سال هزار و چهارصد و پانزدهی شمسی است. یادتان هست شانزده سال پیش عربستان سعودی گفته بود صد مدرسه و یک شفاخانه برای افغانستان میسازد؟ حالا شانزده سال گذشته. فکر نکنم برایتان مهم باشد که سرنوشت آن پروژه چه شد. ولی من یک گوشهاش را برایتان میگویم.
عربستان آن یک شفاخانه را که گفته بود نساخت. دلیلش را بعدا، همین پایین، مینویسم. اما آن صد مدرسه را ساخت. اوه، چه مدارس مجللی. یک ملت اگر مدرسه لازم داشته باشد، بدهد به دست عربستان. خداییاش، یاد دارند چه گونه مدرسه بسازند. دهها هزار کودک و نوجوان و جوان در این مدارس وارد شدند و آموزش یافتند. من شش نفر را از یک مدرسه انتخاب کردم تا شرح حالشان را به شما ارائه کنم:
یک- عطاءالرحمان: عطاءالرحمان جوانی زیباروی و خوشخوی بود، اما جرئت کافی نداشت. حتا پس از ده سال آموزش هنوز وقتی مواد انفجاری را به کمر خود میبست، رنگش سرخ میشد. آخرش هم نتوانست. یعنی شب قبل از عملیات در کابل با دو نفر از رهنمایان خود در اتاقی نشسته بود؛ ناگهان دستش به دکمهی انفجار خورد. هر سه نفرشان تکه تکه شدند.
دو- سید مجید: او از یک ولایت دیگر به مدرسهی حضرت بلال آمده بود. اندام درشتی داشت. چشمان نافذ سیاهش به او ابهت ویژهای میداد. پس از فراغت، در بخش تنبیهات گروه خود مسئول بریدن سرِ اسیران و گروگانان شد. همراهانش به او اسدالله یعنی شیر خدا میگفتند. هشت ماه پیش دچار محرقه شد و برای تداوی به پیشاور پاکستان رفت. از شفاخانهی صدر گم شد و دیگر خبری ازش نیامد.
سه- غاغه: نام اصلیاش محمد گل بود. معلوم نیست چرا او را در مدرسه غاغه میگفتند. قدبلند و باریک بود. ریش نازکی داشت. همیشه کلاه سیاه و لباس سفید میپوشید. در ویدیویی که در یوتیوب منتشر شد و نشان میداد که هفت نفر مسلح بر یک گاو تجاوز میکنند، او نفر چهارم است. پس از انتشار آن ویدیو او افسرده شد و وقتی افسرده شد بیشتر مورد تمسخر مجاهدین دیگر قرار گرفت. جنازهاش را صبحگاهی در نزدیک کاریز یافتند. باور غالب این است که خودکشی کرده باشد. خدا میداند.
چهار- سمیعالله: سمیعالله از اول مهارت ارتباطی خوبی داشت. در همان سال اول ورودش به مدرسهی خالد ابن ولید در لوگر شاگرد اول صنف خود شد و خلیفه مقرر گردید و هنوز به سال چهارم نرسیده بود که همه او را مولانا خطاب میکردند. سمیع الله حالا بیست و پنج سال دارد و چهار زن شرعی. از این زنان هشت کودک دارد. دو زن اولش اولاد ندارند. آن یازده زن دیگر که مجموعا برای او هجده طفل به دنیا آوردهاند، همسران شرعی او نیستند. اما ظاهرا احکام احتیاطیهای هستند که طبقشان یک مولانا میتواند در کنار چهارتای شرعی یازده یا بیست یا هفتادتای دیگر را هم سرپرستی کند و از بحرانهای اخلاقی نجاتشان بخشد. مولانا در شارع سرسبزی در شارجه زندگی میکند.
پنج- عبدالناصر: بیچاره عبدالناصر ذبح گردید. تازه هفده ساله شده بود و دو سال از ورودش به مدرسهی «الجنان» میگذشت که متهم شد به استاذ توهین کرده. عبدالناصر در بدو ورودش به مدرسه، وقتی پانزده ساله بود، در حجرهی استاذ زندگی میکرد و بستر خواب و لباس او را جمع میکرد و شبها در محضر او درس خصوصی گرامر عربی میآموخت. استاذ او را «ریحان» صدا میکرد. عبدالناصر وقتی هفده شد دوست نداشت استاذ او را ریحان خطاب کند. برای همین به یکی از دوستان خود گفته بود که استاذ باید همان اسم اصلی او را به کار ببرد. یک هفته بعد از آن درد دل عبدالناصر در پشت مدرسه گردن زده شد.
شش- شیخ عابد: اسم اصلی شیخ عابد مجیبالحق است. او در سال سوم درس خود در یکی از مدارس مجلل ساختهشده توسط کشور برادر عربستان، روزی با چشمان گریان از مدرسه فرار کرد و چند هفته بعد از مسیر کویته و زاهدان به ایران رفت. در ایران پس از مدتی کار در یک شرکت ساختمانی با چاچا نامی آشنا شد که میگفت اصلا از بلوچهای افغانستان است. چاچا پای او را به قاچاق مواد مخدر کشاند و اسمش را شیخ عابد گذاشت. شیخ عابد شامگاهی در زاهدان به دست پولیس ایران افتاد. از آن زمان تا حالا در زندانی به نام «مرکز بازپروری شهید بهشتی» در منطقهی باغران زاهدان به سر میبرد و حق ملاقات با کسی را ندارد. وی قرار است بیست و هشت سال دیگر نیز در آنجا بماند.
خوشبختانه، به جز این شش نفر که به این یا آن نحو اندکی دچار مشکلات شدند، بقیه همه به نمونههای اعلای علم و حلم و تقوا و شرافت تبدیل شدند. البته معذرت میخواهم که نفر شماره چهار را هم با این پنج نفر دیگر قاطی کردهام. علتش این بود که اخیرا مقامات مربوطه در کویته به سمیعالله، با آن همه خوشبختی، اطلاع دادند که جهت تداوی میگرن خود برای یک هفته از شارجه به راولپندی پاکستان بیاید. شاید بگویید این که خبر بدی برای او نیست. شاید بد نباشد. ولی ما خاطرات خوشی از سفر جهت تداوی نداریم. سابق که عزیزان کمونیست ما جهت تداوی به مسکو میرفتند دیگر به میهن برنمیگشتند. حالا مؤمنان ما برای تداوی به راولپندی خواسته میشوند. خدا خیر کند.
آها، چرا آن یک شفاخانه ساخته نشد؟ آگاهان بر این باورند که نیازی به ساختن آن شفاخانه نبود. به سه دلیل. دو دلیل اول را گفتهاند بعدا اعلام میکنند. دلیل سوم: از زمانی که آن مدارس صدگانه در ولایات مختلف افغانستان افتتاح شدهاند و شروع به کار کردهاند، به قدرت خداوند هیچ کس مریض نمیشود. براساس گزارش سازمان صحت جهانی، در مناطقی که این مدارس فعالیت دارند از سال 1399 شمسی تا حالا که سال 1415 شمسی است فقط سه نفر مریض شدهاند. برای سه نفر که یک شفاخانه لازم نیست.