بازگشت به بدویت از مسیر دهه‌ی هفتاد

عمران راتب

در آستانه‌ی سالروز کودتای کمونیستی حزب دموکراتیک خلق و سالروز پیروزی مجاهدین بر این دولت قرار داریم. همیشه باید خاک زمان بر دوره‌یی بنشیند تا اسباب قضاوت بر آن دوره فراهم آید. این یادداشت اما، قضاوت نیست، تأمل و ملاقات دوباره‌ با دهه‌ی هفتاد است از رهگذر مشاهده‌ی نتایجی که این دهه بالفعل بر سرنوشت همگان مستولی نموده است؛ تماس دیگرباره با میراثی است که این دوره برای ما به‌یادگار گذاشته و این میراث همچون ماتریس پنهان خشونت زندگی ما را به چارمیخ کشیده است؛ این یادداشت علیه فراموشی تاریخی است که از راه استمرار خشونت و فضاحت زاییده‌ی آن تاریخ، فراموشی‌پذیر نیست. بصیرت تاریخی نیست و از این‌رو نیست که ما این تاریخ را عملاً و به‌صورت روزمره تجربه می‌کنیم.
یک پیش‌فهم: در افغانستان سیاست‌مدارانی را می‌توان یافت که دانش سیاسی ندارند. این‌ها بداهتاً نه آدم‌های منزوی استند و نه تعدادشان کم. اکثریت سیاست‌مداران امروز افغانستان دارای این ویژگی‌اند. وقتی به زندگی این سیاست‌مدارانِ بدون دانش نگاه می‌کنی، با خود کلنجار می‌روی که لابد قرائت درستی از سیاست به‌عنوان یک حرفه‌ی خودآموز و نه یک علم اکتسابی مطابق تعاریف اکادمیک امروزی، نداری. با چنین نگاهی نزدیک به‌واقع‌ترین برداشتی که از سیاست در ذهنت زنده می‌شود، همان «سياست؛ سلطه بر بشر از راه گول زدن بشر» است. و در کشوری که مردمانش در پایین‌ترین سطح از دانش در کلیت و سواد سیاسی به‌صورت خاص برخورداراند، لزومی هم ندارد که با دانش سیاسی آن‌ها را گول سیاسی بزند. در یک نگاه تقریبی می‌توان گفت بیش از پنجاه‌فیصد سیاست‌مداران امروز افغانستان فاقد دانش سیاسی لازم و تحصیل در حوزه‌های اکادمیک‌اند. اما در قلمرو سیاست افغانستان این یک رقم تازه‌تشکیل نیست. همپای اکادمیک شدن سیاست در جهان، دولت‌مردان این سرزمین بدون دانش سیاسی سیاست کرده‌اند و یا دست‌کم این دانش را به‌درستی نیاموخته‌اند. با یک سیر گذرا می‌توان بسا کسانی را نشانه گرفت که دانش نداشته‌اند، اما بر حسب اتفاق، جبر و یا هم سنت سرنوشت سیاسی این مملکت را در اختیار داشته‌اند. این یک موضوع عام و روتین در این کشور است. کسی را هم ندیده‌ایم که اعتراض و انتقادی بر آن داشته باشد. گویا همگی به‌نحوی پذیرفته‌اند که در حوزه‌ی سیاست افغانستان دانش سیاسی لازم یک چیز غیر ضروری و اضافه‌برموضوع است. در پهلوی این مسأله، مسأله‌ی دیگر و اندک جذاب‌تری که به مشاهده می‌رسد، انحراف در موضوع آموزش و کردار سیاسی است. به این منظور که از میان آن‌هایی که در طول چندین دهه یا گاهی برای مدتی زمامدار این مملکت بوده و یا دست‌کم همیشه دستی در سیاست داشته، کسانی را می‌توان انگشت‌نشان کرد که تحصیل رسمی در حوزه‌ی علوم دینی، علوم انسانی و یا طبیعی داشته‌اند (اگر داشته‌اند)، اما سیاست کرده‌اند. اگر پایان سیاست سنتی و خانوادگی را در افغانستان مربوط به دوره‌یی بدانیم که دهه‌ی آن مشهور به «دهه‌ی دموکراسی» شده است، یعنی ایجاد و شکل‌گیری احزاب و سازمان‌های روشنفکری و چپ‌گرا و بعدتر هم تشکل‌های ضد چپی منحیث برنهاد نهادهای چپی، سیاست نیز به‌صورت انحرافی از دور سنت خارج شده و در ورطه‌ی خشونت‌ورزی‌ها و ایدئولوژی‌های تقلیل‌گرای بدون پشتوانه‌ی تئوریک سیاسی افتاده است. اوج این انحراف را هم می‌توان با روی کارآمدن جهادی‌ها در دهه‌ی هفتاد و به تعقیبش دوره‌ی سیاه طالبان مشاهده کرد. البته نباید ناگفته ماند که سیاست دانش‌محور در این دو دوره نهایی‌ترین مرحله‌ی افت و زوالش را پیمود و دچار وضعیتی گردید که دانش در آن عملاً مورد طرد و تحقیر قرار می‌گرفت. حالا به‌عنوان نمونه می‌توان از کسانی چون اکرم یاری بنیان‌گذار «جنبش جوانان مترقی» و از سیاست‌مداران چپ مائوویستی این کشور که دانش‌آموخته‌ی علوم طبیعی بود، داکتر احمد فیض رهبر سازمان رهایی که طب آموخته بود، داکتر نجیب‌الله دانش‌آموخته‌ی طب، احمدشاه مسعود محصل نیمه‌کاره‌ی انجنیری، گلب‌الدین حکمت‌یار محصل نیمه‌کاره‌ی انجنیری، رسول سیاف تحصیل‌کرده‌ی شریعت اسلامی و حدیث، برهان‌الدین ربانی دانش‌آموخته‌ی الهیات اسلامی، صبغت‌الله مجددی دانش‌آموخته‌ی فقه اسلامی، عبدالعلی مزاری شریعت اسلامی و… نام برد و با توجه به وضعیت سیاسی و سیاست‌مداران چند دهه‌ی اخیر، این لیست را طویل‌تر هم می‌توان کرد. این‌ها همه کسانی هستند که با تفاوت‌های زمانی اندک، سیاست‌گردان‌های عمده‌ی افغانستان بوده‌اند. حالا ماتریال‌ترین و قابل درک‌ترین برآیند و پیامدی را که در این پیوند می‌توان دید، ویرانی همه‌جانبه‌ی کشور است.
اینک چند نکته:
فقر دانش و فربه شدن جهالت: تاریخ تاکنونی افغانستان نمایش‌نامه‌ی خوشبختی نیست. حرکتی بوده است از یک مرحله‌ی ویرانی و تباهی به‌سوی مرحله‌ی دیگر، گاهی شدت یافته و سیاهی بر تمام جوانب زندگی سایه افکنده است و گاهی هم آهسته، اما پیوسته راه ویرانگری را پیموده است. نسبت دانش و جهالت همواره این‌گونه بوده: وقتی دانش الگوی معرفتی انسان‌ها می‌شود، جایی برای جهالت باقی نمی‌ماند و هنگامی که جهل مکان ایدآل زندگی انسان‌ها می‌شود دانش می‌خشکد. در افغانستان ما شاهد سیاستِ فاقد دانش و خشونتِ بدون قیدوشرط بودیم و هستیم. جهالت با دانش رابطه‌ی معکوس دارد و در سیاستِ دانش‌زدایی‌شده جهالت و خشونت صورت عریان زندگی می‌شود. این صورت جهل‌زده‌ی زندگی ساختار اجتماعی کشور را عملاً سال‌ها و بلکه قرن‌ها عقب برد؛ با شتاب و سرعت زیاد هم این کار صورت گرفت.
سیاست انحرافی: سیاست دانشی است همراه با یک‌سری اصول و موازین عام و پذیرفته‌شده‌ی جهانی. این اصول روشن می‌کند که کار سیاست به‌عنوان یک عمل جمعی چه تفاوتی با دیگر کردارهای عمومی دارد اما در صریح‌ترین تعبیر، سیاست به‌مثابه «مشی و روش اداره و به‌کرد هر امری از امور جمعی» و نجات از سرگشتگی و پریشانی انسان‌ها در امور، ناگزیر وابسته به نظریه است. چه این‌که مسایل و مواردی که در پیوند با سیاست مطرح می‌شوند، نظیر خوشبختی و سعادت، صلح، زندگی همراه با آسایش و دیگر مفاهیم همذات با این‌ها، همه مفاهیم نظری‌اند و چگونگی دست‌یافتن به آن‌ها از مسیر درست نیز قبل از همه در ساحت نظریه مشخص می‌شود: این‌که حق چیست، عدالت چیست، سرنوشت جمعی چیست، نفع همگانی و زیان عمومی چیست، مصالح عمومی کدام است و شیوه‌ی درست عمل کردن به این‌ها چگونه است و… مقوله‌یی را که افلاتون در «جمهوری» مطرح می‌کند، یعنی «فیلسوف-شاه» ناظر بر همین مسأله است. اما هنگامی که دانش و نظریه از قلمرو سیاست بیرون انداخته شده و جایش را به الگوی جمعی سنت و تعصب می‌دهد، نتیجه‌ی عینی آن اتفاقات هفتاد و پساهفتاد افغانستان است.
جنگ داخلی: جورجو آگامبن فیلسوف ایتالیایی جنگ داخلی را تعریف می‌کند: «جنگ داخلی اگر چه از «خانه» ناشی نمی‌شود، اما در منطقی مشابه با وضعیت استثنائی، معرف آستانه‌یی است که امر غیرسیاسی، یعنی خانه، سیاسی شده، و امر سیاسی خانوادگی یا «اقتصادی» می‌شود. به‌عبارت دیگر، آن‌جا که جنگ داخلی است، برادر تمایز خود را با شهروند، غریبه با آشنا، و خانه با شهر مطلقاً از دست می‌دهد.» سیاسی شدن خانواده، خانوادگی شدن سیاست، اقتصادی شدن سیاست و از بین رفتن فهم مدنی از مرز میان شهروند، آشنا، برادر و … آیا همه‌ی این‌ها دقیقاً همان مواردی نیستند که از دهه‌ی هفتاد تا همین حالا ما در این کشور تجربه می‌کنیم؟
جنگ داخلی نه فقط عرصه‌ی سیاسی شدن خانواده و خانوادگی شدن سیاست، بلکه بلاهت‌زدگی سیاست و تباهی خانواده نیز هست. در فهم مدنی از انسان و مناسبات انسان‌ها با یکدیگر، درست است که رابطه‌ی خونی و تباری اهمیتی ندارد، اما آن‌جا که با طرد دانش از عرصه‌ی زندگی، انسان‌ها در ورطه‌ی خشونت پرتاب می‌شوند و با بازتولید خشونت در تمام لایه‌های زندگی آن را از استثنا به قاعده‌ی زندگی تبدیل می‌کنند و از خشونت قباحت‌زدایی می‌شود، دیگر خون نه برای ایجاد رابطه، بل برای ریختن و گسستن شیرازه‌ی تباری اهمیت می‌یابد. در افغانستان این مورد کارکرد علی-معلولی دارد: جنگ خانگی این کشور زاده‌ی نبود دانش و سیاست خشن است اما استمرار این جنگ به تحقیر رادیکال دانش و خشونت بیشتر انجامیده است.
نهادینه‌سازی خشونت در پرتو جهاد: در درگیری‌هایی که از دهه‌ی هفتاد به‌بعد در افغانستان رخ داده، چیزی که مشاهده نمی‌شود، مصداق امر دینی «جهاد» است: دفاع از حریم مسلمانان در برابر تجاوز دشمن. این درست همان‌چیزی است که دست‌آویز درگیری‌ها و جنگ‌های داخلی افغانستان شد، اما ربطی به پس‌زمینه‌ی دینی آن نداشت. حالا از نام گرفتن درگیری‌ها و مکان‌های درگیری می‌گذریم، اما بر هیچ‌کسی پوشیده نیست که جنگ دو دهه‌ی اخیر افغانستان هرچیزی بود، جز جهاد. خشونت عریان و افسارگسیخته‌یی بود که در یک نقطه تمام آن جنگ‌ها و درگیری‌ها را در خود جمع می‌کرد: فقدان دانش و چیرگی جهالت؛ جنون قدرت و ثروت. این عنصری بود که جنگ‌های داخلی افغانستان را رقم زد و این کشور امروزه و تا سال‌های بی‌شمار هزینه‌ی آن را باید بپردازد.
و سرانجام؛ ابزارسازی دانش در جهت بسط قدرتِ فاقد دانش: این امر بیشترینه مصداقش را در مورد تضاد تحصیل رسمی سیاست‌مدارن و رویکرد عملی آن‌ها دارد. محض نمونه، در بالا از کسانی نام برده شد که در حوزه‌ی علوم طبیعی، طب و انجنیری تحصیل کرده بودند، اما وارد دنیای سیاست شده‌اند. گمان غالب در جامعه این است که رشته‌های تحصیلی‌یی چون طب و انجنیری و… دارای کاکرد و دست‌آورد ثروت بیشتراند. امروزه کسی در یکی از این رشته‌ها تحصیل نمی‌کند تا از فوت‌وفن آن به‌مثابه یک دانش آگاه شود، بل تحصیل آن به خاطر این است که فکر می‌کند زمینه‌ی پول‌درآوردن، انبارسازی مالی و کسب قدرت ذریعه‌ی آن نسبت به دیگر رشته‌های تحصیلی از قبیل جامعه‌شناسی، فلسفه، تاریخ و حتا علوم سیاسی و… عملی‌تر است. به‌باور نگارنده این عاملی بود که اغلب سیاست‌مداران را نیز به‌سوی خود جلب می‌کرد. اما چون چرخ به‌گونه‌یی چرخیده بود که سکه‌ی جنگ و خشونت خوانایی بیشتر داشت و دیگر زمینه‌ها را بدون استفاده گذاشته بود، دانش‌آموخته‌های این علوم نیز دست از ادامه‌ی تحصیل کشیده و در سیاستی که جنگ در اولویتش قرار داشت غوطه خوردند. براین مبنا، دانش ابزاری بود که به‌زعم سیاست‌مداران، می‌توانست راه را جهت هرچه قدرت‌مندتر وارد شدن در عرصه‌ی سیاستِ فاقد دانش هموار می‌کرد.