شکی نیست که امضای موافقتنامهی صلح میان جمهوری اسلامی افغانستان و حزب اسلامی، میتواند برای مدتی واکنشهای مثبت و منفی زیادی را برانگیزد، حامیان بینالمللی حکومت افغانستان را تا حدی آسودهخاطر سازد و نیز حکومت وحدت ملی را در یک موضع برتری در مواجهه به طالبان قرار بدهد. اما معجونی که از توافق و بههم پیوستن حزب اسلامی با حکومت ساخته میشود آنقدرها هم گوارا و بیدردسر نخواهد بود. این توافقنامه شکل آنچنان ساده و بار تضمینی را ندارد که پس از اجرایی شدن، بتواند گذشتهی تلخی که باعث شد کشور ویران شود، مردم به خاک سیاه بنشینند و تا اینحد شکاف عمیق میان حزب اسلامی و حکومت ایجاد شده را ترمیم بکند و دیگر گروههای سیاسی شامل در بدنهی قدرت را نیز مجاب و مجبور به سکوت کند و واکنشهای احتمالی آنها را خنثا سازد.
منظور از گروههای سیاسی دیگر که امکان مخالفتشان با این توافق قابل درک است، آن گروههایی است که حکومت را با امید دستیافتن به نجات از منجلاب تباهیآور گذشته پذیرفتهاند و تنها گزینهی ممکن تحقق این امر را در کوتاهسازی دست کسانی که باعث ویرانی کشور در طول سالهای گذشته و کشته و آواره شدن بیشمار مردم این سرزمین شدهاند میدانند. بدینمعنا که اجرای عدالت انتقالی آرزوی بخش عظمیی از شهروندان این کشور است. فراموش نکنیم که عدالت انتقالی صرفاً برای ترمیم گذشته اجرا نمیشود، بل عدالت انتقالی پروسهیی است که تلاش بیشتر آن برای بهتر ساختن زندگی در آیندهی کشور و مردم است. بیان دیگر این سخن این است که، سرنوشت سیاسی کشور را باید از دست برهم زنندگان آرامش و برباد دهندگان صلح خارج ساخت تا بتوان به صلح رسید. از اینمنظر، ورود گروههای سیاسی چون حزب اسلامی و در وجه افراطیتر آن طالبان به عرصهی قدرت، ممکن است فقط افراطیت و ویرانگری آنها را قانونمند سازد و اصل نهاد قدرت را تبدیل به حاشیهی امنی برای تولید و بازتولید ویرانی و نابهسامانی بیشتر برای آنها بکند. بنابراین، ادغام حزب اسلامی به بدنهی قدرت سیاسی، بیشتر از آنکه فکر میشود پیچیده و دارای ابعاد مسألهدار و ماجراساز است.
اینکه بسیاری از کشورها و نمایندگی سازمان ملل در افغانستان (یوناما) از امضای موافقتنامه میان حزب اسلامی و جمهوری اسلامی افغانستان استقبال و دفاع کردهاند، قابل درک و توجیه است. جنگ افغانستان، یکی از فرسایشیترین جنگها برای غرب و بهویژه امریکا بوده. امریکا بیشتر از آنکه فکر میکرد، در این جنگ غرق شد و هزینه کرد. در سطح جهان و افکار عمومی دنبال حامی و همرأی با خود گشت، در واقعیت اما، چیزی که بیشتر نصیبش شد، مخالفتها و واکنشهای منفی جهانی بود. البته که بهتنهایی از این موضوع نمیتوان خطای موضع یا رویکرد امریکا را نتیجه گرفت، قدر مسلم اما این است که دوام غیر قابل تصور جنگ در افغانستان، برای ایالات متحدهی امریکا و همپیمانانش نیز ملالتبار و خستهکننده شد. این امر، برای کشورهای حامی صلح در افغانستان و از آنمیان امریکا، حالتی را برساخت که آنها کاملاً متقاعد شدند از هر گامی ولو نامطمئن و همراه با مخاطرات ضمنی در راه صلح در این کشور، حمایت و دفاع کنند.
جنگ، فارغ از هر نیتی، حتا آن جنگهایی که برای آوردن صلح در کشوری صورت میگیرند، ویرانگر و برباد دهنده است. جنگ افغانستان از این نگاه و اینکه چه هزینهی سنگینی را برای امریکا بر جا گذاشت، تا حد زیادی روشن و غیر قابل مناقشه است. کشوری که ورای هر نوع نیت سوء و خصمانه، برای تقویت بنیهی اقتصادی و برجسته ساختن وجهی قدرت خود در سطح جهانی با دیگر کشورها وارد رابطه و تعامل میشود، کاری منطقی و پذیرفتهشده کرده است. نیتی که امریکا را واداشت تا وارد افغانستان شود نیز، فرض کنیم از همین لون بوده؛ اینک پس از یکونیم دهه جنگ و آشوب اما، آیا امریکا چقدر توانسته به این هدفش برسد و ادامهی آن تا کجا میتواند بهنفع آن کشور باشد؟ از این است که حمایتکنندگان صلح افغانستان و در محور آنها امریکا، تداوم جنگ در افغانستان را سازگار با منافع خود نمیدانند و برایشان نیاز است تا بهخاطر جلوگیری از پرداخت ناگزیر هزینهی بیشتر و سرخوردگی غیر قابل جبران، برای هر بادی موافق با روند صلح در افغانستان ولو در ظاهر، دست تکان بدهند.
چیزی که سوای این مسأله میتواند قابل بحث باشد اما، چیزی است که برای کشورهای حامی صلح در سطح و لایهی رویین کشور چندان قابل درک نیست ولی نشانههای آن را این کشورها در درون خود بهصورت فزاینده میبینند: ناآرام شدن خانههای شهروندان. رخدادهایی را که در طی دو سال اخیر در کشورهای امریکا و فرانسه صورت پذیرفتهاند، مورد تأمل قرار بدهیم و آنگاه بهوضوح مشاهده خواهیم کرد که این رخدادها تا چه حد احساس آرامش و آسایش را از خانههای شهروندان آن کشور ربودهاند. این خطر هم وجود دارد که در صورت استمرار جنگ در کشورهایی چون افغانستان و عراق و سوریه، کشورهایی که به هدف آوردن صلح و امنیت در آنجا ها وارد شده را تبدیل به یک افغانستان دیگر، سوریه و یا عراق دیگر بکند. همیناکنون میزان جذب عضویت در میان نسل جوان کشورهای غربی از سوی گروههای تروریستی داعش و امثالهم، کمیت تکاندهندهیی را نشان میدهد. دوام درگیری امریکا در جنگ افغانستان، بهدور از این تصور نمیتواند بود که امریکا را افغانستانیزه بکند. این امری است روشن و عریان. بحث کنونی اما این است که به امضا رسیدن موافقتنامهی صلح میان حزب اسلامی و جمهوری اسلامی، آیا بهواقع امریکا را به آن هدفی که داشت رسانده است؟ بگذارید روشنتر بگویم: آیا این ترفند، همان ترفند کلوخ گذاشتن و از آب گذشتن نیست؟ آیا معنای واقعیتر ورود حکمتیار به صحنهی ساسیت و قدرت، عبارت از حواله دادن شعلههای سوزان آتش جنگ از بیرون به درون خانهها نمیتواند بود، آتشی که در ظاهر خاموش شده است، اما در عمق و ماهیت خود چنان ویرانگر عمل میکند که جهان فقط بعد از خاکستر شدن همهچیز میتواند متوجه آن بشود؟ آیا در اختیار گرفتن بخشی از قدرت از سوی حکمتیار، تعبیر دیگری از بردن زمان جنگ از روشنی روز به تاریکی شب، نیست؟
نمیتوان ابعاد پیچیده و چندگانهیی که این موافقتنامه با خود حمل میکند را به موضوع یا وجه واحدی فروکاست. ممکن است این پرسش بهوجود بیاید: حکمتیار در قدرت شریک میشود و مصئونیت قضایی پیدا میکند، این درست؛ اما تقصیر اینهمه ویرانی در کشور و این شکاف اجتماعی هولناک را به گردن چه کسی باید انداخت و با چه ضمانتی در کنار حکمتیار بتوان بهسوی آینده رفت؟ پس سرنوشت اینهمه قربانی و مجروح و تباهشده چه میشود و آنها برای تشفی درد خود به کدام مرجع حکمی و قضایی رجوع کنند؟ آیا مصئونیت قضایی مجرم و معافیتش از اعتراف به جرم و محاکمه، جنایت و فاجعه را حتا در هولناکترین شکل آن، قانونی نمیسازد؟ این پرسشی است که برای کشورهای حامی صلح در افغانستان قابل درک نیست. برای اینکه درک آن، دردسر آنها را بیشتر میسازد. اما اینکه شهروندان افغانستان با گروهی که تاکنون پیوسته و بدون وقفه خون آنها را ریخته چگونه میتوانند از درِ آشتی پیش آیند و آیندهی این صلح چه میشود، چندان روشن نیست. تاکنون کسی به این نیندیشیده است که سرنوشت قربانیان و آوارگان و ویرانی کشور و بالاخره عدالت چه میشود. آشتی دادن قربانی با جلاد، امری است بهغایت دشوار و زمانبر.