهبان تنِ خاکستر شدهی من است.
میر حسین مهدوی، نام من است
نام نه، بلکه سرانجام من است.