هودج‌نشین کاروان شعر و سخن

هودج‌نشین کاروان شعر و سخن

سلیمان راوش

راهی به دل سپیده‌ها باز کنم

از بام‌ بلند شب چو پرواز کنم

در جوی سحر بشویم اندام غزل

با شعر بداهه صبحم آغاز کنم

دیباج

شفیقه یارقین دیباج سال‌هاست که از بام شب و شب‌پرستی پرواز کرده و دل به کوچه باغ‌های سپیده بسته است. غزل را به نرمی نسیم خوشبوی سحر می‌وزد و بی‌درنگ صبح را با آن می‌آغازد. او به قول مولانا نه شب است و نه شب‌پرست که حدیث خواب گوید، بلکه همزاد آفتاب است و همه ز آفتاب گوید.

دیباج تنها بانویی در افغانستان است که بیش‌تر از چهل اثر تحقیقی و آفرینشی در عرصه‌ی زبان و ادبیات آفریده است. فشرده‌ای از کارکردهای این بانو:

۱ـ دیوان ظهیرالدین محمد بابر (متن انتقادی) در بیش‌تر از (۵۰۰) صفحه شامل مقدمه 138 صفحه‌ای به زبان دری، لغتنامه، فهارس و تعلیقات، سال چاپ ۱۳۶۲؛

۲ـ دیوان نادره بیگم در بیش‌تر از (۳۵۰) صفحه شامل مقدمه‌ی بیش‌تر از 160 به زبان دری، سال چاپ ۱۳۶۸؛

۳ـ سیمای میرعلی‌شیر نوایی (كار علمی مشترك با محمدحلیم یارقین) به زبان فارسی، سال چاپ ۱۳۶۹؛

۴ـ بابر منگولیگی (جاودانگی بابر)، (كارمشترك علمی با محمدحلیم یارقین) سال چاپ ۱۳۷۲؛

۵ـ ترکی آتلر سوزلیگی (فرهنگ نام‌های تركی)، (كار مشترك با محمدحلیم یارقین)، شبرغان، سال چاپ ۱۳۷۷؛

۶ـ دیوان شاه غریب میرزا غریبی، با الفبای سریلیك (مقدمه و اهتمام)، تاشكند ۲۰۰۱م؛

۷ـ زند‌گانی و آثاركامران میرزا، (تز دكترا) تاشكند: ۱۹۹۹م؛

۸ـ دیوان بابر (تكلمه بر چاپ كابل دیوان بابر)، با الفبای سریلیك، تاشكند:۲۰۰۴م؛

۹ـ درباره‌ی زبان، خط و فرهنگ‌نویسی تورکی (اوزبیکی)، (كار مشترك با محمدحلیم یارقین)، کابل ۱۳۸۶؛

۱۰ـ رباعیات مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی، ترجمه‌‌ی شعری به زبان اوزبیكی توسط دوكتور شفیقه یارقین، کابل: ۱۳۸۶؛

۱۱ـ نی تیلماجی (ترجمان نی)، (ترجمه‌‌ی منثور و تلخیص‌شده‌‌ی قصه‌های مثنوی به زبان اوزبیكی)، انتشارات انجمن قلم کابل: ۱۳۸۶؛

۱۲ـ ینه کوریشگونچه (به امید دیدار)، (مجموعه‌‌ی داستان‌های کوتاه اوزبیكی)، انتشارات انجمن قلم، کابل: ۱۳۸۶؛

۱۳ـ بابرنامه (برگردان متن اوزبیکی با مقدمه و فهارس)، انتشارات اکادمی علوم، کابل: ۱۳۸۶؛

۱۴ـ بابرنامه (ترجمه به زبان دری، با مقدمه و فهارس)، انتشارات اکادمی علوم، کابل: ۱۳۸۶؛

۱۵ـ فرهنگ اوزبیکی به فارسی در دو جلد، (کار مشترک با محمدحلیم یارقین) دارای (۱۴۳۲) صفحه، انتشارات سخن، تهران- ۱۳۸۶؛

۱۶ـ قیته توغیلگن پری کویله یدی، ترجمه‌‌یگزینه‌‌یشعرهای فروغ فرخزاد به زبان اوزبیكی، انجمن قلم افغانستان، کابل: ۱۳۸۸؛

۱۷ـ آلیسدن بیر سیس، مجموعه‌‌ی شعرهای اوزبیکی، کابل: ۱۳۸۸؛

۱۸ـ دیوان شاه غریب میرزا غریبی، مطبعه اعتصام، كابل: ۱۳۸۸؛

۱۹ـ كامران میرزا نینگ حیاتی و ایجادی، (تز دکتورا)، مطبعه اعتصام، كابل: ۱۳۸۸؛

۲۰ـ اویغاق توشلر، مجموعه‌‌ی رباعیات و شعرهای اوزبیکی، کابل: ۱۳۸۹؛

۲۱ـ و ۶ مجموعه‌‌ی چاپ شده‌‌ی شعر فارسی و چندین مجموعه‌‌ی چاپ شده‌‌ی شعر و داستان برای کودک به زبان اوزبیکی و فارسی.

اگر انسانی و محققانه به کارکردهای بانو دیباج پرداخته شود کم‌تر کسی، جز یکی دو تن دیگر، به پژوهش‌هایی به این گستردگی دست زده است.

اما چیزی که از ارزش بالا و ستایش‌گرانه برخوردار است، این است که مرواریدی که در صدف سرشت بانو دیباج می‌درخشد، بی‌هیچ لکه‌‌ی تیره‌‌ی تعصب، حسادت، بغض، خودسازی و خود مطرح‌کردن، قبیله‌گرایی و قومی‌اندیشی و مذهب‌گرایی است.

او بدون آن‌که مخاطب مشخص داشته باشد به زن و مرد سرزمین خود وعده می‌دهد که:

مى‌آيم

گيسوانم با باد،

شعر آزادى را خواهد خواند

چشم‌هايم خورشيد،

دست‌هایم عاطفه را،

هديه خواهد آورد

منتظر باش،

كه مى‌آيم

قلب دیباج برای وطنش مانند موج‌های دریای آمو و هریوا و کوکچه می‌تپید و می‌تپد، ولی با همه امید ناامیدانه وقتی رخت سفر از میهن می‌بست می‌سراید:

می‌روم، اما نمی‌دانم کجا

در خزان برگ‌ریز یادها

یک صدا شاید به خود می‌خواندم

از دیار بی‌نشان ناکجا

می‌روم، اما شکسته، ناامید

می‌روم همراه من تنهایی است

کوله‌بارم پر ز حجم خاطرات

خاطرات تلخ جان‌فرسایی است

زان مزارستان که من بگریختم

شب ستاره، روز خورشیدی نداشت

آسمانش مرگ می‌بارید و غم

داشت ماتم‌ها، ولی عیدی نداشت

میروم، اما نمی‌پاشد کسی

بهر برگشت از قفایم کاسه آب

جاده ناهموار و پایم ناتوان

روحم اما دارد آهنگ شتاب

می‌روم، اما نمی‌دانم کجا

منزلم کو، آشنایم کیست، کیست؟

من که خود گم گشته‌ام در خویشتن

حاصل این جست‌وجوها چیست، چیست؟

زبان و آثار خانم دیباج بدون تکلف‌های ادبی و تقلید از آثار کلاسیک است. او روان می‌سراید، اما شعرش با تشبیهات و استعارات و ترکیب‌های نو و دلپذیر همراه است.

دیباج هرگز رسالت خود در برابر جامعه‌‌ی خویش را فراموش نکرده است. او همان‌گونه که داکتر رضا براهنی می نویسد:

«از شاعری انتظار می‌رود که:

اول بداند در چه دوره‌ای از تاریخ بشر و در چه عصری از تاریخ قومی خود زندگی می‌کند و قوم او یک دوره‌‌ی پنجاه یا شصت ساله که زندگی یک شاعر می‌تواند باشد، از او چه می‌خواهد. شاعری که در نقطه‌‌ی عطف تاریخ جهان و تاریخ قوم خود قرار گرفته، با شاعری که در شهر کوچکی زندگی می‌کرد و تأثیرات جزر و مدهای دریاهای دور را بر روی قوم خود و بر روی ادراکات و احساس‌ها و تخیل خود نمی‌توانست حس کند، فرق می‌کند. شاعر باید بداند در چه لحظه و دوره و عصری از تاریخ زندگی می‌کند (این را می‌نامیم رسالت تاریخی و زمانی شاعر در برابر بشر و قوم و قبیله و ملت خود). چنین رسالت را در عصری که ما زندگی می‌کنیم، باید شاعر درک کند. در شعر گذشته‌ی ما این چنین رسالتی را تمام شعرا درک نکرده‌اند و کم هستند شاعرانی که چنین رسالتی را فهمیده باشند.

دوم بداند که چه چیزهایی زندگی محیط او را تشکیل می‌دهد. آیا ذهن او آیینه‌ای است برای جلوه‌های سراب یک کویر و یا آبگینه‌ای است در برابر جنگلی سرکش و رنگین و دریایی رنگین‌تر و سرکش‌تر؟ و یا این‌که ذهن او جز از سنگ و کوه و دشت، از چیزی دیگر برداشت نمی‌تواند کرد؟ در واقع لازم است شاعر بداند که بر روی چه سرزمینی ایستاده است و با کره‌ی ارض در کدام منطقه‌‌ی آن رابطه پیدا می‌کند (این را می‌نامیم رسالت جغرافیایی و مکانی شاعر در برابر سرزمین خود که پاره‌ای است از زمین).

سوم به صمیمیت برداشت و ادراک که خود از اجتماع و محیط زندگی و موقعیت طبقاتی متکی باشد و در این مورد جز روشن‌بینی و تعمق راهی در پیش نگیرد و به هیچ انحراف و تعصبی گردن ننهد و راه و رسم آزادگی پیشه کند و با خود با خودکامگی و قلدری و حقه‌بازی مخالف باشد و نیز انسان را از نظر اجتماعی و فلسفی در مقاصد و اصول محدودکننده‌ای مقید نکند (این را می‌نامیم رسالت اندیشه‌ی اجتماعی شاعر).

چهارم بداند در چه دوره از تاریخ ادبی قوم خود زندگی می‌کند. او باید نماینده‌ی کامل و جامع جلوه‌های راستین ادبیات زمان خود باشد، هم در شکل و قالب و هم در محتوا و مضمون. و در این راه هر دگرگونی را که برای شکل شعر مقتضی بداند، بنیان گذارد و به تکمیل آن همت گمارد، و هر مضمونی را که برای خودش، به‌عنوان فرد، و افراد دیگر، به‌عنوان اجتماع لازم بداند، بی‌محابا در واژه‌ها بگنجاند (این را می‌نامیم رسالت ادبی شاعر در برابر تاریخ ادبیات جهان و تاریخ ادبیات قوم خود).

… در شعر گذشته‌‌ی فارسی، گویی همه چیز این دنیا به اطراف (رابطه‌‌ی مرید و مراد) دور می‌زند. مرید شاعر است و مراد، گاهی ممدوح، گاهی معشوق و گاهی دیگر معبود. گاهی هوس به دست آوردن انعام و یک کیسه طلا و چند اسب و شتر، و زمانی آرزوی وصال زن یا غلام پسری صاف صورت و خوش‌منظر، و زمانی دیگر، آروزی وصال آن معشوق ابدی و ازلی، شکستن دیوار، برداشتن حجاب از چهره‌‌ی معبود و «من» را در «او» و یا «تو» ریختن و او را در «بی‌خودی» دانستن از طریق جلوه‌های کثرت به ذات پاک وحدت را جستن، مسیر حرکت محیط به‌سوی مراد را روشن می‌کنند. دو عنصر راستین شعر، یکی زندگی در طبیعت و ارائه‌‌ی عوامل آن زندگی، نه برای چیزی دیگر، بلکه برای خود همان زندگی، و دومی زندگی در اجتماع و تصویرگری حالات آدمی در اجتماع و در محیط زیست، در شعر گذشته‌‌ی ما، اگر به کلی فراموش نشده باشند، چندان زیاد هم مورد توجه قرار نگرفته‌اند. اگر مثنوی‌ها و بعضی غزل ها و تشبیه‌ها و تغزل‌ها را از شعر پارسی مستثنا کنیم، می‌بینیم که تجربیات شاعر هرگز در چیزهایی که در محیط و موقعیت اجتماع می‌بیند، منعکس نیست. طبیعت و اجتماع اغلب فدای ممدوح و معشوق و معبود هستند. شاعر سرنوشت خود را با سرنوشت انسان‌هایی که در اطرافش زندگی می‌کنند، یکی نمی‌داند و به همین دلیل از زندگی واقعی توده‌های مردم در گذشته و مناسبات افراد با اجتماع، و حیات اجتماعی آن‌ها تا حدی بی‌خبریم و شاید نثر کهن ما، بیش‌تر این قسمت از زندگی اجداد ما را نشان می‌دهد تا شعر ما که ده‌ها برابر نثر حجم دارد.

و به همین دلیل گاهی این سخن (ابن یمین) در مورد شاعران کهن درست بوده است که:

غزل از روی هوس بود، قصاید ز طمع

نه طمع ماند کنون در دل تنگم، نه هوس

شاعر قدیم در موارد بسیاری شاعر اجتماعی نبود، شاعری خصوصی بود و به درباری و حتا اغلب به جای آن‌که به زبان مردم هم‌عصر خود تکیه کند، از زبان ادبیات کمک می‌گرفت و به همین دلیل در شعر گذشته، تقلید از روی تقلید می‌بینیم.»‍

اما دیباج زبان مردم خود را خوب می‌داند، چون زبان‌شناس است و پژوهش‌هایی در زبان دارد. برای نمونه:

جدا شد دست و پا و قامت مغرور مرد من

ز بابايش به جز عكسی ندارد طفل شيرينم

بود عشق و وفا مَهرِ زنانِ پهنه‌‌ی دنيا

به جز تحقير و بي‌مهری نبوده مَهر و كابينم

اگرچه آرش و فرهاد و كاوه رفته از اين‌جا

وطن!

گردآفريد استم، توماريسم و شيرينم

داکتر رضا براهنی در پهلوی چهار رسالت، چهار مسئولیت را نیز مطرح کرده، می‌نویسد:

«چهار رسالتی که از آن سخن گفتیم، چهار مسئولیت به وجود می‌آورد که بهتر است آن‌ها را به ترتیب مسئولیت زمانی، مسئولیت مکانی، مسئولیت اجتماعی و مسئولیت ادبی نام نهیم.»

با تمام صراحت و اطمینان می‌توان گفت که بانو دیباج هر چهار رسالت و چهار مسئولیت را بسیار صادقانه در آثار نوشتاری و شعری خویش در نظر گرفته و به آن عمل کرده است.

این هم تازه‌ترین غزل ایشان:

زیر آوار جنگ گم شده‌ایم

گیج و بی‌حال و منگ، گم شده‌ایم

چقدر دود و آتش است و جسد

بين بمب و تفنگ گم شده‌ایم

گاه در بین گرگ‌ها و گهی

در دهان نهنگ گم شده‌ایم

از دهان زهر مار می‌ریزیم

در چرند و جفنگ گم شده‌ایم

گرچه تاریخ ماست جعل و دروغ

پشت این نام و ننگ گم شده‌ایم

گاه سرخیم و گاه تار و سیاه

در میان دو رنگ گم شده‌ایم!

فکر نو را خلاف دین گفته،

با مخ خورده زنگ، گم شده‌ایم

همه دارند می‌دوند، اما

ما و پاهای لنگ، گم شده‌ایم

وسعت دید ماست تا بینی

با چنین دید تنگ، گم شده‌ایم

یا به چر‌تیم، یا همیشه به خواب

یا که مست و ملنگ، گم شده‌ایم

با نخستین شکست، می‌شکنیم

بین دود و سرنگ، گم شده‌ایم

جای عصیان، نظاره‌گر هستیم

همه‌اش با درنگ، گم شده‌ایم

گرچه الماس و لعل و یاقوتیم

در دل سخت سنگ گم‌ شده‌‌ایم

در کنار کردار و گفتار و پندارهای اجتماعی، او هیچ گاه این اندرز مولانای بلخ را فراموش نکرده است که گفته بود:

بی‌عشق نشاط و طرب افزون نشود

بی‌عشق وجود خوب و موزون نشود

صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد

بی‌جنبش عشق دُر مکنون نشود

اشعار پسین بانو دیباج در سبک و سیاق‌های مختلف شعری و قالب‌های گوناگون از بیت، هایکو، دوبیتی، رباعی، سه‌گانی، چهارانه، غزل، مثنوی تا وزن‌های نیمایی و سپید خیلی عاشقانه و ظریف‌اند. یگانه ویژگی شعر دیباج، آوردن مضامین بکر، تشبیه، استعاره و ترکیبات دلپسند است. به این رباعی توجه کنید که «نرمای خیال» را چه زیبا و بکر استفاده کرده است:

دنیای من است با تو، دنیای خیال

دنیای شکوهنده و زیبای خیال

پیراهنی از عشق به خود دوخته‌ام

آبی‌تر از آسمان، به نرمای خیال

و مهم‌تر از آن دیباج تمام تلاش خود را کرده است تا شعر زنانه بسراید و حس و عاطفه‌‌ی زن را بیان کند:

نبودی، بالش خود را بغل کردم به‌جای تو

نهادم در خیال خود سرم بر دست‌های تو

فراری گشت خواب از چشم و تاب از پیکر سردم

تمام شب دعا کردم، دعا کردم، برای تو

سکوت تلخ و تنهاییِ بستر را به هم می‌زد

از آن سوی زمان نجوای نامم در صدای تو

سحر بیدار شد خورشید و نورانی سلامم داد

نسیم از جلگه‌ها آورد بوی آشنای تو

سپردم گیسوان یادهایم را به بارانی

که می‌بارید و می‌بارید از ابر هوای تو

تمام راه‌های زندگی را با شکیبایی

گذر کردم که همراهت بیایم، پا به پای تو

بیا، کز بی‌حیایی‌های ذهن ناکسان پوشم

تن عریان شعرم را به دیباج حیای تو

تمام روز این اندیشه می‌آزارد روحم را

که امشب باز بالش در بغل گیرم به جای تو؟

یا این غزل:

در صددم که ره برم در حرمِ سرای تو

یا غزلی، مدیحه‌ای، سر ‌کنم از برای تو

گاه به شانه‌های تو سر بنهم به دلبری

گاه کنم بهانه‌ها با دل مبتلای تو

تاب دهم به موی خود تا که شوی اسیر من

ناز بکش که تا شوم یکدله آشنای تو

پهنه‌‌ی دشت خاطرت پر شود از خیال من

جنگل سبز خواب من پر شود از هوای تو

در شب انتظاری‌ات، در تب بی‌قراری‌ات

راه نمی‌برد کسی غیرِ من و خدای تو

در خم‌و‌پیچ جست‌وجو، در تب و تاب آرزو

می‌رسد از چهار سو نام من از صدای تو

شهر به شهر می‌رود قصه‌‌ی عاشقانه‌ات

کیست که او خبر نشد از من و ماجرای تو؟

در خط سرنوشت من نقطه‌‌ی ابتدا شدی

در خط سرنوشت تو می‌شوم انتهای تو

همان‌طور که دکتر رضا براهنی از چهار رسالت و چهار مسئولیت شاعر (مسئولیت زمانی، مسئولیت مکانی، مسئولیت اجتماعی و مسئولیت ادبی) حرف‌ می‌زند، خانم دیباج به خوبی از پس این چهار رسالت و چهار مسئولیت برآمده است.

بدبختانه و با تأسف از آن‌جایی که مردم ما به‌ویژه نسل نوباوه، جنگ‌زده، مذهب‌زده، ملازده، متعلق به تبارگرایی، زبان‌گرایی و سیاست‌پیشگی و عده‌‌ی زیادی هم فاقد استقرار فکری هستند، با عاشقانه‌نویسی و به‌ویژه اشعار عاشقانه‌‌ی زنان بدبینانه برخورد می‌کنند و عده‌ای اگر بدترین اشعار عاشقانه به‌ویژه از بانوان را می‌پسندند، نه برای شعرشان، که برای تصویرهای شعری. این واقعیتی است که نمی‌توان انکار کرد، به‌ویژه در فیس‌بوک. این برخی‌های مخالف شعر عاشقانه را داکتر رضا براهنی در نوشته‌ای با عنوان «جهان بینی جدید در عشق و عاشقانه» در کتاب «جنون نوشتن» واقعا مسخره و سخت بی‌باک نقد کرده است که این‌جا من با اختصار نقل می‌کنم:

«گویا برای گروهی سوءتفاهم پیش آمده که اگر شاعری در شعرش از عشق گفت، دیگر کارش از نظر اجتماعی ساخته است و باید خط بطلان بر سراسر ذهنیت و جهان‌بینی اجتماعی او کشید، چرا که دیگر جهان امروز برای روشنگر، برای یک شاعر و یا یک منتقد خلاق، هیچ وظیفه‌ای جز مبارزه، آن‌هم مبارزه‌ای که سروکاری با عشق، عشق خلاق و شکوهمند نداشته باشد، تعیین نکرده است. گویا ما داریم حساب‌ها را با هم اشتباه می‌کنیم و انگار داریم دنبال انسان بی‌عشق می‌گردیم و انگار در خود مبارزه، مبارزه‌‌ی خودِ هستی در مقابل نیستی؛ مبارزه‌‌ی بودن در مقابل نبودن؛ مبارزه‌‌ی شدت وحدت عاطفی در برابر عدم فعالیت و عمل عاطفی هیچ‌گونه شور و هیجان انسانی نمی‌بینیم. انگار داریم فراموش می‌کنیم که بدون شور و هیجان عاشقانه، از هر نوع، نمی‌توان، هرگز نمی‌توان، در هیچ مرحله‌ای، خود را مبارز قلمداد کرد. داریم این‌طور قلمداد می‌کنیم که تو، توی شاعر، توی قصه‌نویس، توی نمایش‌گر، همین که از عشق سخن گفتی، دیگر تمامی، حس مبارزه علیه هر نوع ابتذال و بیداد را فراموش کرده‌ای، چرا که دنیای ما، نه دنیای عشق، بلکه فقط و فقط دنیای مبارزه است، آن‌هم مبارزه‌ای که در آن هیچ‌کس از عشق سخنی به میان نیاورد، هیچ کس عاشق نباشد، هیچ کس معشوق قرار نگیرد. همه فقط به‌سوی مبارزه، مبارزه با ابتذال و بیدادِ ابتذال کشانیده شوند، چرا که همه‌‌ی مردم، پس از آن‌که در نتیجه‌‌ی مبارزه از بین رفت، خودبه‌خود، در یک دنیای مرفه، آزاد و سرمست‌کننده، به‌سوی هیجان‌های عشق کشیده خواهند شد. پس مردم، تا آن روز، عشق و عاشقی و سخن‌گفتن از شعر عاشقانه، موقوف! بعد از آن روز هرکاری دل‌تان خواست می توانید بکنید…

نمی‌دانم این طرز فکر ره‌آورد شرق است یا غرب، خودی است یا بیگانه، ولی خاستگاهش هرکجا که می‌خواهد باشد، خود فکر، پدیده‌ای است بالقوه و بالفعل غلط. چرا که اولا مضمون عشق، تا موقعی که انسان با ماهیت فعلی خود بر روی زمین گام برمی‌دارد، مضمونی است انسانی، و هر انسانی به مقتضای ظرفیت و استعداد و پذیرش خود از این مضمون سهمی برده است، و چرا درباره‌‌ی چیزی که قسمتی از خمیره و سرشت متحرک او را تشکیل می‌دهد، حرف نزند؟ هرکس باید به نوبه‌‌ی خود، قاره‌‌ی نامکشوف عشق را برای خود کشف کند و درباره‌‌ی آن حرف بزند و حرف‌های خود را با چنان قدرتی بزنند که دیگران نیز از آن سهم ببرند. ثانیا هرکسی باید با زبانی درباره‌‌ی عشق، و یا هر مضمون شاعرانه‌‌ی دیگر سخن بگوید که متعلق به دنیای معاصر خود باشد، یعنی محتوای شاعران عشق، باید در بافت زبانی امروز به خواننده‌‌ی شعر ارائه گردد، باید محتوای عشق تمام خصوصیات معاصر را در بر داشته باشد و در ارائه‌‌ی آن از شکل‌ها، لحن‌ها، آهنگ‌ها و زبان معاصر استفاده شود تا رابطه‌‌ی عشق امروز با عشق دیروز یا تصور ما از عشق دیروز از بین نرود؛ سنت عشق، شکل معاصر خود را پیدا کند و شعر از بخشی عظیمی از محتوای انسانی خود عاری نگردد؛ چرا که عشق بخش عظیمی از محتوای زندگی را تشکیل می‌دهد. گفتم بالقوه و بالفعل. و بهتر است توضیح بدهد که اولا انسان هنوز، ذهنیت عاشقانه‌‌ی خود را از دست نداده و اگر خود هنوز عاشق نشده باشد، از شعر عاشقانه‌‌ی گذشته باز هم لذت می‌برد. ثانیا انسان، در حال ساختن یک ذهنیت جدید عاشقانه است، به‌دلیل این‌که به‌رغم وحشت از ماشین و میلیتاریسم، و زندگی در میان اشیایی حاکی از بیداد تکنوکراسی، هنوز به‌سوی عشق کشیده می‌شود و حتا گاهی از آن در راه مبارزه با ابتذال حاکم بر اذهان استمداد می‌کند و در کشاکش همین مبارزه است که جهان‌بینی جدید عشق را ارائه می‌دهد.

و دیگری این‌که عده‌ای می‌گویند علت رخت بربستن عشق از شعر، در حال یا آینده، باید این باشد که آن دیوارهای آهنین بین عاشق و معشوق از میان رفته است، که دیگر لازم نیست عاشق در هجران معشوق بسوزد و سر در کوه و بیابان بگذارد و فرهادوار تیشه بر فرق کوه فرود بیاورد … به گمانم یک تصویر فاسد و گندیده و مریض از عشق را غرب‌زدگی ما به ارمغان آورده است. می‌خواهند ما مردمان پوک و پوسیده و گندیده و بی‌بو و بی‌خاصیت، و خلاصه بی‌درون باشیم؛ یا پا درهوا و بی‌اتکا و حیوان بار بیاییم … می‌بینید که در واقع ما در مورد اقتصاد، سرنا را از سرگشادش زده‌ایم و این‌که دیگر ما وسیله هستیم و اقتصاد هدف، به‌جای آن‌که برعکس باشد. تمام بی‌ارزشی بر گرده‌‌ی ارزش های ما سوار است. موقعی که انسان شعور خود را از دست بدهد، موقع یکه انسان تبدیل به یک حیوان اقتصادی شود و به درخت و باغ و خانه و نور مثل حیوان بنگرد، یعنی در میان آن‌ها بدون شعور بر ارزش عاطفی و معنوی آن‌ها زندگی کند … موقعی که 24 ساعت شب و روز انسان به‌منظور حرکت سریع بانک‌ها و ماشین‌های حساب برای گنده‌شدن دایره‌‌ی شکم صاحبان سرمایه و برای حرکت سریع عقربه‌‌ی کارهای غیرانسانی تقسیم‌بندی شود … شما این آخرین پایگاه شرقی خود یعنی عشق را از دست می‌دهید…  اما شاعری که از عشق سخن می‌گوید ما را به یاد خودمان می‌اندازد.»

مثلا در این غزل بانو دیباج تقریبا همه آنچه براهنی گفته مصدق است:

بگذار تا بهارم در سینه‌ات کند گل

گیسوی آبشارم در سینه‌ات کند گل

بگذار روز‌هایت با من شود چو عید و

شب‌های انتظارم در سینه‌ات کند گل

بگذار مثل خورشید، این حجم روشنایی

دیدارِ بار بارم، در سینه‌ات کند گل

بگذار چون ستاره چشمک‌زنان دوباره

لبخندِ نوربارم در سینه‌ات کند گل

بگذار مثل رؤیا در پشت پلک شب‌ها

ياد گناهکارم در سینه‌ات کند گل

بگذار با گلویی خونین‌تر از شقایق

هر زخمه‌‌ی دوتارم درسینه‌ات کند گل

بگذار مثل قویی در برکه‌ات بمیرم

تا روح رستگارم در سینه‌ات کند گل

بگذار مثل ریشه، از لحظه تا همیشه

اشعارِ آبدارم در سینه‌ات کند گل

هچنان براهنی تصریح می‌کند که چرا بگذاریم شاعر از عشق سخن بگوید و می‌نویسد:

«چون ما در میان اشیا و حالات زندگی می‌کنیم که ما را به یاد خود می‌اندازد؛ شاعری که از عشق می‌گوید ما را به یاد هسته‌‌ی نخستین زندگی خودمان می‌اندازد.»

دیباج می‌سراید:

به شب خموشی من، تو طلوع یک صدایی

و چه حافظانه نامم به غزل غزل سرایی

چه حضور سبز سبزی به تن تخیل من

که شکوفه می‌براری، که جوانه می‌فزایی

به نوازشت سپردم همه بی‌قراریم را

که به رگ‌رگم تو خونی، به نفس‌نفس هوایی

ز یخ دوگانه گی‌ها همه پیکرم فسرده

بشکن یخ وجودم که یگانه آشنایی

همه مرغکان عاشق ز قفس برون پراندم

که تو ای قناری من، به قفس دوباره آیی

دل من ز عشق پُر شد به خدا رسم به‌زودی

که تو قاصد محبت ز حریم کبریایی

و یا در این رباعی که می‌گوید:

خورشید بیا، به بوسه بیدارم کن

از نور و صفای خویش پربارم کن

شب‌ها به امید دیدنت می‌خوابم

هر صبح بیا، بیا و دیدارم کن

در این‌جا به گفته‌‌ی براهنی «شاعر ما را به قلب حساسیت انسانی ما رجعت می‌دهد و ما در میان همهمه‌های توخالی، جیغ‌های شوم، چشم‌های وغ‌زده و وحشت‌زده، چشم‌های از حدقه‌برآمده، هیولاهای سیمانی، بتنی، فولادی و آهنی، به یاد پاکی، خلوص و صفای خود می‌افتیم.»

مثلا در این دوبیتی‌ها و یک رباعی دیباج، ما پاکی و خلوص و صفای خود را چه قشنگ می‌یابیم:

صدای تو، ترنم‌های باران

برایم از ترنم‌ها بباران

تویی در ز مهریر خاطراتم

طلوع گرم خورشید زمستان

***

اگر ابری، مه باران تو ‌میشُم

اگر بحری، مه طوفان تو میشُم

اگر مثل بهار از در درآیی

عروس گل به دامان تو میشُم

***

دو چشمم ابرِ بارانی‌ست، ای دوست

نگاهم محوِ حیرانی‌ست، ای دوست

تو خورشیدی و دیدار تو هر شب

حضور صبح نورانی‌ست، ای دوست

***

به همراه طراوت‌های باران

کویر خاطرم را سبز گردان

ز بوی عنبرینت مست گشته

فضای صبح و چای سبز فنجان

***

اگر با من سرِ دیدار داری

به همراه خودت چتری بیاری

دلم چندان ز ابر غصه پُر شد

که می‌بارم چو باران بهاری

***

رباعی:

چشم تو که آیینه‌‌ی یک ایمان شد

خورشید درون جان من تابان شد

هر شعر من از طراوت چشمانت

لبریز‌ترین ملودی باران شد

«شاعری که از عشق سخن می گوید، انسان را برای ما دوباره کشف می‌کند، بیگانگی‌ها را از بین می‌برد، پل‌های استوار عاطفی ایجاد می‌کند و در ستایش خود از هدف عشق، ما را به یاد تمام لحظات تاریخی می‌اندازد که اجداد ما، از طریق ارائه حساسیت‌های عاشقانه‌‌ی خود، انسانی را غنی‌تر کرده‌اند؛ ما به وسیله شاعری که از عشق سخن می‌گوید، زیبایی از دست‌رفته‌‌ی خود را بازمی‌یابیم و احساس می‌کنیم»

دیباج بانو می سراید:

شعرِ تازه می‌خواند جویبار احساسم

عطرِ عشق می‌بارد برگ و بار احساسم

هر نفس شکفتن‌ها موج می‌زند در من

دامنم پر از گل شد در بهار احساسم

سبزِ سبز می‌رقصد با طلوعِ هر آوا

بال بالِ گنجشکان بر چنار احساسم

روی پلک‌ بیدارِ ماهتاب تنهایی

پرده می‌کشد خوابِ انتظار احساسم

ذره ذره از چشمِ آفتاب می‌ریزد

نور در رگِ مستِ تاکزار احساسم

صد ستاره خوشبختی، صد ستاره زیبایی

عاشقانه می‌چرخد در مدار احساسم

در جهان بی‌رنگی نقش‌های مانی را

می‌کشد به تردستی انکسار احساسم

گاه در فراسوی حجم سرد خاموشی

طرح شعله می‌کارد انتحار احساسم

زنده‌ می‌شود هردم نطفه تمنایی

در تپیدن نبض بار بار احساسم

سال‌ها گذشت اما در خط میان‌سالی

‌دل بسی جوان‌تر شد، در کنار احساسم

***

درين محنت‌سرا جز خون و خاكستر نمي‌بينم

ز كشت بي‌ثمر جز هرزه خار و خس نمي‌چينم

اگر باد است، ويرانی؛ اگر باران، فروپاشی

به غير از مرگ و نابودی نمی‌آيد ز آيينم

ز خون فواره چندان شد به‌سوی آسمان بالا

كه رنگ سرخ مي‌تابد ز چشم ماه و پروينم

شبم آغشته با مرگ است و وحشت‌ها و ظلمت‌ها

بخواند جغد ويرانی به‌جاي مرغ آمينم

بهار از میهن زيبای من يك‌باره كوچيده

خزان بی‌هيچ تشويشی شده امروز گلچينم

جدا شد دست و پا و قامت مغرور مرد من

«بدین ترتیب او به ما حیثیت خاصی می‌دهد که ما دیگر حاضر نمی‌شویم آن را از دست بدهیم… شاعری که از عشق سخن می‌گوید در تجلیل خود از معشوق، زبان را پاک‌تر و پیراسته‌تر می‌کند … زبان را از قراددادهایی که تکنیک جدید، به‌صورت وحی منزل فورمول‌های غربی برآن تحکیم می‌کند، نجات می‌دهد و زبان را به انسان، که جز قرارداد تحرک دایمی هیچ قرارداد دیگری نمی پذیرد، نزدیک‌تر می‌کند»

چنان که ما زبان شسته، آراسته و پیراسته‌‌ی بانو دیباج را در تجلیل خود از معشوق می‌خوانیم:

می‌شوم دریای آرامش، کنارِ لحظه‌ها

تا تو می‌آیی به خواب من سوارِ لحظه‌ها

لحظه‌ها پر می‌شود از خنده‌های آفتاب

چشم تو باشد اگر آیینه‌‌دارِ لحظه‌ها

صورتم پوشیده در شرم هزاران ساله است

پاک کن از چهره‌‌ی خیسم غبارِ لحظه‌ها

جسم و روح شرم را باید بشویم بعد ازین

در زلالِ چشمِ سبزِ چشمه‌سار لحظه‌ها

هر چه بادا باد، دل را می‌دهم دستِ هوس

می‌روم سرمست، همپای فرارِ لحظه‌ها

می‌درم پیراهنِ فرسوده‌‌ی پرهیزِ خود

تا که عریان‌تر برقصم با شرارِ لحظه‌ها

در میان بازوانت ذوب گشتم، خوبِ من!

جاری‌ام کن، جاری‌ام، در آبشارِ لحظه‌ها

در غزل‌های عاشقانه‌ی او هیچ‌گونه گره‌بندی واژگانی یا معنایی وجود ندارد. واژه‌ها و معناها با تمامت زیبایی خود مطرح و سروده شده‌ است.

چیزی مهمی را که می‌خواهم درباره‌‌ی آثار و اشعار بانو دیباج تذکر بدهم، این است که زبان آثار او بدون تکلف‌های ادبی و تقلید از آثار کلاسیک است، او خیلی روان می‌سراید، اما شعرش با تشبیهات و استعارات و ترکیب‌های نو و دلپذیر همراه است. این فن و سبک و سیاق از ویژگی‌های استادان برجسته‌‌ی ادبیات است. یعنی دیگر مکتب هنر برای هنر فرسوده شده است. داکتر حسین زرین‌کوب در جلد اول نقد ادبی می‌نویسد:

«… این پندار خطایی بیش نیست. اگر فقط هنرمند می‌تواند اثر هنرمند دیگر را درک کند، هنر قراردادی و مواضعه‌ای محدود بیش نخواهد بود. در آن صورت هنرمند در دنیای خود محصور، و با مردم بیگانه خواهد بود. زبان او را جز هنرمند کسی ادراک نخواهد کرد و او هرگز نخواهد توانست عواطف و افکار خود را نشر و القا کند. این خود با ماهیت هنر و هدف آن آشکارا منافات و مغایرت دارد. زیرا هدف و غایت هنر تعبیر از عواطف و افکار هنرمند به منظور القا به دیگران است. شاعر این عواطف و افکار را با الفاظ القا می‌کند»

این سادگی، زیبایی و روان‌نویسی در همه آثار شعری بانو دیباج هویدا است. مثلا در این غزل عاشقانه هیچ‌گونه گره‌بندی واژگانی یا معنایی وجود ندارد. واژه‌ها و معناها با تمامت زیبایی خود مطرح و سروده شده‌ است:

می‌بوسمت چنان که گلی آفتاب را

می‌جويمت چو ديده‌‌ی بی‌خواب، خواب را

می‌خواهمت همیشه بدون بهانه‌ای

می‌نوشمت چو ماهىِ لب تشنه، آب را

شب با طلوع چشم تو پرنور می‌شود

خورشيد تا بوَد، چه کنم ماهتاب را؟

با تو تمام ثانیه‌ها غرق شادی‌اند

باید ز بال وقت بچینم شتاب را

پیوند ما كه پاک‌تر از آب و آتش است

بسپر به دست باد، گناه و ثواب را

سكر كلام تو كه مرا مست می‌کند

ديگر مريز در قدح من شراب را

تك‌بيت‌هاي من همه يكسر غزل شدند

آغاز تا به‌نام تو كردم كتاب را

چیز دیگری که از گفتن آن نمی‌توانم صرف نظر کنم و نگویم، این‌ است که در برابر شفیقه یارقین دیباج هیولای تبارگرایی و حسادت با تمام خشم، نیرنگ و فتنه‌گری‌های خود از نخستین روزهایی که او بال و پر پرواز گشود و به بلندای خرد و دانش و کار آشیانه ساخت، از سوی آدم‌های هرزه و بی‌مایه که کاذبانه بنابر تعلقات قومی و زبانی به شهرت رسیده بودند، تبارز کرد؛ او را که بی‌تعصب به زبان فارسی مثل زبان مادری‌اش اوزبیکی می‌نویسد و می‌سراید و در زبان پشتو مقاله‌ها و شعرها نوشته است، اغلب با نادیده‌گرفتن‌ها و پس‌زدن‌ها خواسته‌اند کنار بزنند و محدود یا مأیوس کنند، اما او باز هم راه روشن خود را پیمود و از زبان فارسی بهترین ترجمه‌ها را از فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، احمد شاملو و مولانا به زبان اوزبیکی ارايه داد و شعرهای بابر و کامران میرزا و غریبی و شاعران معاصر اوزبیک را به فارسی و پشتو به زبان شیوای شعر برگردان کرد.

این‌جا لازم می بینم که در مورد نقد چیزی بگویم. اما آنچه من می‌خواستم بنویسم، تکرار آنچه خوانده و آموخته‌ام، بود. بنابرآن لازم دیدم برای آن‌هایی که دست به نوشتن نقد می‌برند، بخش‌هایی از یک منبع اصلی را بنویسم و بهتر دانستم از داکتر حسین زرین‌کوب نقل آورم، او می نویسد:

«نقد ادبی در دوره‌‌ی ما ضعیف و بیمارگونه است. آیین روزنامه‌نویسی رنگی از سبکسری و شتابزدگی بدان بخشیده است. حتا پاره‌ای از واقفان اهل نظر نیز در روزگار ما گمان دارند که در نقادی آنچه بیش از هر چیز، مایه‌‌ی کار منتقد است، دلیری‌ست و آن‌جا که اهل نظر را چنین گمان افتد آن گزافه‌گویان و لاف‌زنان که گستاخی و بی‌شرمی را مایه‌‌ی دلیری می‌شمارند، پیداست که از این پندار چه مایه بهره خواهند برد و کدام دلیر گستاخی هست که در نفس خود آن قوت نبیند که بی‌هیچ بیم و هراسی دعوی دانش و مروت بکند. عجب آن است که امروز در همه کاری تخصصی و تبحری را لازم می‌شمارند و هیچ کاری نیست که کسی در آن بی‌هیچ صلاحیت به دعوا برخیزد. شاعری جز طبع روان، ذوق آفریننده می‌خواهد؛ و نویسندگی مایه‌‌ی فروان. آن‌که سر پزشکی دارد، بی‌وقوفی دست به درمان نمی‌زند … تنها در نقادی است که قاعده و اصولی برای آن نمی‌شناسند و گمان می‌برند شرط توفیق در آن گستاخی و دلیری است. دانش و مروت را که نیز می‌گویند و ادعا دارند در واقع شرط کار نمی‌دانند. کدام منتقد دلیر و گستاخی است که به شوخ‌چشمی و بی‌باکی خود را کان مروت و سرچشمه‌‌ی دانایی نشناسد؟ آن‌جا که کتابی و یا اثری را باید انتقاد کرد، اگر منتقد به قدر کفایت دلیر و گستاخ باشد، در یک دم تمام زحمت و کار نویسنده و شاعر را خط بطلان می‌کشد و برباد می‌دهد و اگر از دانایی و انصاف به گمان خویش بهره‌ای دارد، به اصلاح و تصحیح آن می‌پردازد. اما در این دانایی آشنایی با علم و موضوع کتاب‌گویی هیچ شرط نیست؛ کافی است که منتقد از دستور زبان به قدر شاگرد دبیرستان اطلاع داشته باشد تا معلومات را در کتابی که مورد نقد اوست «تمرین» کند با اصطلاح ادیبان در باب «یجوز و لایجوز» کلمات و الفاظ بحث کند. اما اگر کتابی که مورد نقد اوست، اثر محتشمی صاحب نفوذ است، آن وقت است که منتقد دلیر در آن به دیده‌‌ی انصاف می‌نگرد و اگر در آن عیبی و نقصی هست، به دلیری از آن چشم می‌پوشد…»

شفیقه یارقین دیباج رباعیات مولانای بلخی را با عین وزن و معنا به اوزبیکی ترجمه کرد. چند نقد و نظر درباره‌اش نوشته شد؟

اشعار فروغ فرخزاد را به اوزبیکی در وزن و فورم خودش برگردان کرد. کی چیزی نوشت؟ از دیگرهایش می‌گذریم.

در پایان چند غزل، دوبیتی، رباعی و شعر پشتوی «دیباج» را چاشنی گویا تقدیم می‌دارم و نیز یادآور می‌شوم که دکلمه‌های شیرین و دلپذیرش را با صدای خودش در یوتوب و برگه‌اش می‌توانید بشنوید.

این غزل از جنس غزل‌های ذوقافیتین یا قافیه‌‌ی دوگانه است:

در سکوتی که نگاه تو سخن می‌گوید

میشود واژه غزل، بر لب من می‌روید

چون پرستو که پیِ لانه‌‌ی خود برگردد

دست من باز به دستِ تو وطن می‌جوید

شامه‌‌ی شعرمن از موی تو در اوج خیال

عطر گل‌های شکوفای چمن می‌بوید

خوش به این چشم، که از چشم تو دنیا را دید

خوش به این اشک، که آلایش تن می‌شوید

دل من با تو به زیگنال خبر می‌رقصد

بی‌تو حتا که به آهنگ اتن می‌موید

** *

خورشید بیا و خانه‌ام روشن کن

با صبح، غم شبانه‌ام روشن کن

چندی‌ست که نشکفته گل اشعارم

الهام بده، ترانه‌ام روشن کن

** *

برداشت سر از خواب شبانه خورشید

یک صبح پر از نشاط و امید دمید

از پشت شب بلندِ تنهاییِ من

با دسته گلِ روشنی از راه رسید

** *

صبح است و هنوز ادامه دارد شب من

پژمرده گل‌ خنده به روی لب من

خورشید به پشت ابر، پنهان تا کی؟

یا رب! تو مگر می‌شنوی یارب من؟

***

مرا خورشید مهمان کرده امروز

دلم روشن ز ایمان کرده امروز

چه زیبا خوشه‌هایی از گل صبح

برایم چیده در خوان کرده امروز

***

شعرهای پشتو:

کله، ناکله

ما په یاد لره جانان کله، ناکله

زه خو هېر یم له خپل ځان کله، ناکله

تا سره هره شېبه شنه پسرلی وم

بې له تا یم ژېړ خزان کله، ناکله

هر گړی چی راکوی راته دردونه

ولی نه کوی درمان کله، ناکله؟

کله خوب، کله قرار له ما نه یوسی

ستا دمېنی هر ارمان کله، ناکله

دغه تش تیاره ژوندون مې ستا یادونه

لکه لمر کوی روشان کله، ناکله

اې د مېنی په مذهب باندی کافره

وایه کېزی مسلمان کله، ناکله؟

زما مینه یو جنون دی چی خدای هم

ورته پاته شی حیران کله، ناکله

***

لندی ها:

یو ځل په مینه راته گوره

چې نړی توله ستا په سترگو ووینمه

* * *

دا ستا په سترگو کی جادو دی

چی ورته گورمه خپل ځان هم هیرومه

* * *

زما لپاره په خندا شه

چی ستا لپاره تول گلان وخندومه

منابع:

۱ـحلاج/ علی میرفطروس / ص ۱۸۴ و نیما یوشیجـ چهار رسالت و چهار مسئولیت داکتر رضا براهنیـ ص ۴۴۳

۲ـ توماریس شهبانوی قهرمان تورک که کوروش را شکست داد و کشت و ملک و مردم خود را از شر دشمن متجاوز نجات داد.

۳ـ همان / نیما یویشج چهار رسالت و چهار مسئولیت رضا برهنیـ ص ۴۴

۴ـ داکتر رضا براهنی مجله فردوسی سال ۵۱ فروردین شماره ۴۹

۵ـ داکتر حسین زرین‌کوب، نقد ادبی، جلد اول ص ۱۹

۶ـ با الهام از شعری در همین وزن و قافیه از علی بهمنی

۷ـ از مقدمه‌‌ی جلد اول نقد ادبی، اثر داکتر حسین زرین‌کوب

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *