عیسا قلندر
دو دهه پیش، زمستانها که هوا سرد میشد و زمین پوشیده از برف، ما از شنبه تا چهارشنبه در مسجد قریه جمع میشدیم و ملای قریه ما را خواندن و نوشتن یاد میداد. این برنامهی آموزشی هم از طرف قبل از ظهر جریان داشت هم از طرف بعد از ظهر. هر روز کمازکم شش ساعت در مسجد بودیم. ساعات و روزهای فراغت، تنها سرگرمی ما تُشلهبازی بود. ملای قریه بارها اعلام کرده بود که تُشلهبازی گناه است. برای همین اگر ملا مطلع میشد که ما تُشله بازی کردهایم، هردو پای ما را با چادر دخترانی که پیش ملا برای درسخواندن میآمدند، میبست و با چوب میزد. البته ملا تنها فردی نبود که حق داشت ما را بهخاطر تُشلهبازی مجازات کند، بلکه تمام مردان قریه اجازه داشتند که اگر ما را دور خط تُشلهبازی گیر میکردند، گوشمالی بدهند یا با سیلی بهما بفهمانند که داریم کار اشتباهی انجام میدهیم. ما اغلب دور از چشم ملا و بزرگان قریه و معمولاً در جای بسیار گوشهای که گذر بزرگان نیفتند، بازی میکردیم، اما بدی کار اینجا بود که ملای قریه جاسوس داشت و این جاسوسان، کودکانی از جنس خود ما بود. ما نمیفهمیدیم چه کسی جاسوس است، برای همین اغلب اوقات گزارش بازیها ما به ملا میرسید و ما یک روز در میان حتماً سوز و درد چوب ملا را متحمل میشدیم. من بهخاطر چوبکاریهای ملای قریه، یکبار دختری به اسم صفیه را داخل حوض آب انداختم، چرا که هر وقت ملا مرا بهخاطر تنبیه میخواست، صفیه زودتر از دیگران چادرش را بهدست ملا میرساند که پاهای مرا ببندد و بزند.
ملا تنها سرگرمی ما را حرام میدانست و آن را سرآغاز قمارزدن میپنداشت. بهجایش همواره تلاش میکرد بچهها را در مسجد به کشتیگرفتن تشویق کند. من به لحاظ فزیکی ضعیف بودم و تمام همسنوسالهایم در کشتی، از من قویتر بود. آنزمان کمتر کسی، حتا خود ملای قریه هم چیزی از رقابت و پیشیگرفتن نمیدانست و اگر هم میدانست به برد و باخت کشتیگیری در مسجد خلاصه میشد. هیچگاهی نشد که در قریه ما مسابقهی خطاطی، رسامی، حل معادلات ریاضی و اثبات فرضیههای هندسی برگزار شود. من در خطاطی خوب بودم و خط هیچکسی از همسن و سالهایم در قریه بهتر از من نبود، اما با این وجود، من همان پسری بودم که بعد از تمام پسران دیگر قریه، قوی بودم.
قانون کشتیگیری در مسجد طوری بود که هر دو نفر به انتخاب ملای مسجد باهم کشتی میگرفتند و کسی که میباخت، باید آب وضوی کسانی که در مسجد وضو میگرفتند را از چشمه میآوردند. برای همین، هر یکی از بچهها دوست داشتند رقیب من شوند، چون مطمئن بودند که برنده میشوند و از زحمت آبکشیدن از چشمه راحت میشدند. من اغلب روزها به مسجد نمیرفتم چون از اجباری که ملا وضع میکرد متنفر بودم. بهجایش دوست داشتم خود مردان که زور بیشتری داشتند و سرعت بهتری؛ میرفتند و آب وضویشان را میآوردند. دوست داشتم نه تنها من که تمام بچههای قریه از این اجبار فارغ باشند و حق داشته باشند باهم ساعتتیری کنند، تُشلهبازی کنند. اما ما این حق را نداشتیم. این ملا و بزرگان قریه بود که برای ما تعیین تکلیف میکردند. ما توان سرپیچی را نداشتیم، چون در صورت سرپیچی با خشونت و برخورد فزیکی مواجه میشدیم. برای خیلیها، آب کشیدن از چشمه بهتر از سیلی خوردن و چوب خوردن بود، اما چیزی که آن زمان مرا خیلی آزار میداد، همسویی مردان قریه با حماقتهای ملای مسجد بود. مردان قریه میتوانستند خواستها و حرفهای ملا را نپذیرند و بچهها را از کارهای اجباری فارغ کنند، اما همه ساکت بودند و همواره از ما میخواستند که ملای مسجد را ناراحت نکنیم. یکرقمایی فکر میکردند که بیاحترامی به ملا، گناه است و کسی که حرف ملا را رد کند، حتماً شیطان مانعش شده.
من از همان دوران کودکیام از ملا متنفر شدم. اول اینکه با تنها سرگرمی ما مشکل داشت، دوم اینکه ما را وادار به انجام کارهای اجباری میکرد، سوم اینکه همه فکر میکردند ملا مقدس است. کمی که بزرگتر شدم، یاد گرفتم چهگونه ملای قریه را بپیچانم. باری در یک زمستان خیلی سرد، ملای قریه از من خواست که آفتابه را از آب گرم پر کرده و در دستشویی بگذارم تا او بعد از رفع حاجت شرمگاهش را بشوید و پاک کند. من به عمد، آفتابه را از آب خیلی داغ پر کردم و به تشناب بردم. ملا رفت و اندکی بعد، با خشم به مسجد برگشت. یکراست پیش پدرم رفت و از سوختن شرمگاهش شکایت کرد. هرچند بهخاطر آن مسئله چند سیلی محکم به صورتم خورد، اما از شر ملا فارغ شدم. بعد از آن تا چند روز دیگر، هی بهخودم میگفتم فراغتم مبارک، فراغتم مبارک!