سرشت نامه‏‌های خیالی

نویسنده: آقای خیالباف

بخش چهارم

اوه پدر، پدر! وقتی بیش‌تر پیش می‌روم، وقتی بیش‌تر فکر می‌کنم و خلاصه وقتی می‌خواهم به کنج و کنار تمام مسایل نظری بیفکنم، هیچ می‌دانی آیا چقدر برافروخته می‌شوم؟ در این لحظه‌ انگار دارم سرنوشت تلخ و به‌شدت مرگبار یک قهرمان کوچک شکست‌خورده را می‌نویسم که در واپسین لحظات زندگی، رقت اندوهناک و غم جانکاهی سراسر وجودش را فراگرفته است. این لحظه و خیلی وقت‌هاست که به این فکر می‌کنم، ای‌کاش هیچ گذشته‌ای وجود نمی‌داشت و خدایا! ای‌کاش هیچ خاطره‌ای وجود نمی‌داشت تا با جسم سبک‌تر و با قلب بی‌پرواتر از همیشه، سر به بالین مرگ می‌ساییدم.

ولی بگذار داستان کوچکی را از زبان ژان باتیست کلمانس برایت روایت کنم که انگار قهرمان نکبت آن به غایت خود شما هستید؛ زیرا که خدا شاهد است، آن صفات نیک و آن شکوه مردانه را من قبل از این‌که درون کتابی بخوانم، در شما دیدم. از شما می‌خواهم به‌دقت گوش کنی، آیا کلمات یک مرد دیوانه که لابد در واپسین لحظه‌های زندگی، آرنج‌ها را روی میز تکیه داده و با چرت عمیق، قطره‌های «ژنیور» را در حلقومش فرو ‌می‌کند: «من در گذشته کارخانه‌داری را می‌شناختم که زنی بی‌عیب و نقص داشت، زنی که مورد تحسین همه بود، و با این‌همه، شوهرش به او خیانت می‌کرد. این مرد از این‌که خودش را مقصر می‌دانست، از این‌که می‌دید محال است بتواند به خود گواهی‌نامه‌ی تقوا دهد، یا آن را از کسی دریافت دارد، به معنای واقعی کلمه از خشم دیوانه می‌شد. هرچه زنش فضیلت بیش‌تری نشان می‌داد، او دیوانه‌تر می‌شد.» آیا به‌راستی فکر نمی‌کنید شما روزی در گذشته، همین قهرمان زبون بودید؟

نمی‌خواهم در این‌جا سر نخ این مسئله را باز کنم، برای این‌که فکر می‌کنم هنوز به‌درستی زمان مناسب آن فرا‌نرسیده است. آن‌چه را یادآوری کردم، جز اندوه سنگین، جز عقده‌ی کشنده، جز سیاهه‌‌ی به غایت زهرناکی بیش نبود. دوست دارم و وجداناً هیچ‌وقت دوست نداشتم با تمام کینه و بدبینی، به دنیا و اطرافم نگاه کنم و به عوض این‌که فضایل آدم‌ها را به زبان بیاورم، مدام از معایب‌شان بگویم. هرگز و البته که صدبار هرگز. بلکه حقیقت عکس این است و توقع ندارم بپذیری، در تمام عمر دنبال آرامش بودم و همیشه سعی کردم طلوع و غروب خورشید یا یک شب برقی سرخ‌فام ‌یا چشم‌انداز بی‌نظیر‌ یک بیشه‌زار را از دریچه‌ی قلب و احساسم نگاه کنم. زیرا هنوز هم باور دارم دنیا ارزش هیچ دِق‌دلی یا پریشانی را ندارد، باور دارم دنیا همان دهکده‌ی خیالی ماست که در ذهن هنرمند نقش می‌بندد و شادی، والاترین فضیلت آدمی است.

بگذریم و دوست ندارم ذهن به‌ظاهر مغشوش و نگران شما را درگیر مسایلی کنم که مطمئنم برایت هنوز هم بیگانه است. در عوض، به ‌خاطره‌ی کوچکی اشاره می‌کنم که مثل تمام سرگذشت زندگی‌مان، در ذهنم تلنگر انداخته است: هنوز همان «کلینر» بودم و هنوز با غرور شکوهمندی فکر می‌کردم همان پسربچه‌ی نازک‌خیال و زود‌رنجی هستم که از نزاکت خود را در بهانه‌جویی‌هایی که چیزی بیش از تقلای‌ ناچیز برای جلب توجه شما نبود، گاه به گاه خواسته‌هایم را مطرح می‌کنم و از این‌که دست می‌گذاشتم روی زانوان شما، راضی می‌شدم. در همان کلبه‌ی محقر قدیمی که سقف و دیوارهایش همه آگنده از دود و تارهای عنکبوت بود، زندگی آرامی داشتیم. آن زمان مادر خیلی جوان بود. تنها اتفاقی که زندگی او را ظاهراً دستخوش تغییر کرده بود، عدد بیش از سن بچه‌هایش بود. در آن زمان، آن‌قدر هم کوچک یا کودن نبودم که نتوانم رفتار شما را هرچند مخفیانه، زیر نظر نگیرم. حتا کنجکاو بودم و از همان زمان دلم می‌خواست بدانم، شور عشق و دوست داشتن در وجود یک مرد را چگونه می‌شود فهمید: در آن دهکده‌ی کوچک و با جمعیت انبوه فقیر و بی‌نوایش زمستان‌ها کاری نبود که مردها خانه‌ها را به قصد مزرعه ترک کنند. گمانم یکی از روزهای زمستان بود که برای اولین بار متوجه شدم چگونه از سر‌خوشی رفتار مردانه‌ات را به مادر- جلو چشمان بچه‌هایش- نشان می‌دهید. او با همان آستین‌های آهار‌زده و با دست‌های پر از آرد و خمیر، جلو تاقچه ایستاده بود. وقتی داشت «تغار» خمیر را به‌سوی آتشدان می‌برد، پایت را جلو پایش قرار دادی و او که متوجه نبود، به‌شدت رو به جلو خم شد، در حدی که نزدیک بود بیفتد زمین. با تعجب به طرف‌تان نگاه کردم؛ می‌خندیدید و مادر که انگار از این «معاشقه»‌ی خشن‌تان شرمنده شده بود، نیم کلمه‌‌ای به آهستگی بر زبان آورد و بعد رفت. از یک‌سو خوشحال شدم؛ چون آن‌قدر باهوش بودم که بتوانم درک کنم، رفتار خوب یک پدر و مهم‌تر از آن، ابراز عشق و علاقه‌ی یک مرد نسبت به همسرش، چقدر خوب و چه فضیلت انسانی است!‌ اما تعجب کردم و انگار چیزی خلاف تصورات کودکانه‌ام از مسایل عاطفه و عشق ورزیدن یک مرد به همسرش را می‌دیدم. اما نمی‌دانم و تا هنوز حسرت آن را می‌خورم که چطور یک مرد متعلق به سرزمین افغانستان، نتواند جلو بچه‌هایش، همسرش را ببوسد، نوازشش کند و نمی‌دانی این کار چقدر می‌تواند مایه‌ی دلگرمی بچه‌ها شود. البته که به‌طور ذاتی، انگار چنین توقعی را از شما نداشتم؛ زیرا آدم وقتی کوچک است، آن‌قدر بازیگوش یا سر‌به‌هوا یا کودن نیست که نتواند از چهره‌های زمخت و پف کرده‌ی مردها نترسد. چهره‌‌ی آرام و ظاهر خوش‌قلب یک مرد می‌تواند همچون معجزه‌ای، قلب‌های کوچک بچه‌ها را به‌سوی خود جلب کند؛ اما آن‌چه به مرور زمان پیش آمد، آن‌چه بعداً و در طول زمان بزرگ شدنم‌ دیدم، به‌مراتب تحمل‌ناپذیرتر و ناخوشایندتر از نحوه‌ی ابراز علاقه‌ات بود.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *