به‌مناسبت روز جهانی حقوق بشر | طنز

به‌مناسبت روز جهانی حقوق بشر | طنز

عیسا قلندر

دیروز روز جهانی حقوق بشر بود. من کریدت‌کارت پنج‌صدی را به حسابم اضافه کردم و با یکی که بعدا معلوم شد اسمش عبدالخالق است، راجع به حقوق بشر صحبت کردم.

من: هلووو

او: هلوووو. کی هستی؟

من: نام من عیسا است. از کابل با شما به تماس شده‌ام. می‌خواهم راجع به حقوق بشر با شما صحبت کنم. می‌شود خود را معرفی کنید؟

او: بلی بلی. پسر برادر من هم عیسا نام داشت. خیلی یک پسر خوب بود. در غزنی کشته شد. ما چند دفعه به غزنی رفتیم که پرسان کنیم چرا او کشته شد و کی او را کشت، هیچ جواب نگرفتیم. کس گپ ما را نشنید. مقصد ما موفق شدیم داخل قوماندانی برویم و به یک عسکر عرض حال کنیم، اما او عسکر بیچاره گفت که اگر خودش هم کشته شود کس سنه‌اش را نمی‌خواند، سنه‌ی عیسای شما را خو هیچ نمی‌خواند. دیگر این‌که اسم مرا پرسیدی، اسم من عبدالخالق است.

من: آقای عبدالخالق به نظر شما حقوق بشر چیست؟

عبدالخالق: ما یک بی‌سواد آدم، خوب نمی‌فهمم که حقوق بشر چیست. شاید یگان چیز خوب باشه. مقصد در بازار منطقه ما یافت نمی‌شود و ما تا هنوز ندیده‌ایم و نمی‌فهمیم که چه‌ رقم است.

من: حقوق بشر یعنی این‌که بالای زنان و دختران ظلم نکنیم، بالای کودکان ظلم نکنیم، به کسی اهانت نکنیم،…

عبدالخالق: آی خدایا، من فکر می‌کردم که حقوق بشر شاید یگان رقم شامپو مامپو باشد یا همین‌رقم چیزها. ما بالای زنان خویش ظلم نمی‌کنیم. در منطقه ما اکثریت زنان قبل از آذان صبح از خواب بیدار می‌شوند. تنور را داغ کرده نان گرم می‌پزند. سپس سراغ گاو و گوسفندان رفته آن‌ها را می‌دوشند. سپس چای صبح می‌خورند. سپس خانه و پیش‌خانه را جاروب می‌کنند. سپس اگر لباس مباس شستنی بود، آن‌ها را می‌شویند. اگر نبود سر زمین‌ها رفته مصروف علف، هیزم و کارهای ریزه می‌شوند. سپس نان و چای برای چاشت ما آماده می‌کنند. بعد پشت رشقه و شبدر و تلخک می‌روند. البته هر زن نظر به تعداد گاو و گوسفند خویش سری‌های رشقه و شبدر آورده آن را ساطور می‌کنند. دیگر این‌که روزها کوتاه است زیاد وقت نمی‌ماند و زن‌ها برای ما چای دم می‌کنند. از چشمه هم باید آب بیاورند و اغلب اوقات در چشمه که می‌روند با زنان دیگر مصروف قصه می‌شوند و دیر می‌کنند. شاید یگان نفر به‌خاطر همین کارها سر زنان قهر شوند و یگان فحش بدهند یا یگان توکی (بوکس یا لگد) هم بزنند. دیگر تا چشم باز و بسته کنی شام شده. زنان منطقه ما دیگ و کاسه شام را تیار کرده، همه باهم آن را می‌خوریم. سپس آن‌ها ظرف‌ها را می‌شویند. بچه‌ها را تشناب می‌برند که خدای نکرده شب غافل نشوند که خدازده‌ها بیش‌تر شب‌ها غافل می‌شوند و یک دریا روی تُشک خویش ایلا می‌کنند. سپس آب و علف گاو و گوسفند را می‌برند. آ خدایا توبه، پیش از شام هم تعدادی از بزها و گوسفندها را باید بدوشند، چرا که در طول روز علف زیاد می‌خورند و پستان‌شان پر می‌شود و اگر زن‌ها آن‌ها را ندوشند، این بزغاله‌ها و بره‌ها پستان را خالی می‌کنند و چیزی برای ما نمی‌مانند. سپس چوب و هیزم برای تنور فردا آماده می‌کنند، آرد خمیر می‌کنند و کار که تمام شد، می‌آیند خواب می‌شوند. البته بعضی از زن‌ها مثل زن سرور قصاب کمی تنبل است و به‌همین خاطر قصاب حق‌اش بود زن دیگر بگیرد که کارهای خانه‌اش پس نماند. و دیگر این‌که ما سر بچه‌ها هیچ‌وقت ظلم نمی‌کنیم. یک چیز خوب در منطقه ما که رواج شده این است که بچه‌های هرکس خوب کار کرد پیش چشم مردم قدر پیدا می‌کند. بیچاره‌ها را که کمی تعریف کنی از صبح تا شام کار می‌کند. لاکن ما زیاد سنگین‌کاری نمی‌مانیم چرا که بچه‌اند و به خستگی خود نمی‌فهمند که خدای نکرده سرشان فشار آمده از اولاد نمانند. حالا مردم هوشیار شده و این چیزها را می‌فهمند. سابق مردم نمی‌فهمیدند و در منطقه ما بیچاره علی‌نظر و جمعه‌خان در بچگی زیاد سنگین‌کاری کرده بوده، حالی از اولاد مانده. دیگر در منطقه ما شکر همه از خود است، کس به کس توهین نمی‌کند. یگان بگومگو سر زمین و آب علاج ندارد دیگر.

من: تشکر آقای عبدالخالق. دختران‌تان را چگونه به ازدواج می‌دهید، آیا از دختران‌تان می‌پرسید که با ازدواج موافق‌اند یا مخالف؟

عبدالخالق: من تا به‌حال سه دختر به شوی داده‌ام. از هر خواستگار که خوش ما آمد به همان می‌دهیم. نظر به فامیل و پدر و مادر پسر نگاه کرده دختر خویش را به شوی می‌دهیم. دخترها یگان دفعه ناخوردگی می‌کنند و می‌گویند که شوی نمی‌کنند یا از خواستگار خوش‌شان نیامده، اما اگر خواستگار از نظر ما اشکال نداشته باشد، دختر خود را می‌دهیم. چرا که آن‌ها سرد و گرم روزگار را نمی‌فهمند. از من فضل خدا دو دخترم را به آدم‌های خوب داده‌ام، فقط یکی‌ از آن‌ها شوهر ظالم دارد و او را لت می‌کند. ما به دختر خود می‌گوییم «بچیم پرده کن. پرده تو اگر با شوهر و خسرخیل‌ات نشود، با ما نمی‌شود.» البته شوهرش اول آدم خوب بود، اما از وقتی خانه‌اش پنج‌ تا دختر متولد شده، زیاد تغییر کرده و دخترم را می‌زند. پارسال با ساطور زده بود، خوب شد که استخوان را نگرفته بود، اگرنه حالا شاید یک پای دخترم قطع می‌بود. خدا رحم کرد بالایش.

من: تشکر کاکا که به ما وقت صحبت دادی.

کاکا: خوایش می‌کنم، خداکنه از صحبت‌های ما آزرده نشده باشید. بامان خدا.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *