مهشید مهجور
کوه زیتون، زیتون ندارد. از این بالا با یهود، مسلمان و نصارا به بیتالمقدس خیره شدهایم. همه هیجانزده هستیم. و من به دکاندار خوشروی مسیحی فکر میکنم که راه مسجد را در تاریکی به نمازگذاران نشان داده بود. نسیم سرد صبحگاهی همه را در گرمای آفتاب جمع میکند. راهنمایمان از اهمیت کوه زیتون میگوید و پیامبران، و من به فکر کودک «کیپا پوشی» هستم که در ایستگاه اتوبوسی در جواب دست تکاندادنم، دست تکان داده بود و با کمرویی لبخند زده بود. وارد «عفولا» میشویم و دو نوجوان اسراییلی کلاشینکوف به شانه وارد اتوبوس میشوند. آهسته آهسته به آخر اتوبوس میروند و همزمان به چپ و راست به چشمهایمان نگاه میکنند و «صبح بخیر» میگویند و ما خوابآلود در جوابشان میگوییم: «صبح بخیر». لبخند نمیزنند، میخواهند پرابهت و حساببر بهنظر برسند. و من میخواهم بدانم کدام رنگ را بیشتر می پسندند، طعم کدام غذا را هنوز فراموش نکردهاند، و اگر دلبستهی یار فلسطینی شوند، چه کار خواهند کرد؟
«هنری» بازماندهی هولوکاست است. از آخرین پستکارتی که پدرش از آلمان فرستاده بود میگوید و از اینکه چگونه برای جانش در شش سالگی به هیتلر درود فرستاده است. در لابهلای صحبتهایش شوخی نیز میکند و ما پا به پایش لبخند میزنیم. همسرش نیز با هنری آمده است و هنری را در به یاد آوردن بعضی از تاریخها کمک میکند. هنری تعریف میکرد که آن سالها سفارت افغانستان در آلمان به عمویش خانه کوچکی را اجاره میدهد و او به فعالیتهای سیاسی میپردازد و سپس با خنده میگوید: «فکرش را بکنید، سفارت افغانستان؟!» هنری نمیداند من اهل افغانستانم. همه برمیگردند و با خنده و لبخند به من نگاه میکنند. در فلسطین شب را با کمی خنده، آتش، غصه و چشمانی که پر است از امید و ناامیدی، مهمان جمیله و عطاالله هستیم. جمیله خندهی زیبایی دارد و آرایشگری شغلش بوده است. فاصله میان دندانهای پیش روی عطاالله، چهرهی او را به یاد ماندنی میکند. آن شب تمام غذاها را عطاالله درست کرده بود، چون جمیله پادرد دارد و نمیتواند زیاد راه برود و یا بایستد. این زوج مسن، همانند بسیاری از فلسطینیها خیلی وقت است که اجازهی سفر به خیلی جاها را ندارند. جمیله به آتش خیره میشود و برای دقایقی میان ما نیست. و صبح زود نان گرم قریهی «بیتالسحور» مربا، پنیر، فلافل تازه و چایی با طعم «مریم گلی» بدرقهمان میکند.
کوه زیتون، زیتون ندارد. و ما از این بالا به سه گورستان مینگریم. مسلمان، مسیحی و یهودی در همسایگی هم خوابیدهاند، آرام! و چه دلهای زندهای که این روزها ناآراماند. همهی دروازههای مسجدالاقصی را پولیسهای اسراییلی و فلسطینی کنترل میکنند. کوچه و پسکوچههای اورشلیم تاریکاند و پر از «لحظاتی که نه شباند و نه روز». و در این لحظات من از کنار پیرمردی میگذرم که قبل از اذان، امید را و یا شاید هم تمام زندگیاش را با قهوهای داغ و تلخ مزمزه میکرد. گوشه و کنارهای بیتالمقدس پر است از گربههای ناز و دوستداشتنی. یکی از آنها وارد مسجد میشود و مشغول بازی با چند نمازگذار. پیرزن خوشرویی پس از نمازش خرما تعارف میکند. به انگلیسی حرف میزند و از ما میپرسد از کجا آمدهایم. میگوید میخواسته انجنیر شود، ولی برادرانش گفتهاند که شرعیات اسلامی بخواند. قبل از رفتن اصرار میکند که باز هم خرما برداریم. تشکر میکنیم و من مزهی دومین خرما را با برق چشمان پیرزن به یاد میسپارم.
از دشتهای خشک و فراخ گذشتیم و به «ناصره» رسیدیم، و در آنجا شاهد مراسم کلیسایی به عربی بودیم. از دیواری که خانوادهها، دوستان و بیشتر خدمات عام را از مردم نیازمند جدا کرده است، اسراییل میگوید. با این دیوار امنیتش را تأمین میکند، میگذریم و میرسیم به «بیت لحم» میگویند حضرت مسیح اینجا متولد شده است. راهنما ما را بهجای تاریکی در یکی از کلیساها میبرد و به ما محل تولد را نشان میدهد. دریاچه طبریه و دریای مرده را میبینیم. بعد از نماز ظهر یاسمین و موسا ما را مهمان به «مجدره»ی خوشمزهای میکنند. آنها گیاهخوارند، در انگلیس با هم آشنا شدهاند و حالا سالهاست که در قریه «عین رافا» زندگی میکنند. از خوبیها و سختیهای زندگی در آنجا میگویند و در آخر ما آنجا را با مزهی ملایم قهوهی عربی و کیک کنجدی ترک میکنیم. فعالان صلح فلسطینی و اسراییلی با مردم عام و مخصوصا کودکان کار میکنند و باور دارند که برای صلح باید افکار را تغییر داد. کارشان سخت است و طاقتفرسا، اما هر روز به امید فردایی بهتر بیدار میشوند و در کنار هم با مشکلات زیستن در این خاک دست و پنجه نرم میکنند. و همانطور که به کرانهی باختری رود اردن برمیگردیم، من به صلح میاندیشم و به دشواریها و چالشهای آن و هم اینکه صلح ناممکن نیست، هست؟!
در بالکن یکی از مسافرخانهها با گیلاسی چای سیاه با طعم نعنا، کمی پنیر، زیتون، حُمُّص، و نان گرم نشستهام و آفتاب گرم صبح، موهای ترم را گرم میکند. از این بالا بیتالمقدس آرام بهنظر میرسد. انگار عدالت پابرجاست، و حق هیچ کسی در حال تلفشدن نیست و هیچ دیواری زندگی را دشوارتر از آنچه هست، نکرده است. پس از مراسم دعا در یکی از کنیسهها، دیشب را مهمان سفرههای شبات در اورشلیم بودیم. رعوت ۸ ساله به یکی از چند مکتب محدود مخلوط فلسطینیها و اسراییلیها میرود. چشمان درشت و موهای بلوند مجعد مقبولی دارد و به عبری، عربی و انگلیسی حرف میزند. و مادر آمریکایی/اسراییلی عدالتخواهش که از بودنش در اسراییل مطمئن هست و نیست، دستانمان را به وقت خداحافظی به گرمی میفشارد. چشمانم را میبندم و صورتم را به طرف آفتاب برمیگردانم و در آن لحظه بهعنوان شاگرد جنگ و صلح به این سوالها فکر میکنم: مرزها چگونه بهوجود آمدهاند؟ و اگر مرزها نبودند، زندگی چگونه بود؟ آیا میتوان هنوز ایدهآلیست بود؟
بعد از گذشتن از سیستم شدید امنیتی میدان هوایی تلآویو، هواپیما از جا کنده میشود، از پنجره بیرون را نگاه میکنم و آسمان، بنفش، آبی، زرد، سبز، نارنجی و سرخ شده است، درست شبیه قلبی نامطمئن و مهربان، و من به این دو شعر محمود درویش فکر میکنم:
نمیدانم
چه کسی وطن را فروخت،
اما دیدم چه کسی تاوانش را داد.
—
آه، نگهبانان،
خسته نیستید آیا؟
از جستوجوی نور
در نمکزار ما
خسته نیستید آیا؟
از جستوجوی آتش گل سرخ
در زخمهای ما
آه، نگهبانان،
خسته نیستید آیا؟