محمد محق
بخش دوم
علم يا ايدئولوژي؟
ايدئولوژي به مجموعهیی از معلومات بستهبندي شده گفته ميشود كه به هدف به قدرت رساندن گروهي خاص يا تداوم بخشيدن به قدرت آن توليد و ترويج گردد. بارزترين نمونهاش آموزشهايي بود كه از سوي حكومت كمونيستي در اتحاد شوري سابق و از سوي نظام نازي در آلمان صورت ميگرفت. اما فعاليت ايدئولوژيك و توليد افكار ايدئولوژيك مخصوص اين دو نظام نبود بلكه حكومتها و احزاب فراواني در جهان چنين فعاليتهايي را در كارنامهی خود دارند.
از آنجايي كه سوداي رسيدن به قدرت يا حفظ قدرت در كانون ايدئولوژي قرار داد در تقابل با علم و خصوصا علوم اكادميك قرار ميگيرد كه بالاترين سوداي آن كشف و شناخت حقيقت نيست. كسي كه در پي شناخت حقيقت برميآيد به هيچ پيشفرض اوليهيی به چشم حقيقت نهايي نمينگرد، و جستوجوگري را مهمترين راه رسيدن به حقيقت ميداند، و هر گاه حقيقتي بر خلاف پيشفرضهاي او آشكار شود آماده است بدون تعصب و سختسري در برابر آن سر فرود آورد. داستان تكامل علم در تاريخ تمدن انساني همه به اين امر برميگردد. در مقابل، در سيستمهاي فكري ايدئولوژيك حقيقت پيشاپيش كشف شده فرض ميشود، حقيقتي كه خود بالاترين مظهر آن هستند، و در اينميان تنها كاري كه براي اهل علم و تحقيق ميماند تثبيت و تحكيم اين حقيقت در ذهن مخاطب است، و از ميان داناييها تنها آن بخشهايي ارزشمند بهنظر ميآيد كه در خدمت اين حقيقت آشكار قرار بگيرد. بقيه انباشتههاي معلوماتي در جايگاهي فروتر قرار ميگيرند و آنها را ميتوان و بايد دور ريخت. براي مثال، از نظر نظام استالين، همه فضايل به طبقهی كارگر برميگشت و همهی رذايل به طبقهی سرمايه دار. در اينجا وظيفهی محقق و پژوهشگر اكادميك اين بود كه در تحقيقش بايد اين حقيقت آشكار را اثبات كند. اگر يافتههاي اونشان ميداد كه هم در ميان كارگران آدمهاي خوب، بد و متوسط وجود دارد و هم در ميان سرمايهداران، آن يافته ارزشي نداشت و كمكي به آن حقيقت نميكرد، و در نتيجه بايد دور انداخته ميشد. بخشي ديگر از اين حقيقت اين بود كه مردم در نظام سرمايهداري همه بدبختاند و در نظام كمونيستي همه خوشبخت. اگر يافتههاي پژوهشي يك دانشمند نشان ميداد كه بخش وسيعي از مردم در نظام سرمايهداري احساس خوشبختي ميكنند و از زندگي رضايت خاطر دارند، اينجا وظيفهی آن دانشمند اين بود كه تحقيق كند چرا عقل و مغز آن انسانها اينقدر تباه شده است كه نميتوانند به بدبختي خود پي ببرند. در مقابل، در جامعهی كمونيستي، چون حقيقت اصلي اين بود كه همهی مردم خوشبختاند، پژوهشگر حق نداشت از مردم نظرخواهي كند و تحقيقي به راه اندازد كه ميتوانست به نتيجهیي غير از اين برسد. علم و تحقيق در چنين وضعيتي تنها در مسيري حق فعاليت و تداوم حيات داشت كه ميتوانست توجيهي براي نظام قدرت باشد و به تداوم آن كمك كند.
محيطهاي اكادميك در اصل تاسيس شدهاند تا روند تحقيق و جستوجوگري را در عرصههاي مختلف زندگي انسان و دربارهی طبيعت و هستي نهادينه و پايدار بسازند، و اعتباري كه اين نهادها دارند به همين دليل است. اما از آنسو، استفاده از اين اعتبار براي رسيدن به قدرت يا حفظ آن، براي همهی احزاب و حكومتهاي ايدئولوژيك هميشه وسوسهانگيز بوده است، و نفوذ در اين نهادها در قدم نخست و سيطره بر آنها در قدم آخر از اهداف استراتژيك آنها است. از اين جهت، گسترش افكار ايدئولوژيك و افزايش فعاليتهاي ايدئولوژيك در محيطهاي دانشگاهي از خطراتي است كه جاي نگراني جدي دارد، زيرا علم و اعتبار اين نهادها را در خدمت احزاب سياسي يا نظامهاي سياسي قرار ميدهد.
حال، با توجه به چنين تجربهيی، وقتي نوبت به درس ثقافت اسلامي ميرسد، يكي از نگرانيهاي عمدهيی كه مطرح ميشود اين است كه آيا اين درس با ابهامهايي كه از نظر متوديك در كار آن وجود دارد محتمل نيست كه افكار ايدئولوژيك از اين طريق در ميان دانشجويان ترويج گردد؟ و اگر چنين افكاري زير نام اين درس ترويج يابد آيا زمينه براي سربازگيري گروههاي افراطي مساعد نخواهد شد؟ ابهام متوديك تنها يك اتهام نيست، بلكه يك پرسش اساسي اكادميك است كه در برابر آن قرار دارد، چون معلوم نيست كه در اين درس از كدام روش استفاده ميشود، و يا بايد استفاده شود، فيالمثل روش فقه و فقها، روش كلام و متكلمان، روش اصول فقه و اصوليان، روش منطق و علماي آن، يا خود روشي خاص دارد؟ و هر فرد آشنا با مباحث اكادميك ميداند كه ابهام در روش، آنهم در رشتهيی كه با بينش و منش جوانان سروكار داشته باشد، ميتواند به فاجعه بينجامد.
ميتوان مثال نظام سياسي اسلام را در اين زمينه در نظر گرفت. در گذشته كه علوم ديني تدريس ميشد، از قرون اوليه در تاريخ اسلام تا تقريبا يك قرن پيش، مضامين اصلي در اين رشته معلوم بود، و هيچگاه درسي بهنام نظام سياسي اسلام وجود نداشت. البته در بعضي كتابهاي غيردرسي به امور مربوط به حكومت پرداخته شده بود، مانند سياستنامهها، نصيحتالملوكها و احكامالسطانيهها، كه از يكسو اين دست از كتابها اعتبار بلندي نداشت و از همان رو هيچگاه به كتابهاي مرجع در فرهنگ اسلامي تبديل نشدند، و از ديگرسو شمار اين دست از كتابها در مقايسهی عددي با كتابهاي مربوط به ديگر ديني بسيار كم بود. اما با آنهم اين كتابها دربارهی چارچوب تئوريك مشخصي زير نام نظام سياسي اسلام بحث نميكردند، بلكه واقعيتي سياسي را كه وجود داشت به رسميت شناخته و براي آن توصيههايي ميكردند، چه اين واقعيت خليفه بود، چه سلطان، چه ملك و چه امير. گذشته از اين بخش مهمي از ريشههاي اين كتابها به تجربههاي حكومتي پيش از اسلام برميگشت و تحقيقات معاصران توانسته است نسخههاي پيشااسلامي آنها را در عهد ساسانيان ريشهيابي كند. تنها در قرن بيستم بود كه پس از فراموشي امپراطوري عثماني نگاهها به طرف خلافت چرخيد و در موافقت و مخالفت با آن بحثهايي به راه افتاد و كتابهايي نوشته شد. اين رويداد و حواشي تئوريك آن ميتواند موضوع بحثي علمي باشد، خصوصا براي دانشجوياني كه دربارهی تاريخ انديشههاي سياسي پژوهش ميكنند.
روش علمي و اكادميك ميطلبد كه در اينجا هم تاريخچهی اين موضوع و هم نظرات موافق و مخالف با دلايلشان گزارش شود، و منابع اصلي اين مبحث معرفي گردد و زمينهيی براي انديشيدن مستقل در اختيار دانشجو قرار گيرد و روش تحقيق دربارهی اين موضوع با تئوريهاي تخصصي آن به او ياد داده شود. در اينصورت، اين درسي خواهد بود با صبغهی كاملا اكادميك.
حال، اگر استاد خودش طرفدار مدل خاصي از حكومت، مثلا خلافت باشد و آن را تنها نظام مشروع بداند، و با استفاده از ساعت اين درس تلاش كند كه نظام مورد نظر خود را بهعنوان يگانه نظام مشروع تبليغ كند، و دانشجو را از نظرات مخالف و منتقد اين نظام بيخبر نگاه دارد، و يا روايتي عمدا كج و معيوب از آن نظرات عرضه كند، اين عمل نه كار اكادميك و نه تلاشي علمي، بلكه عملي خالصا ايدئولوژيك است، و از اين نظر، خلاف رسالتي است كه محيطهاي اكادميك به عهده دارند.
ميتوان مثالهاي متعدد ديگري را هم در نظر گرفت كه گنجايش دارد تا تبديل به فرصتي جهت تبليغات ايدئولوژيك شود مانند بحث دربارهی تاريخ صدر اسلام، دربارهی پيدايش مذاهب و فرقههاي كلامي، دربارهی اختلافات مذهبي و اموري از اين قبيل. حتا شماري از موضوعاتي كه براي سمسترهاي مختلف در نظر گرفته شده است در ذات خود به چنان ابهام و ايهامي گرفتار است كه خودبهخود فرصت را مساعد ميسازد تا هر كس هر چه ميخواهد بگويد. مثلا، بهجاي درسي بهنام عقايد اسلامي درسي قرار گرفته است بهنام جهانبيني اسلامي. اين عنوان در اصل از نوشتههاي مرتضي مطهري و سيد قطب اقتباس شده است. در بين رشتههاي شناختهشدهی علوم اسلامي رشتهیي بهنام جهانبيني اسلامي وجود ندارد. اين اصطلاح از زماني باب شد كه موضوع جهانبيني از سوي احزاب و ايدئولوژيهاي چپ در دوران جنگ سرد مطرح شد، و در آن زمان شماري از دانشمندان مسلمان خواستند در مقابل آنان نظريهیي ارائه كنند بهنام جهانبيني اسلامي. سيد قطب دو كتاب دارد يكي بهنام «خصائصالتصور الاسلامي» و ديگري بهنام «مقوماتالتصور الاسلامي»، كه اتفاقا كتاب اول را سيد محمد خامنهیي بهنام ويژگيهاي ايدئولوژي اسلامي ترجمه كرده است، در حاليكه تصور به معناي جهانبيني است. اين تلاش در واقع ريختن بخشهايي از مباحث عقايد اسلامي بهشكل گزينشي در قالبي ايدئولوژيك بود كه بدون روشي علمي و با شيوهي كاملا سليقهيی انجام مييافت. اين در حالي بود كه عقايد اسلامى بهمثابهی يك شاخهی علمي پيشينهیي به قدمت يك هزار سال داشت و عليرغم تعدد مكاتب كلامي، از حيث متوديك به مراتب پختهتَر و تكامليافتهتَر از اين موضوعات نوپديد بود. وقتي كسي وارد مباحث علم عقايد گردد مباني فكري هر جريان كلامي روشن است و ميتواند بهراحتي ديدگاههاي اشاعره، معتزله، اهل حديث، ماتريديه، اماميه، اسماعيليه و بقيه فرقهها را بخواند، تحليل كند و بفهمد. هرچند در آنجا نيز امكان تبليغات ايدئولوژيك هست اگر استاد يا متن درسي از بيطرفي بيرون شود و به نفع يكي از فرقهها و به زيان ديگري و با جانبداري استدلال كند، اما اين امكان از اين نظر محدود است كه منابع معتبر اين موضوعات بهحد كافي در تاريخ اسلام تاليف شده و راه مطالعهی آنها باز است. اما درسي مانند جهانبيني اسلامي هيچ سابقهیي در تمدن اسلامي ندارد و داراي روشي علمي نيست و ميدان بازي است براي هر كس با هر انديشهيی.
از آن بيدروپيكرتر درسي بود بهنام «حاضر العالم الاسلامي» كه در گذشته بخشي از درسهاي ثقافت بود، و اكنون در بعضي دانشگاههاي خصوصي تدريس ميشود. اين درس در نخست از سوي يك نويسندهی ميانهحال اخواني بهنام علي جريشه در سعودي مطرح شد، و بعدا در دوران هجرت در پشاور رواج يافت، و چنانكه از عنوانش پيدا است، درسي است دربارهی وضعيت كنوني جهان اسلام، و معلوم نيست وضعيت كنوني را از كدام حيث قرار است بحث كند. اگر هدف ارائهی تصويري ايدئولوژيك از وضعيت جهان اسلام نباشد، اين بحث چنان دامنهی گستردهيی ميبايد كه ميتوان اوضاع و احوال يكونيم مليارد مسلمان را از نظر اقتصادي، سياسي، فرهنگي، صنعتي، توريستي، علمي، و بسيار قضاياي ديگر بحث كرد و آخرش هم به جايي نرسيد، چراكه پرداختن به هر يك از اين موضوعات متعلق به تخصص علمي خاصي است و نميتوان با يك تخصص همهی اينها را پوشش داد، چه رسد به اينكه بيهيچ تخصصي در اينباره بحث كرد. حال ميتوان حدس زد كه وقتي كسي با گرايشهاي ايدئولوژيك به حزب و جماعتي خاص وارد اين مبحث شود او چه خواهد گفت و با دانشجويان چهكار خواهد كرد. ناگفته پيدا است كه اينگونه مباحث به هيچ صورت علمي نيست و تنها امكان پروپاگند حزبي را براي گرايشهاي ايدئولوژيك فراهم ميكند.
بنابراين، درس ثقافت اسلامي اگر از اين حيث مورد بازبيني قرار نگيرد ميتواند فرصتي براي گروههاي سلفي، شبهسلفي، و سلفيهاي جهادي، چه سني و چه شيعي، باشد تا از آن طريق نظرات خاص حزبيشان را بهنام اسلام در ذهن دانشجويان تزريق كنند، و آنان را با ترساندن از انديشههاي ديگر از هر تفكري بيخبر نگاه دارند، و چنانكه در اوايل انقلاب ايران آيتالله مصباح يزدي عنوان يكي از كتابهايش را «پاسداري از سنگرهاي ايدئولوژيك» قرار داده بود، محيطهاي دانشگاهي به سنگرهاي ايدئولوژيك حزبي تبديل شود كه بهجاي توليد انديشه به توليد جنگجو بپردازد. طرح چنين پرسشهايي به معناي ضديت با دين و ديندار شدن دانشجويان نيست بلكه براي آن است كه بتوان با تدابير مناسب جلو ترويج افكاري را گرفت كه به نفع برخي اجنداهاي سياسي و به زيان دينداري اصيل است.