رنگ چشمان معشوقه‌ام سیاه است

(گفت‌وگو‌ با مصطفي مشفق، جوان و مترجم موفق)

اشاره: چند‌سالی فقط عینک پوشیده است و به مکتب رفته است. شاید هرگز در فکر کودکانه‌اش خطور نمی‌کرد که روزی در زندگی‌اش خواهد آمد که دیگر نیاز به عینک نیز نخواهد داشت. مصطفی مشفق بعد از صنف دهم مکتب، با انگشت خط بریل را لمس کرد و درس خواند و با عصا راه را دید. گاهی خواهر کوچکش دستش را گرفت و به مغازه بردش. پنج سال را گوشه‌نشین شد و در ناامیدی کامل به‌سر بُرد. دوباره تصمیم به زندگی گرفت. با همین وضع، در دانشگاه کابل ادبیات انگلیسی خواند و به هندوستان برای تفریح و آموزش‌های حرفه‌ای، بورسیه شد. حالا با پشت سر گذاشتن‌ پله‌هایی از موفقیت، خیالاتش چاق‌تر شده‌اند. داستان ترجمه می‌کند. می‌خواهد از امریکا ماستری بگیرد و خودش محبوب‌ترین نویسنده‌ی کشورش شود. گاهی کنج حویلی می‌نشیند و تصویر معشوقه‌اش را در دلش بازآفرینی می‌کند. روزی تصمیم دارد ازدواج کند و خانمش را خوش‌بخت نگه‌دارد. زندگی مصطفی سراسر شگفت‌آور است. ممکن است بینایی چشمش را از دست داده باشد؛ اما چشم دلش باز است و خوب می‌داند، از پُل سرخ تا کارته‌ی نو چه فاصله‌ای در میان است. از مصطفی مشفق به خاطر وقت گذاشتنش برای روزنامه‌ی اطلاعات روز، سپاس‌گزاریم.

آیا شما نابینا به دنیا آمدید، یا بعدا‌ دچار این مشکل شدید؟

–        نه خیر! من از بطن مادر سالم به دنیا آمدم. بزرگ شدم و تا صنف دهم مکتب در بینایی درس خواندم و متأسفانه بعد از آن دچار این مشکل شدم.

مصطفی من متأسفم، اما می‌خواهم بدانم، در کدام حادثه این گونه صدمه دیدید یا کدام مشکل دیگر بود؟

–        خواهش می‌کنم. همان طور که گفتم، تا صنف دهم مکتب بینایی داشتم و از سلامت کامل برخوردار بودم. فقط عینک می‌پوشیدم و مشکل خاصی وجود نداشت. راحت با دیگر بینایان یک‌جا درس می‌خواندم. کورس زبان می‌رفتم و بعضی برنامه‌های آموزشی دیگر را نیز تعقیب می‌کردم. بعد از آن نابینا شدم.

باز هم همان سوال قبلی را می‌پرسم؛ شما دفعتا در حادثه‌ای بینایی‌تان را از دست دادید یا این‌که مشکل‌ دیگری بود؟

–        نه خیر. حادثه‌ای برایم اتفاق نیافتاد. می‌توانم بگویم که این یک مشکل طبی بود. یعنی من قبلا بینایی‌ام ضعیف بود و باید به دکتر مراجعه می‌کردم که نکردم. تأخیر در تداوی، یکی از این علت‌ها بود. مشکل دوم، شاید ارثی بود. پدر و مادرم یک سلسه ارتباطات خانواد‌گی یا قرابت‌های خانوادگی داشتند. گروه خونی‌شان یکی بود.

از دست دادن بینایی‌تان چه تأثیری بر روح و روان شما گذاشت؟ آيا نااميد نشدی و باعث سکتگی در درس‌هایت نشد؟

–        بدون شک، وقتی انسان از یک حالت به حالت دیگر می‌افتد، دچار شوک می‌شود. اندوه و غم‌گینی هر لحظه سراغ آدم می‌آید. من هم ناامید و مضطرب شدم. در نهایت با این وضعیت کنار آمدم. با نابینایی عادت کردم. یک روز پیش خود فکر کردم که هنوز می‌توانم کارهایی را انجام دهم. از جمله، درس خواندنم را. یاد گرفتم که چطور با دیگران زندگی کنم. در حقیقت، انسان‌دوستی را یافتم. این برای من مهم بود که نسبت به انسان‌ها دگرگونه بیاندیشم و رفتار نیک و مهربانانه داشته باشم. با تکیه بر همین‌ها، توانستم که به پیش روم. خوب، انسان گاهی وقت‌ها اندوه‌گین می‌شود. من هم یک انسانم و حالا نیز اکثر مواقع اندوه‌گینم. اما در آغاز مشکلات بسیار زیاد بودند. از دنیای‌ پر از روشنی و زیبایی، رفتن به دنیای‌ تاریکی بسیار مشکل است. این مسئله برای من یک چالش بود. یک چالش بزرگ که باید در برابر آن ایستادگی می‌کردم. مقابله کردم و در نهایت تصمیم گرفتم که زندگی را ادامه دهم.

شما از چالش‌ها و مشکلات یاد کردید. می‌خواهم بدانم که چقدر زمان برد تا دوباره عزم‌تان را جزم کنید و زندگی را آغاز کنید؟

–        نابینایی‌ام تدریجي بود. این مسئله‌ای نبود که به یک‌بارگی اتفاق افتاده باشد. به‌مرور زمان، آهسته آهسته بینایی‌ام را از دست دادم. یعنی کاملا نابینا شدم. این مسئله برایم سنگین تمام شد. تقریبا چهار یا پنج سال ناامید بودم و زمان برد تا دوباره خودم را بازیابم. تصمیم گرفتم درس بخوانم از مکتب فارغ شدم و دانشگاه رفتم. عصا در دست می‌رفتم. هم‌سان دیگران بودم. درس می‌خواندم. با دیگران بودن، باعث شد که دیگر احساس دل‌تنگی و تنهایی نکنم. فرصتی شد که نشان دهم، هنوز توانایم. هنوز قدرت فکر کردن و انجام دادن بعضی کارها را دارم.

خوب، از دوره‌ی دانشگاه برایم بگویید. با چه شیوه و ابزاری درس می‌خواندید؟

–        بلی، در دانشگاه پا‌به‌پای بقیه درس می‌خواندم. با همان سیستمی که بقیه درس می‌خواندند، من هم می‌خواندم. همیشه سر کلاس حاضر بودم. کارخانگی که برای بقیه داده می‌شد، برای من هم داده می‌شد. سیمینارها و هر‌چیز دیگر را مثل بقیه‌ی دانشجویان انجام می‌دادم. در اوایل از تیپ ریکاردر و کست استفاده می‌کردم. صدای استاد را ثبت می‌کردم و در خانه گوش می‌دادم. بعدا از ضبط صوت‌های مدرن استفاده می‌کردم. بر‌علاوه‌ی این‌ها، یاد گرفتم که از کامپیوتر نیز استفاده کنم که مشکلاتم را در سطح بالای حل کرد. نرم‌افزار استفاده می‌کردم. این نرم افزار متن را برایم می‌خواند. راحت می‌توانستم مشکلاتم را بفهمم و تصحیح کنم. در کنار این‌ها، از خط بریل نیز استفاده می‌کردم. این خط مخصوص نابینایان است که با لمس کردن قابل تشخیص است.

از نرم‌افزاری که نام بردید، ممکن در انگلیسی شما را کمک کند، اما مشکلات فارسی‌نویسی هم‌چنان باقی اند. برای فارسی‌نویسی از چه برنامه‌ای استفاده می‌کردید؟

–        گرچند همین نرم‌افزاری که متون انگلیسی را می‌خواند، دیر به دستم رسید؛ تقریبا پنج یا شش‌ ماه بعد از فراغت از دانشگاه. قبل از آن از نریتر استفاده می‌کردم. من تایپ فارسی را یاد گرفته بودم و ویراستار کس‌ دیگری بود. کسی از اعضای‌ خانواده کمک می‌کرد و متن‌هایی را که نوشته بودم، برایم می‌خواند. در انگلیسی خوش‌بختانه که مشکلات زیادی نداشتم.

از دوره‌ی دانشگاه بیش‌تر بگویید. برخورد استادان و دانشجویان با شما چگونه بود؟

–        برخورد همه عالی بود. استادان بسیار دوستانه برخورد می‌کردند و همین طور دانشجویان. اصلا من تصور نمی‌کردم که نابینا هستم یا یک عضوی از بدنم کار نمی‌کند. خوب‌ترین خاطرات و شیرین‌ترین خاطرات را با خود دارم. خیلی از هم‌کلاسی‌هایم حالا نیز با من ارتباط دارند. همان طور که در آن‌ زمان به من کمک می‌کردند، فعلا نیز کمک می‌کنند.

آیا گاهی به شما بر‌نمی‌خورد، وقتی می‌دیدید که بیش از حد ترحم می‌کنند؟

–        نه خیر! من چنین فکری نداشتم. هیچ‌وقت این احساس را نداشتم که در حق من ترحم می‌کنند. تا حد امکان، خودم کارهایم را انجام می‌دادم. در حد توان، با من کمک می‌کردند. آن‌هم زمانی که از آنان خواهش می‌کردم.

مصطفی، وقتی من به شما زنگ زدم و آدرس دفتر روزنامه را دادم؛ گفتم در کوچه‌ی دوم حقوق بشر بیا. واکنش‌تان دقیقا این بود: «اوه! اوه! اونجه بسیار دور اس، مه نمی‌توانم. شما خانه‌ی ما بیایید‌.» آیا قبلا شما منطقه‌ی پُل ‌ُسرخ را دیده‌اید؟

–        آن زمان که بینایی داشتم، پُل ‌سرخ را دیده بودم. کم کم در ذهنم باقی است. بعدها زمانی که دانشگاه می‌رفتم، دم دروازه‌ی دانشگاه را می‌گفتند که نزدیک به پُل ‌سرخ است. از همان‌جا حدس زدم که باید دور باشد.

خوب، هدفم این بود که تصویر ذهنی‌تان را از پل‌ سرخ برایم توضیح دهید.

–        به نظرم یک جای‌ شلوغی است. مرکز خرید و فروش برای مردم متوسط و سرمایه‌دار است. البته جایی که شلوغ باشد، حتما پر‌سروصدا نیز است. بیش‌تر مردم شریف هزاره در آن منطقه زندگی می‌کنند. خوب، ساختمان‌های بلند‌منزل زیاد‌ند. نمایندگی بانک‌ها در آن‌جا زیاد است. جایی آباد است. مردم تر و تمیز هستند. جوانان با لباس‌های مُد روز در حال گشت و گذار هستند. هربار نام آن‌جا را می‌شنوم، همین چیزها به ذهنم خطور می‌کنند. در کُل، یک جای‌ مدرن است.

به کارهای‌تان برگردیم؛ بیش‌تر چه کارهایی انجام می‌دهید؟

–        من کار ترجمه را انجام می‌دهم. بیش‌تر داستان‌های کوتاه را از مشهورترین نویسندگان خارجی، ترجمه می‌کنم. هم‌چنان، زندگی‌نامه‌ی مردمان محبوبی که روی زندگی جوانان افغان تأثیر‌گذار باشند را نیز ترجمه می‌کنم. البته در کنار این‌ها، بعضی از مقالات طبی و عام‌فهم را نیز ترجمه کرده‌ام.

این مطالب را از کجا و چگونه تهیه می‌کنید؟

–        این مطالب را از سایت‌های انترنتی می‌گیرم؛ بیش‌تر سایت‌های آموزشی و فرهنگی. این‌ها سایت‌های مشهور و قابل اعتمادی هستند. خودم پیدا می‌کنم. خودم دانلود می‌کنم. در MP3 می‌اندازم. از این طریق گوش می‌کنم و در کمپیوتر ترجمه می‌کنم. این کار برایم راحت‌تر است.

مصطفی، من اگر چشمانم را ببندم و پشت کمپیوتر بنشینم، هیچ‌کاری نمی‌توانم. شما همه‌‌ی این ‌کارها را چگونه انجام می‌دهید؟

–        خوب، اوایل ممکن است هیچ‌کاری نتوانید؛ اما اگر همین کار را تمرین بکنید، به‌زودی یاد می‌گیرید که چطوری کار کنید. امکان دارد ‌ناامید شوید، دنیا روی سرتان خراب شود؛ اما بالاخره یاد می‌گیرید. خلاصه این‌که، هرکاری زمان می‌خواهد.

ترجمه‌هایی که انجام دادید، آیا تا‌به‌حال در جایی براي نشر هم داده‌اید؟ جز خود و خانواده کس‌ دیگری این داستان‌ها را خوانده است؟

–        به اشخاص و دوستانم داده‌ام، خوانده‌اند و دوست دارند. استادانم این داستان‌ها را پسندیدند. می‌خواستم تمام داستان‌ها را جمع کنم و به صورت یک کتاب نشر کنم؛ اما تا حال بخت با من یار نبوده است. در جای‌ دیگری برای نشر ندادم.

من می‌خواهم یکی از ترجمه‌های‌تان را ببینم.

–        این یکی را بیش‌تر دوست دارم. خودتان بخوانید و حتما از خواندنش لذت می‌برید. داستانی از ایدگار اِلن‌پو است. او یک داستان‌نویس مشهور و در حقیقت به عنوان پدر داستان‌های کوتاه امریکا شناخته می‌شود. «یک بیرل شراب امانتیادو» عنوان این داستان است.

«من و فورچینادو هردو از خانواده‌‌های مهم و قدیم ایتالیایی بودیم. ما در طفولیت عادت داشتیم که با هم‌دیگر خود بازی کنیم. فورچینادو نسبت به من پول‌دارتر و بزرگ‌تر بود. او از هرزه‌نگاهش نسبت به من، لذت می‌برد. در آوان طفلی هزاران بار به احساسم لطمه وارد کرده بود. اگرچه هیچ‌گاهی عصبانیتم را نشان ندادم. لذا او فکر می‌کرد که دوستان‌ خوبی هستیم؛ اما من به خودم تعهد سپرده بودم که یک روز سزای تحقیر و توهینش را که به من داده بود، به خودش بدهم.»‌

این داستان از همین حالا مرا تحت تأثیر قرار داده است. می‌خواهم یکی از داستان‌هایت را به من بدهی که بیش‌ترین تأثیر‌گذاری را روی شما داشته و بیش‌تر از هر داستان دیگری دوستش داريد.

–        خوب، تمام داستان‌هایی که تا حال ترجمه کرده‌ام، همه را دوست دارم و همه به‌نحوی روی افکار و شخصیت خودم تأثیر گذاشته‌اند. فکر می‌کنم همین داستانی که پیش‌تر خواندیم، برای‌تان آموزنده و دل‌چسپ باشد. اصل حرف در این داستان این است که کسی را تحقیر و توهین نکنید تا ‌عقده نگیرد. اگر کسی عقده‌ای شد، روزی متوجه می‌شود و به شما ضرر می‌رساند. پیام داستان همین است.

امیدوارم همیشه از همین دست داستان‌ها ترجمه کنید. می‌رویم سراغ خانواده، وضعیت اقتصادی و…

–        پنج نفر در خانواده هستیم؛ پدر، مادر، دو خواهر و خودم. البته در کُل هفت خواهر داشتم که ازدواج کرده‌اند. یک برادرم از خودم بزرگ‌تر است و متأسفانه او نیز نابینا است. دانش‌آموخته‌ی ژورنالیزم بود و رفت انگلستان. فعلا پدرم نان‌آور خانه است. من شدیدا به یک کار نیاز دارم تا بتوانم به وضعیت اقتصادی خانواده کمک کنم. در بسیاری از جاها برای کار اقدام کردم؛ اما به دلایل زیادی پذیرفته نشدم. مردم فکر می‌کنند، وقتی نابینا بودی، دیگر توانایی‌هایت نیز محدود‌ند؛ در حالی که این طور نیست. من باور دارم که مثل بقیه می‌توانم در یک اداره کار کنم. هنوز هم خوش‌بین و امیدوار‌م که یک روز در یک اداره کار کنم. مثل بقیه‌ی آدم‌ها، سر کار بروم و بیایم. از خود درآمد داشته باشم.

پس خودت هنوز مجردی؟

–        بلی!

آیا تا حال به دختری علاقه‌مند شده‌اید؟

–        بلی، بلی! خیلی هم دوستش دارم؛ اما تا حال موفق نشدم به او اظهار کنم. هم‌صنفی دوران دانشگاهم است. خیلی با من هم‌کاری می‌کرد‌.

خوب، از شخص مورد علاقه‌ی‌تان چگونه تصویر‌سازی می‌کنید؟

–        مهربان است. موهای چنگ چنگ، چشمان سیاه، صورت گندم‌رنگ، قد متوسط و یک کمی چاق دارد. احساسم به من می‌گوید که او این شکلی است. یک روز حتما علاقه‌ام را به او اظهار خواهم کرد. از او می‌خواهم تا شریک زندگی‌ام شود. کمی مشکلات اقتصادی دارم، اول همین‌ها را برطرف کنم.

فکر می‌کنید ایشان حاضر شوند ‌در کنار یک مرد نابینا زندگی کنند؟

–        خوب، این مسئله کمی سخت است. اول باید با خودش کنار بیاید و به این نتیجه برسد که مرد آینده‌اش عضوی از بدنش کم است. البته تصمیم با اوست. مهم محبت و عشق است. فکر می‌کنم عشق حرف اول را می‌زند. از طرف دیگر، من نیز با تلاش‌هایم ثابت خواهم کرد که از دیگران کمبودی ندارم؛ در همان حد توانا هستم.

از دیگر آرزوهای زندگی‌ات برایم بگو‌؟

–        آرزو دارم یک روزی بتوانم از امریکا ماستری بگیرم. موفقیت‌های بیش‌تری کسب کنم. می‌خواهم یک نویسنده‌ی مشهور شوم. ترجمه‌هایم خوب شوند و خودم کتاب‌های زیادی بنویسم. بین مردم محبوب شوم. مردم مرا قبول کنند و حس نکنند که من نابینا هستم.

فعلا برخورد مردم با شما چگونه است؟

–        همه می‌دانیم که مردم ما از لحاظ فرهنگی در سطح بسیار پایینی قرار دارند. رفتارهای‌شان حساب شده نیستند. من هم با هر رقم آدم برخورد کرده‌ام و در ارتباط هستم. گاهی، بعضا آدم‌های خوب و چیز‌فهم را می‌بینم و خوشحال می‌شوم. گاهی با آدم‌هایی روبه‌رو شده‌ام که ریشخندم کرده‌اند یا تحقیرم می‌کنند. باز هم راهی به‌جز حوصله ندارم. البته رفتارهای مردم نظر به فضا فرق می‌کند؛ مثلا من در محیط دانشگاه هیچ اذیت و آزاری ندیدم.

مصطفی، شما تمام این کارها را می‌کنید تا خودتان را برای جامعه و دوستان‌تان ثابت کنید. چرا می‌خواهید چنین کاری را انجام دهید؟

–        فکر می‌کنم که این نوعی پیوندی است که من نمی‌توانم از آن جدا باشم. عشق به وطن و وطن‌داران و خدمت به این‌ها، انسان‌دوستی و… پیوندی ناگسستنی است. به همین خاطر، بیش‌تر برای دیگران فکر می‌کنم تا برای خودم. مثلا اگر من بتوانم در زندگی‌ام موفق باشم، خوب‌ این اتفاق خیلی‌های دیگر را به حرکت می‌آورد. روی روحیه‌ی دیگران تأثیر‌گذار خواهد بود، وقتی ببینند که یک نابینا به این همه موفقیت رسیده است. یقینا که آنان نیز در زندگی‌شان تلاش خواهند کرد.

چون اهل داستان و کتاب و این‌هایی، پس کمی از دنیای‌ موسیقی بگو.

–        بخش از زندگی‌ام به شنیدن موسیقی گذشته و می‌گذرد. پاپ، کلاسیک و غزل می‌شنوم. نسبت به حال و هوای‌ درونی‌ام فرق می‌کند. از میان این ‌همه آوازخوان، به «سیلن ‌دیون» علاقه‌ی خاصی دارم. صدایی بسیار گیرا دارد و اشعاری را که انتخاب می‌کند، بسیار عمیق و با مفهوم اند. بگذار تصویری که از او در ذهن دارم را برایت بگویم: دختر سفیدپوست، بلند‌قد، چشمان آبی و شاید حالا کمی پیر شده باشد، اما در ذهن من هنوز تصویر جوانی‌اش وجود دارد.

در پایان، اگر برای خوانندگان روزنامه‌ی اطلاعات روز‌ گفتنی‌ای داشته باشید؟

–        باز هم از شما و از روزنامه‌ی اطلاعات روز و دبیران این روزنامه اظهار سپاس و تشکری می‌کنم؛ از این‌که وقت گذاشتید و زحمت کشیدید. امیدوارم از این ‌طریق بتوانم با مردم بیش‌تر در ارتباط شوم و ترجمه‌هایم را به نشر برسانم. 

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *