روز پنجشنبه هفتهی گذشته، شماری از مردم بهدنبال یک داعیهی چند ماهه که خاکسپاری مجدد امیر حبیبالله کلکانی موضوع آن بود، در پایتخت تجمع نموده و پس از چند ساعت راهپیمایی، جسد کلکانی و چند تن دیگر را بهسوی تپهی شهرآرا برده و پس از چند ساعت تأخیر در آنجا دفن کردند.
بعد از اینکه مردم همراه با جسد بر تپه بالا میشوند، یک تعداد نیروی مسلح منسوب به حزب جنبش اسلامی جنرال دوستم معاون اول ریاستجمهوری سد راه آنها شده و مانع دفن جسد میشوند. در پی این ممانعت دو جانب قضیه وارد خشونت میشوند و کار هنگامی که به زخمی شدن هشت تن در تپهی مذکور میانجامد، با میانجگری و مذاکرهی بزرگان خارج از دایرهی ماجرا حلوفصل میگردد و جسد در تپهی شهرآرا به خاک سپرده میشود. اما ابعاد قضیه آنگونه که مشاهده میشود، بهمراتب وسیعتر و پیچیدهتر از این صورتبندی ساده مینماید؛ داعیهداران دفن جسد امیر حبیبالله کلکانی قبل از آنکه قضیه از سوی افراد جنرال دوستم به سوی خشونت سوق داده شود، مسلح وارد بازار میشوند و همانگونه با سلاحهایشان جسد را همراهی میکنند. گویا آن خشونتی که بعداً در هنگام دفن جسد پیش میآید، از قبل امری مسلم و معلوم بوده و اینها آمادگی کاملشان برای یک رویارویی خشونتآمیز و خونریز را داشته بودهاند. نتیجهیی که از این تعریف میتوان گرفت، این است که جسد بهانهی محضی بوده برای یک قدرتنمایی قومی دیگر در پایتخت و زهر چشم نشان دادن به قومی که بهلطف بینشها و منشهای دیرینهی ناپسند، حریق و رقیب تعریف میشود.
نیک مبرهن است که افغانستان با خشونتهایی که بر اساس بینش قومی صورت میگیرند، ناآشنا نیست. فلجزدگی همهجانبهی کنونی کشور اگر نه بهصورت مطلق، دستکم غالباً معلول این رویاروییها و خشونتهای قومی است. مبارزات چند ماههی همین جنبش روشنایی که بهدنبال تغییر یک لین برق شکل گرفت و در ادامه به کشته و زخمی شدن پنجصد نفر در جریان یک اعتراض مدنی انجامید، نشان میدهد که صورتبندیهای قومی در کشور تا چه میزان فراگیر و همهشمول است. منظور این است که، چرا باید حکومتی که شعار ملیگرایی را با خود یدک میکشد در خصوص پروژههای ملی و عامالمنفعه تا اینحد بچگانه و عریان قومی عمل کند؟ چرا باید حکومت از مردمی که رأی گرفته و با رأی همان مردم بر کرسی قدرت تکیه زده است، چنین خیرهسرانه و لجوجانه در برابر مطالبات روشن آنها از خود سرسختی نشان بدهد؟
قدر مسلم اما این است که مردم افغانستان پس از اینهمه عسرت و تباهی که قوم و نگرشهای قومی مبنای آنها بوده، بهروشنی باید درک میکردند که نسخهی نجاتشان بهشکل استثنا، از درون تضادهای قومی بیرون نخواهد شد. گذشته در هیچ موردی چراغراه مطمئن و خوبی برای آینده نبوده و نیست. تأکید بر استمرار گذشتهی تاریک و تلخ اما، نشانی از فاجعهی مستمر و فقر عقلانیت را با خود دارد. برای موجه نمودن این ادعا، میتوان استدلال نمود.
از میان اقوام مختلف و مختلط کشور، معمولاً سه کتلهی قومی وجود دارند که بیشتر داعیهی عدالتطلبی دارند: تاجیک، هزاره و ازبیک. هریک از این سه قوم، با شدت یا ضعف، بالاخره خواهان رسیدن به حق قومیشان هستند و تمام مسایل کشور را از سیاسی گرفته تا اجتماعی و فرهنگی، بر مبنای همین خط قومی تفسیر و توجیه میکنند. بهلحاظ منطقی این خود یک تناقض آشکار را بههم میرساند؛ به این معنا که شکوه و شکایت از خشونت قومی، دوباره با گسترش این خشونت از سوی قومی که مدعی است مورد خشونت قرار گرفته، به هیچ نتیجهی مثبت و خوشایندی نخواهد انجامید. مسأله این است که محو خشونت یا نابرابری قومی با چنین رویکردی، از اساس یک امر منفی و متناقض است و داعیهی برابریطلبی را نفی کرده و به ضد آن مبدل میکند. حالا اما از این مسأله که بگذریم، میماند پیشآمدهایی نظیر پیشآمد یازدهم سنله: کسانی که مدعی مبارزه برای محو خشونت قومیاند و برای عدالت اجتماعی تلاش میکنند، چه چیزی در مبنای منطق و بینششان رخ میدهد که خود از آغاز با رویکردی این مبارزه را آغاز میکنند که محو و از میان برداشتن آن رویکرد، فلسفهی مبارزهیشان را شکل میبخشد؟ ستم قومی در کشور صورت گرفته، مصادیق و مدلولات آن بر سر هر کوی و برزن کشور خودنمایی میکند و دهها حرف و سخن دیگر… این درست، اما آیا میشود این ستم را با یک رویکرد ستمگرایانهی دیگری نابود کرد؟
پرسش حاضر، این است که چه نوع تفسیر و بینش در قاعدهی حرکتها و مبارزات ظاهراً دادخواهانهی مردم وجود دارد که آنها را هر آن بهسوی خشونتورزی دعوت میکند؟ در اینخصوص ممکن نیست همهچیز را معلول توطئهی یک حلقهی خاص استفادهجو و نفاقافگن بدانیم. فروکاست دادن خشونت کنونی در کشور به این یک مسألهی شسته-رُفته، در واقع دررفتن از زیر بار درک مسأله است. میتوانیم شکل سادهتر قضیه را اینگونه مطرح کنیم: آن مقدار معتنابهی اسلحه در میان هواداران دفن امیر مجدد حبیبالله در بطن شهر چه میکرد در حالیکه دولت مسئولیت حفظ امنیت مردم را به گردن گرفته بود؟ البته که میشود در مقام توجیه، فاجعهی دوم اسد را مثال زد که آنروز نیز دولت همین نقش را داشت. اما تأمل در نفس هر دو مورد، نشان خواهد داد که قضیه تا حد زیادی تفاوت میکند. کافی است به جوانبی فکر کنیم که در این دو مورد رویاروی بیرقداران مبارزهی عدالتخواهانه قرار گرفتهاند. در مورد نخست حکومت با مردم طرف بود و در قضیهی بعدی شمار دیگری از مردم، و اگر با نهایت حد و خطگذاری به ماجرا نظر افگنیم، رویارویی دو کتلهی قومی را میبینیم و بس. و این شدیداً نگرانکننده است.
حساب آن سالهای تلخ و تاریک جنگ و خشونت بهکنار، در طی این پانزده سال اخیر هیچگاهی شگافهای قومی آنقدر بزرگ و هولناک نبوده که در این دو سال اخیر مشاهده میشود. در هیچ زمانی حکومت دموکراسی در افغانستان، تا اینحد فاصله و بیاعتمادی میان اقوام همسرنوشت این کشور را در خود ندیده است. گفتن ندارد که در این وضعیت ناخوشایند، مردم هم مقصرند. واقع اما این است که نمیتوان همهی کاسه و کوزهها را بر سر مردم شکست. خوب است که در اینخصوص تأمل و هوشیاری بیشتری به خرج دهیم. در آن مقدار خشونت و نابهسامانی که سهم مردم برجسته است هم ظریفانه نظر اندازیم، جرأت نقدش را به خود بدهیم و از خود بپرسیم که چرا به اینجا رسیدهایم؟ و آن بخشی را که مردم صرفاٌ معلول وضعیت پیشآمده هستند و قربانی آن شدهاند –که مسلماً حجم این بخش بیشتر است نسبت به مورد نخست- نیز بهصورت همهجانبه به اندیشیدن بپردازیم و از احساساتیگری صرف جداً دوری کنیم.
ممکن است بتوان از حلقهیی سخن گفت که بیشترینه نفاقافگنیهای قومی کشور زیر سر آن حلقه باشد. اما این را نمیشود با احساسات صرف نابود کرد. در عین اینکه نباید از آن غافل ماند، در نهایت از خود نیز باید پرسید: آیا امکان دارد بدون زمینه و بستر مساعد در درون مردم، این حلقه تا اینحد گسترده عمل کند و جبههسازیهای قومی را اینچنین خطرناک و مهلک ساختاربندی کند؟ یعنی چرا باید این مردم به آن حلقهها و افراد نفاقافگن و فرصتطلب اجازه بدهند که دوباره خودشان را نابود کنند؟ پس میبینیم که مسألهی رویاروییهای قومی در کشور، چندان ساختار سادهیی ندارد که قلاب ملامتیاش را فقط بر گردن تیم ارگنشین بیندازیم و یا مهمتر از آن، خشونتورزیهای بیدلیل قومی را که هیچ محرکی جز غریزهی اولیهی برتریجویی قومی ندارد، بتوان با آن توجیه کرد.
هنگامی که شریانهای عقلانیت جامعه افلیجزده میشوند و همهچیز در یک بحران بیانتها غرق میگردد، واضح است که احساسات تقویت میشود و رگهای غیرت میپندد. چیزی که وحشتناک است اما، این است که این احساسات هیچ نتیجهیی جز سقوط به اعماق تباهی ندارد. با چنین پیشآمدی است که رانهی هویتگرایانه در قالب احساسات قومی تقویت میشود، امری که با تشدید درخودماندگی و فروبستگی هویتی، انتقام را به جای عدالت به صحنه میآورد. انتقام از چه کس و کسانی؟ این تفکیک دیگر وجود ندارد. چون احساساتِ خالص و فاقد عقلانیت، یکسونگر و تکبعدی است. فقط خود را میبیند که باید حفظ شود و غیر خود هرآنچه به دیده میرسد شر است و سزاوار نابودی. هیچ تضمینی وجود ندارد که این احساسات انتقامش را از کس و کسانی بگیرد که سرنوشت گواراتر از خودشان ندارند و مثل آنها قربانیاند. اما رانهی قومگرایانه هنگامی که شکل هویت را بهخود میگیرد، استثناساز است. بدینمعنا که چشمان این هویت، قادر است فقط خود را ببیند که مظلوم و استثنا واقع شده است و غیرخود که بدون استثنا جبار معرفی میشود. تو گویی هیچ واقعیت دیگری در تاریخ وجود نداشته جز رویارویی ابدی این دو قوم که مسلماً یکی مظلوم است و دیگری ظالم. این دید و بینش، زمانی که دست به مبارزه میزند تا تغییری در وضعیت بیاورد، برآیند آن چیزی میشود که خود سالهاست بابت آن دچار حس مظلومبودگی شده است: ستم و خشونت. حاشیه و زاویه ندارد این بینش؛ راست و مستقیم: خشونت است و مبارزه علیه آن، اما با چگونه؟ با خشونت بیشتر. نهایتی که برای این احساسات فاقد عقلانیت و بینش استثناساز قومی میتوان متصور شد، در افغانستان امری مشکلی نیست؛ وضعیت حاضر بهترین ترجمان آن است که خود از درون خشونتهای هولناک قومی سر برآورده است.