روزهای به‌یادماندنی در ارتش

امیرحسین رضایی

انسان عصر حاضر انسان زندانی در چهارچوب خطوط نامرئی در میان مرزهاست. مرزهایی که هم مقدس هستند و هم منحصر به انسانی‌که در آن متولد می‌شود و بر روی خاک و سنگش ایستادن روی پای خویش و راه رفتن را فرا می‌گیرد. مرزهایی که نخست از ما محافظت می‌کنند و بعد انسان بالیده در آن محافظ آن می‌گردد. شاید به همین دلیل است که وطن را مادر نیز می‌خوانند و هر ذره از خاک و خاشاکش حرمت و عشقی آمیخته باروح آدمی دارد. این نهایت عشق و دلباختگی است که انسانی مرگ را برمی‌گزیند تا مملکت خویش، کشور عشق را در عصری که آگاهی و شعور انسان به حد کمال خود می‌رسد، از دست جاهل‌ترین و خونریزترین نوع بشر که در نهایت جهالت آلوده است، پاک سازد. من نیز به حکم انسان بودن و انسان افغانستانی عاشق سرزمینم هستم و این عشق مرا تا خطوط جنگ و مبارزه با مرگ کشانید.
یادم می‌آید نخستین روزی که برای ثبت‌نام وارد ارتش شدم، در اولین مکانی که افراد متقاضی برای وارد شدن به ارتش حاضر شده بودند، حال عجیبی داشتم. احساس قدرت می‌کردم. یاد مثالی افتادم که بارها از دهان این و آن شنیده بودم: اگر می‌خواهی مرد زندگی شوی عسکری برو. آن وقت‌ها زیاد از این مثال سر در نمی‌آوردم اما اکنون و به مرور زمان طی سال‌های خدمتم فهمیدم و با تمام وجود درک کردم معنای این مثال را. در میان افرادی که متقاضی برای ورود به خدمت سربازی بودند، افرادی بودند که از میان گپ‌وگفت‌های‌شان فهمیده می‌شد از روی بی‌کاری و ناامید شدن از ورود به بازار کار به خدمت سربازی روی آورده بودند. بسیاری‌شان نان‌آوران خانه‌ی خود بودند و مسئول تامین مخارج خانه. نمی‌دانم چرا در یک لحظه همان دم به این فکر رسیدم که اگر یکی از این افراد که سرپرست و تنها تامین‌کننده‌ی هزینه‌ی خانواده‌ی خود است اگر روزی در عین خدمت و در میدان جنگ کشته شود آیا از سوی دولت به بازماندگان آن سرباز وجهی تعلق می‌گیرد؟ در بسیاری از کشورها نظر به درآمد و سرمایه‌ی کشور و بودجه‌یی که به ارتش تعلق می‌گیرد میزان مبلغی که به خانواده‌ی سربازی که در میدان جنگ کشته می‌شود و امتیازاتی که به خانواده‌ی او تعلق می‌گیرد با هم تفاوت‌هایی دارند اما مهم این است که بعد از مرگ یک سرباز خانواده‌ی او تحت پوشش دولت قرار می‌گیرد‌. این امتیازات و توجهات به سرباز در حال خدمت تا اندازه‌یی آسودگی خاطر ایجاد می‌کند و او می‌تواند با فکری آرام و عزم راسخ به وظیفه‌ی خود ادامه دهد.
به هر صورت روند ثبت نام درخدمت پایان یافت و من نیز به‌عنوان یک سرباز به اردوی ملی پیوستم و تحت تعلیم صاحب‌منصبانی که وظیفه‌ی آموزش ما را به عهده داشتند، درآمدیم. افسران برخورد بسیار جدی با ما داشتند و کوچکترین خطایی مورد چشم‌پوشی قرار نمی‌دادند. از انضباط در جمع گرفته تا بهداشت فردی همه‌ی این‌ها باید بدون هیج کم‌وکاستی مورد تایید قرار می‌گرفت. ما هم تا آن‌جا که می‌توانستیم سعی می‌کردیم تا از اصول سربازی تخطی نکنیم. طبق قانون سربازی مهم‌ترین اصل همپذیری و تعلقات جمعی بود که باید فراتر از تعلقات قومی مذهبی و نژادی رعایت می‌گردید.
نخستین روزهایی که وارد خدمت سربازی شدم، آن زمان که برای نماز خواندن در صف ایستادم، چون من تنها شیعه‌مذهب بین تازه‌واردان بودم احساس می‌کردم نگاه‌های غریبی به من دوخته شده‌اند. اما این روند ادامه پیدا نکرد و طبق تعلیمات صاحب‌منصبان ما به‌زودی اعضای یک پیکر شدیم و بدون کوچکترین برخورد و حتا نگاهی که روزهای اول خدمتم به من می‌شد، یک واحد منسجم گردیدیم.
گاهی با خود فکر می‌کنم شاید همه‌ی کسانی‌که از سربازی ترخیص می‌شوند دیگر هرگز دچار وسوسه‌های تبارگرایی و قومی -نژادی نگردند به‌خصوص زمانی‌که در میدان جنگ در مقابل دشمن مشترک می‌جنگند بیشتر از هر زمانی این تنِ واحد با اجزای مجزا برای آسیب ندیدن و دفاع از خود و فراتر از آن غالب شدن بر دشمن به هم نزدیک می‌شوند و انسجام می‌یابند. کم‌کم تمام افراد به هم انس گرفته بودند و من که در روز اول ورود به سربازی دنبال کسی بودم که از تبار من باشد تا با او صحبتی داشته باشم و اطلاعاتی بگیرم، حالا همه‌ی کسانی که در آن‌جا حضور داشتند از تبار خودم بودند، از تبار آدمی. هرگز فراموش نخواهم کرد که چگونه صاحب‌منصبان با تعلیمات خوب خود، از ما جماعت پراکنده و بی‌اعتماد به یکدیگر دوستان صمیمی ساختند. نان و نمک سربازی از همه‌ی ما عضو یک خانواده ساخته بود.
روزهای نخست ورود به سربازی در هنگام غذا خوردن طبقات افراد مشخص می‌شد، آن‌هایی که اقتصاد خوب داشتند غذای سربازی را با اکراه می‌خوردند و آنانی‌که از طبقات پایین اقتصادی بودند همانند کسانی‌که بر سر سفره‌ی شاهی نشسته باشند با ولع و اشتیاق غذای خود را تا به آخر می‌خوردند. اما به‌زودی همه مثل هم شدیم و در هیچ کدام از ما آن مشخصه‌یی که نمایندگی از طبقه‌ی اجتماعی‌یی کند که از آن آمده بودیم دیده نمی‌شد. برخوردهای نخستین روزها کاملاً تغیر کرده بود. شوخی‌های‌مان که خنده‌های آن‌چنانی به ما می‌داد، گپ‌وگفت‌های‌مان که ما را تا مرزهای دور گذشته و آینده می‌برد و گاهی درد دل‌هایی که قصه می‌شد و به‌دنبال آن بغض‌هایی که راه ادامه‌ی حرف را در گلوی ما می‌بست. حالا همه‌ی ما باید در یک راه استوارترین قدم‌ها را برمی‌داشتیم تا به مقصد برسیم. مهم نیست در آن بالاها چه می‌گذرد و بالانشینان چه اندیشه‌یی دارند و چقدر برای تخریب و کنار زدن هم تلاش می‌کنند، اما برای یک سرباز به حکم وظیفه و مسئولیتی که برعهده دارد، دیگر خاندان من و خاندان تو، قوم من و قوم تو و تبار من و تبار تو به‌شکل منفی و متمایزکننده‌ی آن هیچ معنا ندارد. یک سرباز از همان زمانی که سوگند یاد می‌کند تا از حریم مرزی خویش و تمام ساکنان آن دفاع کند، متعلق به هیچ قوم و تباری نیست. همه‌ی مردم خانواده‌ی او هستند و مایه‌ی امید و دلگرمی او محسوب می‌شوند. یک سرباز تا زمانی‌که مردم از او حمایت معنوی می‌کنند، سلاح خود را برای حمایت از آن مردم با تمام توان به‌کار خواهد برد و هیچ‌وقت به زمین نخواهد گذاشت.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *