خادم حسین کریمی

شاه‌دختِ دخترانِ کابل (1)

از ‌جایی، سپیدارِ روشنِ امّید‌ به سراغت می‌آید. درست همان روزهایی که حس می‌کنی، ساق‌های سست و ناتوانت را‌ دیگر توان ایستادن نیست و باید خودت را به سینه‌ی خاک بسپاری که عابرانِ بی‌مدارا و پای‌مال‌گرِ خیابان، لِه‌ات کنند، کسی می‌آید و نگه‌ات می‌دارد. کسی می‌آید و عطرِ اقاقی و گلاب بر تمامِ افتادگی‌هایت می‌ریزد که حس کنی، زندگی جاری‌تر شده است. با آمدن او، کوچه امّا‌ مالامال می‌شود از عطرِ اطلسی و پیچک‌هایی که بر بلندای دیوارها خزیده‌اند. خانه، بوی او بر‌می‌دارد. با آمدن او، دیگر مجبور نیستی سینه‌خیز و کلافه کننده، بر سینه‌ی درشت خیابان کشیده شوی و وقتی بر روی نیمکت پارک می‌نشینی، چشمانت به نقطه‌ی نامعلوم چمن بریزد و از عالم دور و برت پاره شوی. دیگر‌ حساب سیگارهایی که یکی پشت دیگر می‌کشیدی، به دستت آمده است.

او آمده است و با خود، کوله‌باری از گلاب و پیچک آورده است که بر شانه‌هایت بکارد و تلخیِ روزهای کلافگی را از گلویت بکشد بیرون. آمده است که زندگی‌ات را به سیاقِ رنگین‌کمانی در دل یک عصرِ آفتابیِ پس از باران، رنگ‌آمیزی کند. بوی معطّر زندگی، دماغت را پر کرده است. کابل، حالا قشنگ‌ترین شهرِ این گلوله‌ی گِرد خاکی است که دوست داری ساعت‌ها به دمِ پنجره‌ای در سینه‌ی یکی از تپّه‌هایِ مشرف بر غربِ شهر‌ بنشینی و کوچه‌ها و خیابان‌ها را یکی-یکی بشماری. کابل یک‌سره ذوق است و شور!

همه‌ی آدم‌ها، برای عشق، سهمی در زندگی دارند. جوان‌ترهای کابل اما، عشق را بیش‌تر پاس می‌دارند. عده‌ای که میان مشغله‌های زندگی و شورِ پول و ثروت و نام و نان‌ گم شده‌اند، فرصتی برای عاشقانگی ندارند. حسِ غریب عشق، در پس حجابِ زمخت و کرخت کار و شغل، گم می‌شود و حس می‌کنی، عشق و عاطفه، مال بچگی‌ها و ناپختگی‌هاست. حس می‌کنی، هرچه بزرگ‌تر شوی و پخته‌تر، این عاطفه‌ زدگی‌ها اندک-اندک بار و بساط بر‌می‌بندند و می‌کوچند. من اما‌ این بچگی‌ها و ناپختگی‌ها را بسی دوست دارم. برای من، سهمِ عاشقانه‌ها در همه‌ي پلّه‌های زندگی یک‌سان است.

اینک کسی آمده است که غنچه‌ی عاشقانگی‌ها و بچگی‌هایم بخندد و بر زندگی‌ام عطر بریزد. از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوش‌تر…!

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *