محمدهادی ابراهیمی
ملیگرایی به عنوان موفقترین مسلک سیاسی در دو قرن اخیر شناخته میشود. ملیگرایی به معنای تعلق و وابستگی به ارزشهایی مشترک در یک جغرافیایِ سیاسیِ مشترک است. ملیگرایی به این معناست که ملت، اصل اساسی سازمان سیاسی است و مستلزم آن است که هویت ملی، بر هویتهای قومی، مذهبی و منطقهای مقدم انگاشته شود. افغانستان در ابتدای قرن بیستم و با اندیشهها و افکار محمود طرزی، به سمت ملیگرایی و ملتسازی قدم برداشت. اما آنچه در عمل مشاهده شد، نوعی قومگرایی و سیاست تحمیل فرهنگی بود، نه ملیگرایی و ساختن هویتی ملی. در این نوشته تلاش شده است تا روند ملیگرایی در قرن بیستم و تلاشهایی که در جهت ملتسازی شده است به اختصار مرور شود. ادعای این نوشته این است که ملیگراییای که در افغانستان تبلیغ و در مواردی با کمک سیاستهای دولت، تطبیق شده است، نوعی قومگرایی و تحمیل فرهنگی است. ابتدا لازم است تعریفی مختصر از ملت و ملیگرایی ارائه کرده و سپس با ذکر اهمیت ملیگرایی، به تبیین روند ملیگرایی در افغانستان بپردازیم.
ملت پدیدهای پیچیده است که مجموعهای از عوامل فرهنگی، سیاسی و روانشناختی، آن را شکل میدهد. از لحاظ فرهنگی، ملت گروهی از مردم است که از طریق یک زبان، مذهب، تاریخ و سنن مشترک گرد هم جمع شدهاند. از لحاظ سیاسی، ملت گروهی از مردم است که خود را یک جامعهی سیاسی طبیعی میدانند و از دیدگاه روانشناختی، ملت گروهی از مردم است که از طریق وفاداری یا دلبستگی مشترکی در قالب وطنپرستی، مشخص میشود (هیوود، ۳۱۳:۱۳۹۵).
ملی گرایی نوعی آگاهی جمعی است؛ نوعی حس تعلق به یک جفرافیای سیاسی است. ملیگرایی با هویت ملی رابطهی مستقیم دارد، ملیگرایی و ملتسازی زمانی شکل میگیرد که هویتی ملی وجود داشته باشد، هویتی که تمام افراد جامعه را زیر چتر خود جمع میکند، هویتی که برای تمام افراد جامعه بهعنوان یک ارزش مشترک، تلقی میشود، هویت ملی امری فراحکومتی است و حتا اگر کسانی مخالف حکومت و قدرتمندان باشند، باز هم زیر چتر هویت ملی جای میگیرند.
اندیشهی ملیگرایی در افغانستان با بازگشت محمود طرزی از عثمانی در اوایل قرن بیستم آغاز شد. محمود طرزی با بهرهگیری از تجربهی ملیگرایی ترکی، تلاش کرد تا این الگو را در افغانستان پیاده کند. تلاشهای او و همفکرانش نتایج خود را بر عملکرد دولتها گذاشت و سیاست تحمیل فرهنگی و همانند سازی پشتونی از سوی دولتها به مرحلهی اجرا گذاشته شد (شفایی، ۱۵۹:۱۳۹۳).
محمود طرزی بر علاوهی نقشی که در مشروطهی دوم و تا حدودی در مشروطهی اول داشت، نقشی فعال در ملتسازی و سیاست تحمیل فرهنگی نیز داشت. تلاش محمود طرزی آن بود که زبان پشتو بهعنوان زبانی مشترک و نمادی ملی شناخته شود. گرچند حاکمان افغانستان تا زمان امانالله خان همه پشتون و از دو قبیلهی سدوزایی و محمدزایی بودهاند، اما زبان دربار و زبان رسمیات دولتی، همواره زبان فارسی (دری) بود. احمدشاه، مؤسس دولت درانی، با اینکه خود سدوزایی و پشتون بود، اما زبان رسمی دربار او زبان دری بود و خود او نیز به دری شعر میسرود، زبان دری همواره بهعنوان زبان معاملات در کشور بهشمار میرفت و به این عنوان، حلقهی وصل و یگانگی در بین عناصر مختلف مردم را تشکیل میداد (فرهنگ،۶۲۹:۱۳۹۴). در دورهای کوتاه در زمان امیر شیرعلی خان که به روایت برخی تاریخنویسان، زبان دربار، زبان پشتو تعیین شد (همان:۳۲۴) در غیر آن زبان مروج در دربار و دولت زبان فارسی بود. محمود طرزی تلاش کرد تا برای دست یافتن به زبانی مشترک، زبان پشتو را بهعنوان زبان مشترک و نماد ملی معرفی کند. تلاشهای طرزی با موفقیت همراه شد و دولتهای پس از او تصمیم گرفتند تا نوعی ناسیونالیسم دولتی را به مرحلهی اجرا بگذارند و زبان پشتو را زبان رسمی محاورات دولتی و مکاتبات درباری قرار بدهند.
نظرات محمود طرزی در زمان شاهامانالله، که بهشدت تحت تأثیر افکار طرزی بود، به مرحلهی اجزا و تطبیق گذاشته شد و دولت افغانستان به سمت نوعی ناسیونالیسم دولتی حرکت کرد. گرچند امانالله خان بهعنوان پادشاهی تجددطلب شناخته میشود و همینطور بهعنوان نخستین حاکمی شناخته میشود که در لویهجرگه، از حقوق اقلیتها دفاع کرد، باز هم این رویکرد امانالله تا آخر سلطنتش دوام نکرد و امانالله، مجبور شد در عرصهی عمل، ملیگرایی قومی را بر ملیگرایی افغانی ترجیح دهد (شفایی،۱۴۲:۱۳۹۳).
سیاست تحمیل فرهنگی و پشتونیزه کردن ادبیات دولتی، در زمان صدارت هاشم خان، عموی ظاهر شاه به اوج خود رسید، طوری که هاشم خان دستور دارد برعلاوه مکتوبات اداری و دولتی، تمام مکاتب، چه در مناطق پشتوننشین و چه در مناطق غیرپشتوننشین، مواد درسی را به زبان پشتو تدریس کنند. هاشم خان با تأثیر پذیری از هیتلر، رهبر حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان، به تبلیغ نظریهی برتری نژادی و تحمیل سیاستهای زبانی خود پرداخت. این سیاست در مکاتب و برای متعلمین، بهشدت زیانبار بود، به تعبیر صدیق فرهنگ، در نتیجهی این امر در مناطق غیر پشتوننشین، معلمانی که خود پشتو نمیدانستند، موظف شدند تا مضامینی را که کتاب درسی آن به پشتو نبود، به شاگردانی که پشتو نمیدانستند، به زبان پشتو تدریس کنند! این امر باعث شد تا معارف افغانستان برای سالها عقبگرد کند (فرهنگ،۶۳۲:۱۳۹۴).
همینطور این سیاست در زمان جمهوری داوود خان، ادامه یافت. گرچند داوود خان در نظر داشت ملتسازی را بهعنوان روندی از بالا انجام دهد و در همین راستا تلاش میکرد تا جمهوریت را بهعنوان ارزشی مشترک و ملی قرار دهد، اما در عرصهی عمل، او خود یک پشتونیست سرسخت بود. او توسعهی کشور را در قالب برتری پشتونها دنبال میکرد. او معتقد بود که هستهی اصلی ملت افغانستان قوم پشتون است و نسبت به آن حساسیت زیادی داشت (علیآبادی،۱۴۹:۱۳۷۳، به نقل از شفایی،۱۴۳:۱۳۹۳).
بعد از سقوط دولت داوودخان، افغانستان به سمت دو دههجنگهای خانمانسوز رفت و در این زمان، احزاب و جریانهایی که از سیاستهای قومی و تهییج احساسات قومی نفع میبردند، هیچ اقدامی برای ملتسازی نکرده و با سیاستهای قومی خود، ناسیونالیسم قومی را در عمل اجرا کردند.
البته باید این نکته را تذکر داد که این ناسیونالیسم قومی، تنها توسط محمود طرزی، تئوریپردازی نشده است؛ نظریهپردازان زیادی به تبیین ناسیونالیسم قومی پرداختهاند، از جمله میتوان به نویسندهی کتاب «سقاوی دوم» اشاره کرد؛ نویسندهای که با اسم سمسور افغان شناخته میشود، در این کتاب در تلاش است تا نوعی ناسیونالیسم افراطی را تبیین کند. سمسور نهتنها حاکمیت و قدرت را در افغانستان، تنها از آن پشتونها میداند، برعلاوه در مواردی معتقد است که تنها راه رسیدن به یکپارچگی در افغانستان حذف فیزیکی اقلیتهای غیرپشتون است (سمسور،۷۰:۱۳۵۲).
با توجه به موارد فوق، میتوان این ادعا را مطرح کرد که ملیگرایی در افغانستان، همواره نوعی ناسیونالیسم قومی بوده و ادعای ملتسازی و ملیگرایی، در حقیقت پوششی بوده برای زیادهخواهیهای قومگرایانه و سیاستهای تحمیل فرهنگی که از سوی برخی نخبگان مانند محمود طرزی، تئوریپردازی شده و در سیاستهای دولتی، تطبیق میشده است.
منابع:
شفایی، امانالله(۱۳۹۳) جریانشناسی تاریخ معاصر افغانستان.
فرهنگ، صدیق(۱۳۹۴) افغانستان در پنج قرن اخیر.
هیوود، آندرو(۱۳۹۵) مفاهیم کلیدی در علم سیاست.
افغان، سمسور(۱۳۵۲) سقاوی دوم، ترجمهی خلیلالله وداد.