زهرا موسوی
پیشدرآمد
آشنایان با علوم اجتماعی میدانند که مردسالاری ــ در تمام جوانب و جلوههای آن ــ تفکری هژمونیک و حذفیست؛ از «نظامِ منافعِ متقابل» پیروی نمیکند و ذهنیتیست که به سیاقی، خاستگاه و ماهیتی استیلایی دارد. بنبست اصلی اما اینجاست که مجالِ مکث و مقابله با تاریخ فرودستیِ ساختاریِ زنان، همواره در قَبای اعتبارِ نظامی دوگانه و نمادین زایل شده است و با بریدن از بنیانهای و مبناهای اصلیاش، در قالب رویکردهای ایجابی/ سلبی روندی انحرافی را در پیش گرفته است. مردسالاری جنبهای از نظمِ نمادین و متضاد معناست. دوگانهی مرد/ زن و به تبع آن، نظام ارزشی سلسلهمراتبی ِمفروض بر آن، ضامنِ تسری و دوام دیگر ابعاد نظامهای دوگانهی سلطه بوده است. این نظام نمادینِ اندیشه، از سویی به تضمین منافعِ اقلیت (عمدتا مرد) در مجراهای قدرت انجامیده و از سویی دیگر تضییع مصالح اکثریت را، از رهگذر گسترش نفرت، دگماندیشی و تعمیق تضادها در جوامع نهادینه کرده است. ازینرو برای تغییر بنیانهای این وضعیت، نخست میباید سازوکار این دستگاه فکری را در آدرسهای مشروعیتبخشیاش شناخت و تحلیل کرد. آنگاه مصداقها و جوانبِ بارز تولید و بازتولیدش را بررسی کرد. و سپس با بسیج و بهکاربستن تمام امکانها، پتانسیلها و مجراهای مشروع و دموکراتیک، نسخهای از امکانِ جایگزین را ترسیم و تئوریزه کرد. ضرورت امروز است تا برای همبستگی میان نیروهای همسو و راهاندازی گفتمانی سراسری ــ روی طرح مسألهی تبعیض و ارائهی پاسخهای بومی و بنیادین ــ هر چه سریعتر توافق نظر حاصل شود. نسل ما نیازمند صفآرایی در قبال پرداختن به مسألهی زنان است. زیرا این مسأله، هرگز منحصر به مسألهی زنان نبوده و مسألهی انسان و همگان بهشمار میرود.
به این منطور (به باور من) تنها پژوهش و برش قطری در تاریخ میتواند سرآغاز تلاشی برای بازخوانی و بازاندیشی دربارهی «امر یقینی» باشد. این اقدام، اگر هیچ مزیت دیگری در تغییرِ بنیانهای تبعیض و تراژدی انسانی نداشته باشد، به صورتبندی و فهمپذیری این فرایند و صورِ متکثرِ تفکیکِ تاریخیِ ذهن/ بدن (جنسیشده) کمک میکند. زیرا ــ تجربه نشان داده ــ تنها در روشنا و مداومت منظومهای علّی از این تلاشهاست که مجالِ مکث و مسألهسازی در «نظامهای نمادین معنا» به میان میآید. پس، برماست تا برای فهم مناسبات آغشته به تبعیض (امروز)، به تاریخ (دیروز) مراجعه کنیم. نیاز است تا نسل ما، مهندسان و برسازندگانِ این نقشهی حذفی و نیروهای موثر بر آن را بشناسد تا مراحل تکوین و تبیین آن را دریابد.
آنچه اما در این مسیر یک پیشنیاز است، تردید در تمام ساحات و ابعاد «امر مسلم» و «مفاهیم بدیهی» است. باید هر آنچه را قطعی و یقینیست مورد پرسش قرار دهیم. سیر تکامل و تثبیت و تکوین این نگرش «تکساحتی» را که با استراتژی پسراندنِ زنان (و بدنهاشان) به حاشیهی امن و مقدس (خانواده) فعال و کارا مانده، بشناسیم و دگرگون کنیم. بر ماست تا به دور از هیجان، هیاهو و هوچیگری به مسألهی زنان بنگریم؛ تا بدانیم زنان از چه زمان و چگونه در قالبِ هویتِ «اقلیت» به حاشیهی تاریخ رانده شدند؟ آنان تحت چه شرایطی به اشکال متنوع انقیاد تن دادند؟ چرا و چگونه تا آستانهی پاسبانی معابدِ سنتگرایان تنزل کردند؟ و ذینفعان و برسازندگان، با چه تمهیداتی توانستند خود با ماندن در متن تاریخ، دانش، اندیشه و قوانین را بر محور نظم دوگانهی جنسیتمحور تسری دهند؟ باید متعهدانه و مجدانه تاریخ بخوانیم تا حدود و ثغور گفتمانِ سرمدی و سالاریِ «جنسِ مرد» را به مددِ همپوشانی نسبتِ وی با دالِ امرِ نمادین «فالوس»، مورد نقد و پرسش قرار داده بتوانیم.
افسانهی آفرینش: زن-اهریمن و ضرورت بازاندیشی برهان امر مقدر
بنیانِ فهمِ جنسیتمحور ــ در تمام ساحات نمود آن ــ بر نوعی کجفهمی و تقسیمبندی توتمیِ خیر/ شر از بدنِ استحالهشده در «جنسیت» استوار است؛ نگاه کنید به عمدهترین مصداق این ادعا: افسانهی آفرینش. بر مبنای این اسطوره، زن/ زمین، فیگوری اغواگر و مبتذل بر راه رستگاریِ مرد/ آسمان است. به عبارت دیگر، در افسانهی منشاء حیات بشر: (زن) منبعِ نافرمانی و تباهی و سببِ طرد آدم (مرد) از باغ عدن و در نهایت، آدرس هبوط و سقوطِ نوعِ بشر خوانده شده است. بنیانهای این فهم ــ قطع نظر از هوچیگریهای توجیهی و تاریخی ــ آغشته به نوعی تعصب و جزماندیشی است. این افسانه، مبین ارزشِ سلسلهمراتبیِ سوژههای سقوطکرده در جنسیت است. این اسطوره، بازتابدهندهی این واقعیت است که «مردسالاری» در تبانی با آموزههای دینی، عاملیتِ انسانیِ انسانِ غیرمذکر را از بنیاد مردود میداند. (هرچند از آن روزگار تا کنون چیز زیادی تغییر نکرده است) بر بنیاد این توجیهها و دفاعهای سنتگرایانه، عاملیتِ زنان، دگرباشان و سایر ندارندگان ذکر و قضیب ــ به صرف آنچه فقدان فالوس و تبعاتِ منحرف و تباهکنندهی آن برمیشمرند ــ مجدانه در حوزهی کنشگری نقض میشود. ازاین دیدگاه، تفاوتهای بیولوژیک و آناتومیک جنسی، نه دالّ بر صرفِ تفاوتِ زیستشناختی که دال بر تحقیر و تقصیرِ جنسِ زن قابل تفسیر میشود؛ اسطورهگرایان، وجودِ فرج (تهیگاه و مهبل) در بدن ِزن را نیز بر بنیاد تدبیر الهی، دال بر نقصانی آشکار و فرض بر ماهیتِ اهریمنی و خداراندگی او توجیه میکنند.
برآمدِ این ذهنیت است که اثبات فرضیهی کاستی و انحرافِ ازلی زن را نزد تودهی مردم تثبیت و تجسد میبخشد. به عبارتی، زن، مسببِ اصلی مصیبت و فلاکت نوع بشر بر روزی زمین تبیین میشود. ازینرو، تمام صلاحیت او برای اشتراک در امور فعالانه/ مردانه نفی میشود. در مردسالاری آیینی، زن، به صرفِ ویژگیهای زیستشناختی، داشتنِ آناتومیِ منتسب به زنانه (پستان و رحم، عادت ماهوار و میل جنسی…) مسبب «گناه» و «گمراهی» عمومی انگاشته شده است. در این شرح، زن یکی از منابع و آدرسهای تولید و تکثیر «شر» است و آفرینش او نیز، در شکل جسمانی متمایز نمادی از مشیت و عقوبتِ الهی در قبال گناه اوست. در مواردی حتا، زن، در سطح «ابلیس» تنزل میباید و فلسفهی وجودش را آزمونی الهی در راه تکاملِ معنوی مرد میانگارند. تصویر زن در این اسطورهها، در مواردی حتا به نوعی به انتزاع سر میزند و (برعکس مرد) بهغایت بیثبات، مغشوش و درنیافتنیست. بازتابِ زن در اساطیر، بهدلیل مجموعهای از این توجیهات، دچار نوعی خلاء و نابهنجاری در «معنا» و «ماهیت» است. ازینرو، در اغلب اسطورهها، سنن و آیینها، زن همتراز با انفعال، ابتذال، اختگی، کاستی و کراهت پنداشته شده است و برعکس مردان/ فاعلان/ رستگاران ــ که گاه تا مرحلهی قدیسی و پیامبری عروج کردهاند ــ سزوارِ جایگاهی زمینی و فرومایه و بنابراین مستحق فرودستی و فرمانبری است.
نوت: بعدها راهیابی و نفوذ بخشی ازین آموزههای زن (خوار) انگار به ساحت دانش، فن و علوم فلسفی، در قوام و تحکیم ابعاد تازهای از تبعیضِ جنسی نقش عمدهای داشت. بر بنیاد مطالعات، منابع اصلی معرفت بشر، حامل رگهی پررنگی از تبعیض و اجحاف بر زنان است؛ آنچه از دلایل تسری، تقویت و توسعهی تاریخی «مردسالاری» انگاشته میشود.
دیگریانگاری و آغاز تضادی درونماندگار
دیگریسازی، تجسد تمامقدِ نظامِ تبعیض و تجلی سرشتِ پایدارِ ستیزهجوییست. دیگریانگاری، مداحی در ستایشِ «تشابه» و نکوهشِ «تفاوت» است؛ تلاشی تاریخمند برای معنابخشی به «چیستی» و «چرایی» بروز تقابل و تضادهاست؛ استوار بر ارکان ِنظمی نمادین که خاستگاهِ توجیهی گفتمانهای هژمونیک و قطعیتگرا شناخته میشود. این انگار، از ارکان برسازندهی بخشی از اندیشهی فلسفهی سیاسی است که تبعات تیرهای برای «دیگری» دارد. براساس دادهها، مصداق کانونی و کاربردی این نگرش، در فهم تکثر پدیدهها و تفاوتها در زندگی اجتماعی ـ سیاسی است. اما چالش و پاشنهی آشیلِ این پندار، تأکید بر حفظ «همانندی» و تعصب بر «همگُنی» است: آنچه سبب شده این دستگاه فکری، انعطافناپذیر بماند و تن به رواداری و برقراری توازن میان هویتِ «خودی» و «دیگری» ندهد. دیگریپنداری، امری اکتسای، محاسبهی ذهنی، پیچیده و مغلطهبرانگیز است که با مکانیزم مرزکشیِ ارزشی میان صفوفِ خودی/ دیگری عمل میکند؛ و همواره وجودِ یک «دشمن» را در برابر «دوست» فرض میگیرد. این اندیشه، منبع مصایبِ خویش را همواره در قامتِ «دیگری» فرافکنی میکند.
به عبارت دیگر، بر مبنای این انتزاع، نفسِ تشخیصِ تمایز، همترازِ «تهدید» یا «تعرض» تفسیر میشود و بدینسان، وجودِ دیگری، تنها بر میانجیِ تفاوتاش ــ که نوعی تهدید است ــ معنا میپذیرد. در این تفسیر جزمگرایانه از معنا، خاستگاه وجودی هر غیرخودیای بر تولید و توزیع «شر» بازنمایی میشود؛ ازینرو «خودی» نمادِ حقانیتِ مطلق و بنابراین سزاوارِ برخورداری از عدالت است و «دیگری» نمادِ شرارت و سزاوار عقوبت. سوژهی این فهمِ مناقشهبرانگیز در دستگاه فکری و توجیهیاش، هدف ثابت پیکاری دایم برای اجرا و تحقق «حق» در برابر «باطل» است. بدینسان، مفروضات زندگی اجتماعی چون آزادی، عدالت و حیات نمیتواند و نباید میان «ما» و «آنها» برابر و یکسان باشد. اصل مسلم دسترسی بشر به منابع قدرت، حیثیت و ثروت نیز منقضی دانسته و براساس دوری یا نزدیکی فرد به کانون ارزشی «ما« و «آنها» تعیین و تقسیم میگردد.
افراد در این نظام تولیدِ «هویت» و «معنا»، براساس تفاوت و تشابه در دو جبههی جمعناپذیر، صفکشی میکنند. یکسو اعضای گروه «ما» که در باور به سزاواریشان، مجادله و تردیدی نیست، و در سویی دیگر، اعضای گروه «آنها» که ــ به صِرف دیگری دستهبندیشدن ــ سزاوار مهار و فروکاهش در دایرهی ارزشی «اقلیت»اند. (به باور من) عمدهترین مصداق تثبیتِ این دستگاه فلسفی بر روی گسلهای طبقاتی، هویتهای جنسی و انواع صورتبندی تضادها قابل رويت است؛ بیشترین بازنمایی این خطکشی (انتزاعی) نیز، در دستهبندیهای ظاهرا مسلم و متداولی چون: «دوست» در برابر «دشمن» ، «نوشتار» در برابر «گفتار» ، «گناه» در برابر «ثواب»، «تحکم» در برابر «تسلیم» و «مردانگی» در برابر «زنانگی» برجسته میشود.
تمرکز نویسنده، روی دوگانهی بدوی و کهنهی زنانگی/ مردانگی و جوانب آن است. این دوگانه، شاید علنیترین و مهمترین تجلیِ تاریخی این خطکشی ارزشی – معنایی باشد. زیرا برمبنای این دوگانه است که انسانِ دارندهی فَرج، در ذات یک دیگری معرفی میشود. او موجودیست که به حکمِ یدککشیدنِ بدن/ هویتِ زنانه، در صف یک «غیرخودی» ایستاده است. براساس این فلسفهی تفکیک، زن، عنصری مجهول، نامطلوب، بیگانه و بیرون از مدارِ معیار «ما» ست. ازینرو در سایهی دستگاهها و نهادهای تولید دوگانهی معنا ــ اخلاق، دانش، فرهنگ، دین، قانون و خانواده ــ وی، ملزم به پذیرفتنِ هویت و تمام جوانب تبعیضآمیز جایگاه «دیگری» است. بازتاب این برساختهی نمادین زن/ شرم/ مذمت را میتوان بارها در متون تاریخی و فلسفی مشاهد کرد. بارِ حقنهی این نقشِ تحمیلی برای زن، نوعی معذوریت و معافیت از پذیرفتن نقشهای تعیینکننده و «انفعال» در قبال داشته است. قرنهاست غیبت و برنتابیدنِ تاریخیِ فیگورِ زن/ دیگری در کانونهای کنشِ مرد/ خودی به مثابهی امری طبیعی تبیین میشود. ازینرو این موضوع باید در کانون نقدها و تحلیلهای این ستم سیستماتیک قرار گیرد.
البته در این میان، نباید از یاد ببریم که دایرهی «دال» و «مدلولی» شبکهی ایده، عمل و الگوریتمِ «مردسالاری» بسیار پیچیده است. این شبکه، چون مکانیزمی ارگانیک عمل میکند و ــ به مثابهی یگانه قدرتِ مشروعِ اجراگر ــ تعیینکنندهی حیات و ممات افراد در زیستبوم سیاسی – اجتماعی آنهاست. مردسالاری، تنها به مسألهی دسترسی یا بازنمایی هویتها ــ در نهادهای تمرکز و توزیعِ منابع و مناسبات قدرت ــ محدود نمیشود؛ این نگرش، آبشخور اصلی «از خودبیگانگی» هویتهای «ابژه» و سرکوبشده است. مصداق کارکردِ این تکنیک، مأموریتِ تثبیتِ هویت سیاسی/ جنسی بدنهاست. به تعریفی دیگر، در این تقسیمبندی، بدنِ زنانه «کهتر»، و مردانه «مهتر» هویتدهی میشود. مطالعات پژوهشی (فمینیستی) نشان میدهد که این نظمِ سلسسهمراتبی (سوژگیِ بدن و نظام معنایی مفروض بر آن) طی قرنها در بنگاههای تولید اندیشه ــ خاصه روانکاوی، و در آثار فروید و پیرواناش ــ مدار اعتبار بوده است. وزنهی سنگین نگرشِ «زن ــ خوارــ انگار» در جریانهای فلسفی – سیاسی و در لابهلای آرای متفکران، فیلسوفان و نظریهپردازانِ بیشماری به روشنی قابل رؤیت و ردیابیاست (آنچه در مناسبات کنونی افغانستان نیز کماکان در محافل و حوزههای مختلف و فعال مشاهده میشود؛ و من در بخش پایانی این نوشته به اثبات مصداقهای این ادعا خواهم پرداخت).
زنان: وانهادگی تاریخی و ریشههای ازخودبیگانگی
از خود بیگانگی، ثمرِ استمرارِ «سیستمِ سرکوب» است؛ از توابع تاریخ جبر است و برآمدِ جدلی درونی در مسیر شناخت و رشد شخصیت. این اختلال، ماحصلِ تضاد میان میلِ طبیعت آزاد و جبرِ تن دادن به انقیاد است. از خودبیگانگی، در خلاء تعلیقِ «معنا» و تداومِ تنش در کسب «هویت» بروز و بسط مییابد؛ ازینرو، اغلب در میان نیروهای تحت ستمِ ساختاری ــ خاصه زنان ــ که به واسطهی «ابژگی» جنسیِ ممتد، دچار نارضایتی و سرخوردگی درونیاند، مصداق و رواج بیشتری دارد. سوژهی از خودبیگانه، میانِ خودِ موجود (تن و ذهن در بندِ انقیاد) و خودِ مطلوب (تن و ذهنِ آزاد و دارای اختیار)، ارتباطی دینامیک و پیوند دال و مدلولی برقرار نمیتواند. زن، به واسطهی تاریخ سرکوباش، خویش را تنها از معبر رابطهی قدرت و از آینه مرسالاری میبینید. زنان بر خلاف مردان، از همان آوان و ضمن نخستین تجربههای مواجهه با فردیت و جامعه درمیبایند: ابژهای در برابر سوژهی اعمال قدرتاند و از آنجا که در تمام ساحات در انقیاد جلوههای نظامِ سلطهی جنسیاند؛ «سلطهپذیری» و «فرمانبری» را اصل طبیعی و عینیتی «زنانه» قلمداد میکنند.
زنان به واسطهی ویژگیهای زیستشناختی زادآوری و تفاوت نیروی فیزیکی و (…) برای سدهها میدانِ ایده و عمل «مردسالاری» در روند تاریخی تکامل بشر بودهاند. زن، همواره در معرضِ خیرهسری نظامِ سلطهی جنسی (مردسالاری) قرار داشته است. نتیجهی تکرار تجربهی «ابژگی» در مراحل شناخت و جامعهپذیری (مسیر معرفت از خویش و پیرامون) برای زن، چیزی جز «مسخشدگی» و «شیوارگی» ژرفتر نبوده است. «مردسالاری» با تقسیم کارِ جنسی ــ میان زن، مرد ــ نوعی هویتِ جنسیتی نابرابر ــ زنانه، مردانه ــ را مشروعیت بخشیده است؛ و بدین سان، صلاحیتِ زن را در اراده و اختیار بر «ذهن» و «بدن»اش سلب و مصادره کرده است. موقعیتِ فرودستِ این هویتِ جنسیتی و واگذاریِ تحمیلی اختیار ــ در میان زنان ــ از عللِ اصلی از «خودبیگانگی» و بقای انفعال و انقیاد شناخته میشود. در پی چنین واگذاریست که ترجیحِ اکثریتِ زنان ــ به مثابهی گروه اجتماعیِ فرودست ــ تمکین بدون قید و شرط از دستگاه فلسفی و اندیشهورزی «سیاستِ جنسی» بوده است.
ازینرو، ارجحیت (در میان اکثریت زنان)، حذر از ترکِ حاشیهی امنِ تاریخ یعنی «امر هنجارین» است. با این تفاصیل، درک آنچه رواج «وانهادگی» در میان زنان خوانده میشود، دریافتنیست. تاریخ، گواه روشن آن است که عدول از مرزبندیهای پنهان و عیان تبیینِ دوگانهی سیاستِ جنسی، چقدر برای متمردان (زن) سنگینتر بوده است. تاریخ، اشباع است از سرنوشت تلخ زنانِ منتقد و شالودهشکن؛ آنانی که داغِ ننگ ِانحراف خوردهاند؛ مورد انواع قساوت و قضاوت قرار گرفتهاند و ــ در فرجام ــ در محاصرهی انزوا، تهدید، فشار، فقر و سرخوردگی در سویههای تیرهی تاریخ به فراموشی سپرده شدهاند. ازینرو برای مدتهای مدید، وسوسهی عدول از این گسل ــ حتا در میان منتقدان ــ به زمانی دیگر موکول شده است؛ در مقابل اما تمکین، تسلیم، تسامح و تظاهر به رضایت ــ در میان اکثریت زنان ــ رویکرد مطمئن و مسلطی در برابر جوانب و جلوههای مخرب «مردسالاری» شناخته شده است. سدههاست، «محافظهکاری» و «مماشات» معیار و رویهای محبوب زنان انگاشته میشود. فارغ ازینکه این رویکرد، نه دالِ بر اعمال تبعیض که «مدلول» مناسبات تبعیضامیز است.
مطالعات نشان میدهند که اِبا از ترکِ حاشیهی ایمن (خانه و خانواده) ابقا در نقشهای جنسیتیِ کلیشهای (همسری و زادآوری) و «انفعال» به صورت کل الزاما به معنی پذیرفتنِ حقانیت نظامِ سلطه نیست. تجربهی تاریخی میگوید حتا آنچه «همداستانی» و گاهی «همدستی» زنان تلقی میشود، باید در لایههای و سطوح عمیقتری مورد تحقیق و تحلیل قرار گیرند. رویکرد محافظهکارانهی زنان در برابر «مردسالاری» لجامگسیخته و مصداقهای آن، گرچه قابل «توجیه» نیست اما برمبنای همین پژوهشها، قابل «توضیح» است. زنان در مسیر شناخت و تجربهی تاریخیشان با اجتناب از ورود به متن و ماندن در حاشیه ــ به نوعی ــ زمان و امان خریدهاند. ازینرو (به باور من) بیانصافیست اگر با درک تمام این ابعاد و پیچیدگیها، عدمِ مواجهه آنان با تاریخ ستمشان را تفسیری از ترس یا تسلیم محض بدانیم. بیگمان تداومِ تجرید زنان، به بقای این نظام انجامیده است، اما برای تغییر، نخست باید تمام جوانب تسلیم و تمکین را شناخت. هرگونه قضاوتی، مستلزمِ اشراف بر تمام ساحات، مختصات و جزییات تاریخِ تسلیم است.
با این توضیحات، سخنراندن در اینباره بیش از هر امری نیازمند مکث، وسواس و احتیاط است تا از تقویت انگاشتها و انگارههای مردسالارانه حذر شود. چرا که ــ بر بنیاد تجربهی زیسته ــ قضاوتهای تعمیم و تقلیلدهنده به سرعت و شتاب چرخهی چیرگی و استیلای جنسی میانجامد. پس اشدِ ضرورت است تا با رواداری بیشتری عمل شود. برای مقابله با این منطقِ معیوب و این مرامِ محکوم، باید همگام و گام به گام، با تأسی از تجربهی مشترک بشر عمل کرد. باید نخست موقعیتها، فرصتها و بزنگاهها را در زیستبوم خویش شناخت و آنگاه به جریانهای جهانی تغییر و تعدیل پیوست و در امتداد اندیشهی اومانیستی گام برداشت. نیاز است تا با تأثیر از نهضتهای برابریخواهی ــ ضمن تبارشناسی بنیانهای تاریخی این تفکر تردیدآمیز ــ نظام سیاسی، آموزشی و ارزشی جامعه را به میانجی قانون، فرهنگ و دانش، از نو مهندسی و بازسازی کرد. تجربهی نسبتا موفق کشورهای توسعهیافتهی امروز برای حصول برابری، محصول سنت مقاومتی چند سده است که زمینهی بازتاب اقتصاد میل و مطالبهی زنان این ذهن/ بدنهای محذوف ــ و اقیلتهای جنسی دیگر ــ را در ساختار تولید و توزیع قدرت تسهیل و تضمین کردهاند.
***
هزارچهرهی مردسالاری و هزارتوی تردید و امید
در بخش پایانی و در سایهی این تحلیل، به توضیح سازوکار عینی/ذهنی و روزمرهی مناسباتِ جنسیتزده در افغانستان پرداخته میشود؛ با توجه به آنچه در بالا آمد، اهمیت مکث بر ریشههای بروز و اعمالِ خشونت و خصومتِ عریان به آدرس جنس و جنسیت، امری ضروری و بنیادیست. ازین جهت که به تحلیل و تبارشناسی «خشونت» در کلیت آن کمک میکند؛ و میتواند راهگشای رهیافت و راهکارهای عملی برای مقابله و مهارِ آن باشد. به این منظور و برای درک دقیق این آسیب، نخست باید سطح و نقاط استحکاک را شناسایی و تعیین کرد؛ و صرف نظر از عقاید، معیارها و ارزشهای شخصی، به نقد ریشههای ادبیاتِ نفرت و اندیشهی نفی پرداخت. پیش از آن اما باید نسبتِ خویش با وضعیت موجود را به تعلیق درآورد تا تهی از پیشانگاره و ارزشگذاری اندیشید. فضای بهشدت سیاسی و دوقطبیِ هجومی/ دفاعی دربارهی مسألهی زنان ــ خاصه در شبکههای اجتماعی ــ آتشفشانی از خشم و تعصب را در هر دو اردوگاه دامن زده است. بنابراین دستکم در این مقال، تمرکز ما روی این مسائل نیست که خطاب یا مخاطبان احتمالیِ این حملاتِ جنسیتی، از چه طیف یا طبقهای هستند؟ چه نقش و سهمی در بقای مناسبات پیچیده و فاسد قدرت در افغانستان داشته و دارند؟ چقدر به موقعیت شکنندهی و فرودستی تاریخی و اجتماعی زنان در مناسبات بومی مشرفاند؟ و آیا اصلا برای تغییر تعهد، آگاهی و اعتقادی دارند یا خیر؟
آنچه مسلم است افغانستان در غیبت و حذف زنانِ باورمند به تغییر، از مسیر ثبات و توسعه عبور نمیتواند؛ این سرزمین، به درازنای تاریخ تأسیس و حیاتسیاسیاش، در فقدان جریانی از زنانِ اگاه، متعهد و فعال، در مجراهای حیاتی و تصمیمگیری دچار بنبستی اخلاقی بوده است؛ اما برای طرحِ چشماندازی دیگر، باید از دریچهی چشمهای دیگر نظر انداخت؛ به این منظور بیش از هر زمان دیگری نیازمند طرح سوالهای دقیق و مشرح در قامت ضرورت و فهم جامعهی خویشایم. تنها این پرسشها میتواند به شناسایی عوامل ــ بومی و تاریخی ــ محرک و مداخلهگر حساسیتزادیی در برابر خشونتهای جنسی و مصداقهای آن موثر باشد. خاصه اکنون و امروز که در آستانهی تکرار تاریخیای تلخ و تیره ایستادهایم. اکنون و در میان نسل ما که با مسألهی بازگشت بنیادگرایی بر اریکهی قدرت سیاسی مواجهه است.
با جلوههای متکثر مردسالاری بومی چه کنیم؟
تا اینجا میدانیم حمله به آدرسهای جنسیِ افراد در جوامع ــ خاصه توسعهنیافته و جنسیتزده ــ تمهیدی عمده برای سکوت است. تلاش برای تحلیل توابع نفرتِ جنسی و ادبیاتِ جنسیتزده، تلاشی برای شکستن این سکوت خواهد بود.
یادداشت: در نشر این مطلب از طرف مسئولان روزنامه اشتباهی شده بود و بهجای نسخهی نهایی و کامل آن، نسخهی ابتداییاش نشر شده بود. متن کامل و نهایی این تحلیل دو روز بعد از نشر نسخه ابتدایی آن جابهجا شده است.