عمران راتب
لریگارس نویسندهی امریکایی در کتاب «رسانه، جنگ، ترور» نوشته است: «کافکا روزی در دفترچهی یادداشتش نوشت: “در جنگ بین شما و دنیا، بهتر است روی بُرد دنیا تأکید کنید.” باید منتظر ماند و دید که آیا زندگی در عصر رسانه و ترور مدرن، موجب شانس و بهبود زندگی ما خواهد شد یا نه.»
این پرسش برای کشورهای متمدن امروزی که خود خالق رسانه و جنگ مدرناند و برای کشوریکه نویسندهی این کتاب در آن بهسر میبرد، ممکن است تا حدی پرسش ابهامآمیز و چندوجهی تلقی گردد، اما کشوریکه یکی از وجوه مشخصهی آن جنگزدگی ممتد و خوگرفتگی به این شیوهیی از زندگی است، برای این پرسش پاسخ عینی دارد.
افغانستان در عصر رسانه و ترور، وضعیتهای غیر جنگی را حتا در حد یک استثنا هم تجربه نکرده است. مفهوم صلح در این کشور پدیدهیی خلافآمد عادت سنگبنای آن بهنظر میرسد. ناآرامیها و بدامنیهای روزمره این واقعیت را تأیید میکنند. انسان این سرزمین قبل از اینکه به یک تصور و تجربهی درست از صلح دست یابد، از حق حیاتش محروم میشود؛ ساختمانها هنوز سقف را در خود نمیبینند که از بنا فرو میریزند. این یک استثنا نیست، قاعدهی زندگی افغانی است.
در این میان، آنچه اسفناکتر از دیگر موارد بهمشاهده میرسد، رویکرد دولتمداران این سرزمین نسبت به وضعیت است. یک «تقبیح» ساده و عادی تنها موضعی است که مسئولین دستاول حکومتی این کشور در برابر اتفاقهای تکاندهنده اختیار میکنند و با این کار گویا مسئولیت را از دوششان برداشته اند. تقبیح خشک و خالی رویدادهای ویرانگر در کشور، راه خوبی است برای اینکه از اصل ماجرا قباحتزدایی شده و عمق فاجعه به فراموشی سپرده شود.
جنگ افغانستان یک مسألهی اخلاقی نیست تا در مواجهه با آن نیاز به یک رویکرد پوپولیستی اخلاقیگونه باشد؛ این جنگ، جنگی است که با حذف مطلق اخلاقیات از قلمرو آن، جریانهای جنگطلب دست به ویرانگری زده و ناامنی خلق میکنند.
بهفراموشی سپردن اصابت چهار راکت به ساختمان شورای ملی و تخریب قسمتی از این ساختمان در روز نهم حمل و وقوع انفجاری دیگر در ساحهی پنجصد فامیلی و اتفاقات ناگوار اما آشنای نظیر اینها، در نهاییترین امکان مسئولین را فقط بر آن میدارند تا با بهتعلیق درآوردن آمر حوزهی مربوطه از وظیفهاش، دامنشان را از لوث قضیه پاکشده فکر کنند. واقع اما ایناست که موضعگیریهای خنثای این چنینی، به چیزی بیشتر از گره زدن باد نمیمانند. زیرا معمول چنین شده که بعد از تعلیق مأمورین و یا هم خلع آنها از وظایفشان، دیگر کسی رد قضیه را دنبال نمیکند و هیچکسی هم بابت این کمکاری مسئول دانسته نمیشود. بگذریم از اینکه تجربهی خلعوظیفههای بیشمار در این کشور نشان داده که مأمور مخلوع بلافاصله به موقف مهم و کلیدیتری هم رسیده اند. گویا این خلع وظیفه شانسی بوده که از جانب دولتمداران به مأمورین داده شده تا با استفاده از آن، قدرتشان را در جهت دست یافتن به منصب مهمتری بیازمایند.
جنگ افغانستان ریشههایی عمیقتر از اینها دارد. روشنسازی موقف حکومت وحدت ملی نسبت به نیروهای جنگآفرین در کشور و دست یافتن به یک تعریف درست و صریح از گروههای افراطی و خشونتپرور و موضعگیری تا حد ممکن رادیکال حکومت در برابر آنها، راهی است که میتواند دورنمایی از صلح در این کشور را در ذهن باشندگان این سرزمین ایجاد کند. بر کسی پوشیده نیست که طالبان و گروههای همزاد افراطیشان دشمن تمام مردم افغانستاناند؛ حکومت افغانستان اما، تا کنون جز برخوردهای موردی و مقطعی در برابر آنها، کار دیگری نکرده است.
حالا پرسش ایناست که کمر شکستهی افغانستان با وصف کارکرد ضعیف و گاه خنثای مسئولین حکومتی آن و رخدادهای همهروزه و تهدیدهای فزایندهی طالبان بهدنبال آن، تاب مقاومت را تا کجا خواهد داشت؟