جورجو آگامبن، فیلسوف ایتالیایی، در کتاب «وضعیت استثنایی» فهم سادهی جنگ داخلی را چنین صورتبندی میکند: «جنگ داخلی اگر چه از خانه ناشی نمیشود، اما در منطقی مشابه با وضعیت استثنایی، معرف آستانهیی است که امر غیرسیاسی، یعنی خانه، سیاسی شده، و امر سیاسی خانوادگی یا اقتصادی میشود. بهعبارت دیگر، آنجا که جنگ داخلی است، برادر تمایز خود را با شهروند، غریبه با آشنا، و خانه با شهر مطلقاً از دست میدهد.»
اما انگار چیزی را در حاشیهی این گفتار باید علاوه کرد: در جنگ و نابهسامانی داخلی، تاریخ نیز دستکاری شده و تعینش را از دست میدهد. با اینحال، در وقت جنگ داخلی، خانه نهفقط عرصهی شکاف و ستیز که پارادایمی برای مصالحه و آشتی عمومی نیز است. بهعبارتی، جنگ داخلی نهفقط حد غایی سیاسیشدن نسبت برادران، بلکه برادرانه شدن روابط شهروندان هم است. حقیقت جدیتر اما، این است: آنجا که نسبتها و تمایزها از میان میروند، مفهاهیم برادر و شهروند نیز از معنای خود تهی میشوند.
جنگ داخلی همچون میانجییی عمل میکند که بهواسطهی آن برادر خونی در سطحی کلان جای خود را به برادر سیاسی میدهد و نام واقعی سیاست در این عرصه، خشونت است. در جمهوری ایدهآل افلاطون، پس از نابودی خانوادهی طبیعی هرکس به «برادر یا خواهر، پدر یا مادر، پسر یا دختر» دیگری تبدیل میشود. آگامبن به نیکول لورو ارجاع میدهد که بر بخشی از کتاب افلاطون انگشت میگذارد که به جنگ داخلی آتنیها در 404 قبل از میلاد اشاره دارد: «آتنیها هرگز جنگ داخلی را پیش نمیبردند مگر برای بازیابی خویش در لذت یک جشن خانوادگی.»
و اینک این «جشن خانوادگی» در افغانستان طوری رقم خورده است که نه به جنگ داخلی پایان بخشیده و نه اساساً تاریخ این جنگ و ویرانی را بهصورت دقیق آن، کسی میداند. بسیار شنیدهایم که میگویند افغانستان و جاپان، در یک روز استقلال خود را گرفتند. بهلحاظ گاهشمارانه، این تقویم مبنای تاریخی درستی ندارد، ولی آنچه که فعلا دستمایهی این سخن شده است، اتفاقی است که در سال 1358 خورشیدی رخ داد. (اما اینکه این اتفاق از چه منبعی آب خورد، میکوشم در ادامه صورت خلاصه و بریدهشدهی آن را بیان کنم.) در آن سال، روزنامهی دولتی «انیس» زیر نظر دولت دموکراتیک خلق، با چاپ عکسی از سخنرانی معروف امانالله خان در میدان مرادخانی، 28 اسد را بهعنوان سالروز استقلال کشور معرفی کرد. پس از این تاریخ بود که افغانستانِ کمرشکسته، با آنکه هر روز بیشتر از روز قبل در درون ویرانی و تباهی غرق میشد، اما گویا چیزی در گوشهیی از حافظهی جمعی مردمش جا خوش کرده بود که خشونتِ نقد و حاضر زندگیشان را با یک خوشبینی نسیه و به نسیانرفته، درهم میآمیخت و آن چیز، همین پدیدهی افسانهیی 28 اسد بود. اکنون که کشور پس از چندین سال سوختن در آتش جنگهای داخلی زمینگیرکننده، نه تعریف و تصور درستی از استقلال خارجی در ذهن مردمانش باقی مانده و نه تصویر فهمپذیری از وضعیت داخلی، در ناآگاهی مطلقی از تاریخ بهسر میبرند؛ بههر ترتیب، چیزی که اکنون بهمثابه یک سنت مقدس (در واقع مجعول و مجهول) باقی مانده، یک «جشن خانوادگی» کاملاً بیاساس و فاقد بنیهی تاریخی است.
امانالله خان پس از جلوس بر تخت و فرستادن نامهیی به چلمسفورد فرماندار کل هند، که از استقلال خارجی و داخلی افغانستان در آن سخن رفته بود، در روز 9 حوت سال 1297 طی اعلامیهیی استقلال کشور را رسماً اعلام کرد. سپس در روز 24 حمل سال 1298 در حضور سفیر هند بریتانیایی در میدان مرادخانی، با شمشیری در کمر، سخنرانی داغ و پرشوری را ایراد کرد که در آن رسماً گفته شد: «بعد از این مملکت من مانند سایر دولتها و قدرتهای جهان آزاد است.» و نیز در همین سخنرانی تاریخی بود که گفت: «به هیچ نیروی خارجی به اندازهی یک سر مو اجازه داده نخواهد شد که در امور داخلی و خارجی افغانستان مداخله کند و اگر کسی به چنین امری اقدام نماید گردنش را با این شمشیر خواهم زد.» و خطاب به سفیر هند، با قاطعیت پرسید: «آیا چیزی را که گفتم، فهمیدی؟» سفیر هند پاسخ میدهد: «بلی، فهمیدم» (لودویک آدمک، تاریخ روابط سیاسی افغانستان از امیر عبدالرحمان تا استقلال).
تا اینجا میبینیم که هیچ ربط و نسبتی میان این رویدادها و تاریخها و 28 اسد که سالهای زیادی است استقلال کشور را در دل آن تعبیر میکنند، وجود ندارد. دوازده سال بعد از استقلال رسمی کشور، برای نخستینبار، در زمان نادرخان بود که از 28 اسد بهعنوان روز استقلال افغانستان تجلیل شد. کمی بعدتر از آن، نادرخان تاریخ بیتقویم دیگری را که از بیست الی بیستوهشت ماه اسد ادامه داشت، بهبهانهی استقلال، به خوشباشی و عیاشی خانوادگی اختصاص داد تا اینکه در حکومت ظاهرشاه این حلقه شکل خاصتری بهخود گرفت و موعد آن به 6 جوزا تحویل داده شد. صرف بهدلیل اینکه گویا در جنگ سوم افغان-انگلیس، نادرخان استقلال از دسترفتهی کشور را در ششم جوزا دوباره به ارمغان آورده بوده. آنچه که در این اتفاقات مشاهده میشود، فقدان کامل و مطلق یک دید درست و صادقانه از تاریخ و ماجراهای تاریخی است که در پس اختلافات و غریزهی سلطنتطلبی خانوادگی خاندان شاهی محو و نابود گردیده است. نادرخان در مخالفت با امانالله خان، برای اینکه هیچ پیوندی میان او و استقلال کشور باقی نگذارد، مُناری را در پای کاخ سلطنتی خود اعمار کرد و با این کار، بهشکل مسخرهیی حتا زمان و مکان استقلال را در معرض دستکاری و تحریف قرار داد. زمان و مکان دو عنصر تعینبخش تاریخ بشراند و اگر این دو را از تاریخ کسر کنیم، دیگر تاریخ و نهتنها تاریخ، بلکه هیچ معنایی وجود نخواهد داشت.
علیرغم این بدرفتاریهای خاندان شاهی علیه تاریخ، اما ایمان تاریخی مردم کاملاً محو نشد. حالا میبینیم که از میان کتابهای تاریخ، آنهایی که رنگ تعلق به دربار را از خود سترده و از جبر زر و زور بههر طریقی رهایی یافته، هیچیک 28 اسد را بهعنوان سالروز استقلال کشور بهرسمیت نمیشناسند. محض نمونه، میر غلاممحمد غبار (افغانستان در مسیر تاریخ، جلد اول)، 24 حمل را که همان تاریخ درست و واقعی سخنرانی امانالله خان است و صدیق فرهنگ نهم 9 حوت را –که تعین و مناسبتش در بالا آورده شد- روز استقلال کشور ذکر کردهاند. اما باور دیگری هم که بهنظر نمیرسد وجه مشترکی با جشن خانوادگی نادرخان و اخلافش داشته باشد، بر 28 اسد منحیث روز استقلال افغانستان تأکید میورزند. مبنای منطق این باور نیز پیمانی است که در سال 1298، بین وزیر داخلهی وقت کشور و وزیر خارجهی هند آن زمان امضا شد و بهنام پیمان راولپندی شهرت یافت. بر سر تاریخ واحد این پیمان نیز اجماعنظری وجود ندارد. شماری آن را 17 اسد و شماری دیگر 28 اسد میدانند. طرفه آنکه، در متن این پیمان، هیچ اشارهیی به استقلال افغانستان نشده است. (غبار، افغانستان در… جلد اول: 775-790).
از موارد فوق بر میآید که سالروز استقلال افغانستان، در واقع یک تاریخ گمشده است و آنچه که 28 اسد را به آن نسبت میدهد، فاقد ارجاع به واقعیت تاریخی است که حالا اندکاندک در میان اینهمه آشفتگی، حیثیت یک افسانه را کسب کرده است. افسانه دارای بصیرت تاریخی نیست. در افسانه نه زمان معنای خاصی دارد و نه مکان.
تحریف تاریخ قبل از هر امری، وابسته به اتفاقاتی است که پس از واقعهیی که موضوع تحریف است، رخ میدهند و این اتفاقات است که واقعیتها را میبلعند. حالا تاریخی که واقعیت در آن گم شده و غولهای جعل و نسیان از دل آن سر برآورده، دوباره باید این واقعیتها را بازپس دهد و تنها با بازیابی آنچه از دست رفته و حذف شده و با حذف آنچه بر واقعیتها نقاب کشیده، نشانهگذاری درست سالروز استقلال کشور ممکن میشود، استقلالی که در فرایند بازیابی باید از نو تعریف گردد و وضعیت فعلی نیز در آن مشخص گردد. چه اینکه اینک با محو واقعیت، ما درست نمیدانیم که منظورمان از استقلال و خودارادیت چیست و چگونه باید با آن برخورد کرد. زیرا نحوهی تعامل و برخورد با موضوع و پدیدهیی را، حقیقت و واقعیت آن موضوع و پدیده تعیین میکند نه ذهنیت ما. اما بازیابی تاریخ و بازتعریف رخدادهای تاریخی، چندان ساده نیست. این بازگشت میبایست طوری صورت بگیرد که هستهی اصلی خطا و جعل شناسایی گردد. البته که با نگاه به وضعیت کنونی، این امر دهچندان دشوار مینماید. بازیابی تاریخی زمانی امکانپذیر است که دستکم زمان حاضر دارای صورتبندی و تعریف درستی باشد؛ چیزی که اکنون ما آن را در اختیار نداریم.
فراموشی امری است و تحریف تاریخ امری دیگر. اما این دو را نباید کاملاً ازهم جدا در نظر گرفت. واقعیتها وارونه میشوند تا موقعیت انسان دیگرگون گردد و در دیگرگونی موقعیت، نخستین چیزی که رخ میدهد، نابودی حافظه و زبان است. بهبیان درستتر: این واقعیتهای زندگی است که خاطره و زبان روایت آن خاطره را برمیسازد، و در صورت تغییر واقعیت، خاطره فاقد وجه دلالتگری میشود و زبان بیگانه. یعنی در وارونهسازی واقعیتها –که فاجعه ترجمهی سرراست آن است- حافظهی تاریخی و زبان بازیابی واقعیتهای تاریخ دستکاری میشود. انسانی که تنها سلاحش در مواجهه با تاریخ و امر واقع، زبان و حافظهی آن است، زمانی که از دل یک وارونهسازی بیرون میآید، دیگر هیچ چیزی در خاطر ندارد و حتا هیچ ابزاری هم برای بیان این فراموشی خود در اختیار ندارد. از این منظر، تاریخ اغلب با فاجعه مورد جعل و تحریف قرار میگیرد، تا حافظهی تاریخی انسان محو گردد و در امحای حافظه، انتظار هر نوع ویرانی و تباهی بدون بازخواست و بازپرسی را باید منتظر بود؛ چیزی که ما عملاً داریم آن را تجربه میکنیم. زندهیاد احمد کسروی در «تاریخ مشروطهی ایران» نوشته است: «یکی از گرفتاریهای ایرانیان است که تاریخ خود را فراموش میکنند.» و حالا بهنظر میرسد که بیشتر از ایران، این حرف در مورد افغانستان صادق است. کشوری که درازای تاریخ استقلال و رهایی آن هنوز به یک قرن نرسیده، امروزه نمیداند چه روزی را باید برای آن جشن بگیرد و ناگوارتر از آن، از روزی که تجلیل میکند، نمیداند چرا باید این کار را بکند. در چنین وضعیتی، مگر فرقی میکند که دیگر بلاهتهای ما در چه سطحی قرار دارد و چرا باید بهخاطر تحمیق مردم دست به شرح و روایت افسانههای پنج و شش هزار سال قبل زد؟ حرف زدن از وحشت سکندر و هیبت نیاکان افسانهیی، کار پیرهزنان است که نواسههایشان را باید با آن در خواب غرق کنند. آنچه که ضرورت فوری امروز ماست و یاریمان میرساند از این سرگردانی و اسکیزوفرنی تاریخی نجات یابیم، خبر آوردن از فسانهی سکندر ذوالقرنین و فسون نیاکان موهوم و مجعول و از ایندست تخیلات پیشاتاریخی نیست، تشخیص روز استقلال ماست که کمتر از یک قرن عمر دارد، کمتر از فقط یک قرن!