و تا چه مرزهای که با این صدا نرفتیم
در چه جهللاخهای که فریاد نزدیم
آنچه آمد و بیاید
پژواک به سنگ خوردهی صدای فکرهای ماست
سنگهای سیاه و سفت
چگالی تاریکی
باید راحت سرکشید
«جام شوکران» را
مزه مزه کرده
با لبخندی که به سخره میگیرد
کوچکی و جهل القا میکند
و نگاهی که نافذ است
کنجکاو باید بود
صدا باید داشت، تفکر
باشد که صدای تفکر تعریف انسان باشد
آنچه از دستدادن آن در گرانها از گرانترین است صدای تفکر است. صدایی که شکل و قالبهای مختلفی برای طنین و ایجاد موج دارد، و چون از تفکر است فریاد است و اعتراض و اعتبار. شکل و قالبهای آن شامل هر اسم و رسم یا برونداد بدون غرض و مرضی میشود که نتیجهی فعالیت آگاهانهی ذهن باشد. در نتیجه آغازش از آنجا است که انسان از فضا و مناسبات آرامشبخشی که برایش رسیده کنده میشود و دور میافتد. در فضا و مناسبات آرامشبخش رسیده، با ساختارها، نقشها و نشانههای که رسیده، مشروعیت مرور زمانی یافته و درونی شده، فعالیت آگاهانه ذهن ممکن نیست. در کندهشدن و دورافتادگی است که بار هستی احساس میشود و صدای تفکر بلند. صدای تفکر سوژهای است که به سراغ هستی میرود، و از آن است که هستی زبان مییابد و مفهوم میشود. معنای در خود هستی، اگر معنای داشته باشد، بدون صدای تفکر برای انسان مفهوم نیست. در واقع برای انسان، برای آنی که کنده شده و دور افتاده، هستی صدای تفکرش است.
در صورت ابتدایی صدا نشان بودن است. اطمینان از بودن با صدا اتفاق میافتد. پژواک فریاد نوزاد برای خودش دریافت بودن است. واکنش جهان به صدا رابطهی فرد با جهان/دیگری/دیگران است. بعد هرکسی هم جنس و رنگ صدای خودش را دارد/ مییابد و با آن شناخته میشود و هویت مییابد. با وجود کارکرد ابتدایی صدا که بودن است و شناخت، امتیاز عالی صدا که فریاد است و اعتراض و اعتبار، از تفکر است. صدای بودن میتواند عادی باشد و عامی و روزمره. صدای تفکر اما غیرعادی است و شناسنده است و نادر. از این رو از دستدادن آن در گرانها از گرانترین است.
برای آنی که صدای تفکر را میفهمد، نبود آن نابودی است. این صدا نامتناهیشهر است. نامتناهیشهر بی در و پیکری که شهروند آن از جنس فریاد است و اعتراض. اعتبار بودن، صدای تفکر است. اگر نه مرگ همان است و نبود صدای تفکر همان. در نامتناهیشهر صدای تفکر سکوت جهل است و جنایت و خیانت. جهان در چشم این نامتناهیشهر جاهل است و جانی و خاین. جاهل و جانی و خاینی که لال است و هر لحظه، به درازای تاریخ اندیشه، هجوم آورده است.
تاریخ، تقابل نامتناهیشهر بی در و پیکر صدای تفکر با جهان کرانهای و خطکشیشده است. جهانی منتاهیای که غرق در کرانه است و پیچیده در چارچوبهای حقیر روزمره، برای یک بودن ناچیز. از تصور و امکان نامتناهی تب میگیرد و به وحشت میافتد. صدای این جهان هذیان است. هذیان لالی که از تب و وحشت تصور و امکان نامتناهی بلند بوده است و کرکننده. دریغ تاریخ این است که نامتناهیشهر صدای تفکر شهروندان معدودی داشته است. بسیار، آنجا که مورد هجوم واقع شده، شکسته. جهان همیشه با شکست آن به غارت آن بخشی پرداخته که مربوط مناسبات آب و خاک بوده. با آن کرانهها و چارچوبهای چراغانی ساخته و با فرومایگی آن را از خود پنداشته است. طرفه اینکه شکست نامتناهیشهر هرگز به آن صورتی کامل نبوده که به نابودی تمام آن بینجامد. از پس هر شکستی باز حضور یافته و با القای کوچکی و جهل باعث وحشت و تب جهان شده. جهان در مقابل هرگز کوچکی و جهل خود را برنتابیده! متوهمانه به انکار و رد، و چه بسا که حذف، پرداخته است. حتا این را هم نفهمیده آنجا که در خود وحشت دیده و شنعت و توحش از دشمنیاش با نامتناهیشهر تفکر بوده. باری، نامتناهیشهر سنت است؛ سنت شکست و ایستادگی صدا. و به درازای تاریخ شکستهایش بیرحم است؛ «بیرحمصدای» که از زیر چوبه دار به جهان حس کوچکی و جهل القا میکند.
شگفتی اینکه نامتناهیشهر همیشه شهروند داوطلب داشته است. شهروندی که سراسر اضطراب و صدای تفکر بوده، و تا واپسین لحظات، حتا از زیر چوبه دار، از هستی، زندگی و عشق به فهم و دریافت نامتناهی گفته. شهروند این شهر بودن مبارک است. این مقام تنها موقعیتی است که انسان میتواند با عبور از میراث، هر میراثی، به خودش برسد. عبوری که با بتزدایی، به زیر کشیدن و حلاجی همراه است.
و چون دیگر صغارتی در کار نیست، و هر موقعیتی قیمتی دارد، قیمت این موقعیت را باید از حساب خویش پرداخت.
باز هم خجسته است!