مرکز مطالعات انکشافی دانشگاه بن آلمان – کانراد شیتر
مترجم: عطاالله فاضل
1- مقدمه
با توجه به جنگ جاری در افغانستان، هرگاه به موضوع «قومیت» نظر اندازیم آرا و مفکورههای متفاوت در ذهن انسان خطور میکند. از یک سو ژورنالیستان زیادی همانند (احمد رشید 2000) و محققانِ مثل (رایک 1997) و سیاستمداران همانند کولن پاول و یوشکا فیشر هستند که منازعه افغانستان را قومی عنوان میکنند. از سویی دیگر اکثر سیاستمداران افغانستان بهدلیل پیشینه و تعلقات قومی همواره این موضوع مهم را انکار میکنند. بر خلاف این پیشزمینه، قصد دارم در این مقاله مفهوم قومیت و اهمیت آن را برای ساختار نظام آینده افغانستان مورد بحث قرار دهم.
با این فرضیه كه قومیت یک گرایش غالب در منازعه افغانستان است، میتوان گفت که روند صلح و دولتی كه در كنفرانس پیترسبرگ – بن در ماه نوامبر 2001 بهوجود آمد مبتنی بر رویکرد قومی شکل گرفته است. بنابراین محال بهنظر میرسد که وابستگی قومی هر یک از بازیگران سیاسی نادیده گرفته شود. در تضاد کامل با این رهیافت، من اکیدا پیشنهاد میکنم که در بازسازی نهادهای سیاسی باید تلاش شود تا از دامنزدن به قومیت در حوزه سیاسی جلوگیری شود. اعمال قومگرایی و سهمیهبندی اتنیکی در دولت آینده افغانستان بهجای اینکه به صلح پایدار کمک کند، وضعیتِ شکننده و بحرانی افغانستان را خرابتر میکند. در این نوشته استدلال اصلی من این است که نمیتوان گروههای قومی را بهعنوان منابع موثر و مفید برای اتحاد و همبستگی در افغانستان در نظر گرفت. این را باید فراموش نکنیم که قومیسازی در جریان جنگها در افغانستان صورت گرفته، اما ملتسازی تودهها همواره یک امر ناکام بوده است. هنوز هم دیر نیست که سوءاستفاده از قومیت در بازسازی سیاسی افغانستان مهار شود، نه اینکه قومیت بهحیث «راه حل» تقویت شود.
2- اساطیریبودن قومیت
وارد شدن در روند مصالحه با ذهنیت قومی سوالی را بهوجود میآورد که شاخصه اصلی یک گروه قومی چه است. درحالیکه در مورد تعریف قومیت و گروههای قومی در مؤسسات اکادمیک جهان بحثهای داغ و جدال علمی مطرح است. اکثر محققان همنظرند که گروههای قومی قبلا در افغانستان وجود داشتهاند. آنها میگویند که گروه قومی یک واحد فرهنگی مستحکم است که با مرزبندیهای مشخص شکل گرفته و صدها سال است در منازعات نیز نقش داشتهاند (شهرانی، 186: 26-29). بر خلاف این دیدگاه استدلال من در این نوشته بیانگر این واقعیت است که گروههای قومی در افغانستان در قرن بیستم شکل گرفته و یا حتا «ایجاد شده» و هنوز مرجع اصلی هویت در افغانستان نیست.
1.2 – ماهیت ابهامآمیز گروههای قومی
با مرور ادبیات و گزارشهای مأموران، محققین و سربازان انگلیسی، چنین برمیآید که اصطلاح «گروه قومی» در قرن نوزدهم یک مفهوم کاملا ناشناخته بوده و بسیاری از نویسندگان این اصطلاح را برای تعریف و تشریح منابع و طیفهای مختلف نفوس افغانستان استفاده کردهاند. یکی از این نمونهها گزارش ابهامآمیز هنری بل تحت عنوان «نژادهای افغانستان؛ گزارش مختصر در مورد ساکنان اصلی کشور» است که در آن اصطلاح نژادها و ملتها مترادف هم به کار برده شده است. طبق این گزارش مردم افغانستان به هشت گروه اصلی تقسیم شدهاند که عبارت از پتانها [پشتونها]، یوسفزی، افریدی، ختک، داتیکا، غلجایی، تاجیک و هزاره است که فعلا اکثریت این گروههای متذکره تحت نام قوم «پشتون» قرار گرفتهاند.
محققان خارجی و دولت بعد از نیمه قرن بیستم، دستهبندی مردم افغانستان را با داشتن تفاوتهای فرهنگی، زبانی و مذهبی بهصورت سیستماتیک آغاز کردند. برای اولین بار یک انسانشناس فرانسوی بهنام دالات (1937:47) اصطلاح groupe ethnique را برای تفکیک مردم افغانستان به چندین گروه قومی بهکار برد. در اواسط دهه 50 بود که ویلبر (1956/1962) طبقهبندی قومی مردم افغانستان را وارد ادبیات آنگلوفون کرد. بهمنظور از بینبردن خلط هویت یا شناسه ترکیبیی، صاحبنظران عرصه مردمشناسی گروههای جدید قومی را به وجود آوردند که براساس آن رسوم و عنعنات فرهنگی نیز برای تمام این اقوام مانند: نورستانی، پشهای، ایماق، تاجیک، تاجیک روستایی یا فارسیوان قابل تشخیص است. احتمالا یک مثال خوبی از چنین دستهبندیهای «به اصطلاح» قومی خلقت قوم تاجیک بوده باشد. واژه تاجیک که در تعاملات اجتماعی فقط به مفهوم منفی برای کسی که به هیچکدام از گروههای اجتماعی مثل پشتون و هزاره تعلق نداشت، استفاده میشد که یک تفکر غیرتباری بود. گروه قومی تاجیکها متشکل از فارسیگویانِ سنیمذهب بودند که در شهر و روستا بدون داشتن پیشینه تباری زندگی داشتند و یا از نظر تبارشناسی و تاریخ مشترک در مورد آنها معلومات وجود ندارند. لذا عدم پیشینه مشترک اثبات کرده بود که چالشهای بزرگ فرا روی تاجیکها برای رسیدن به یک آگاهی سیاسی وجود داشتند و برای ایجاد گروه قومی واقعی تاجیک بهصورت چالشهای مضاعف وجود داشتند. خلاف تمام این زمینهها هنوز اثبات گروههای قومی در افغانستان با مشکلات ذیل مواجه است:
• عدهای از مردم که در این گروههای قومی دستهبندی شده، ضمن اینکه با چنین برچسبهای قومی آشنا نیستند، در مورد این هویت مشترکشان کمترین آگاهی نیز ندارند. مثلا اسماعیل خان، یکی از رهبران مشهور این سرزمین گاهی اوقات تاجیک و گاهی یک پشتون یا یک فارسیوان در نظر گرفته میشود. موصوف بهطور پیوسته از انتسابش به گروه قومی خاصی امتناع میورزد.
• معیارهایی که توسط انسانشناسان برای قومیت مشخص شده، با رفتارها و واقعیتهای اجتماعی در افغانستان مطابقت ندارد. مثلا کسانی که معتقدند تمام پشتونها به زبان پشتو صحبت میکنند و مسلمان سنیمذهب هستند، دچار خطای جدی میشوند. زیرا در بین پشتونها مسلمانان شیعهمذهب نیز وجود دارند که در ولایتهای قندهار و کابل زندگی دارند و غالبا پشتو تکلم نمیکنند. مثلا محمدظاهر، پادشاه سابق افغانستان یک نمونه خوب از این گروه است.
• این مشکلات زمانی برجستهتر میشود که با توجه به تفاوتهای قومی، عدهای از مردم افغانستان اگر بر موقعیت مسلط فرهنگی قرار بگیرند، ادعا میکنند که به قومیت دیگری تعلق دارند. مثلا ببرک کارمل، رییسجمهور پیشین افغانستان تأکید میکرد که او از تبار پشتون است، درحالیکه بسیاری از افغانها وی را متعلق به قومیت تاجیک یا مهاجر کشمیری میدانستند.
با توجه به آنچه ذکر شد، نمیتوان محاسبه كرد كه در افغانستان چند گروه قومی وجود دارد و جمعیت آنها به چه پیمانه خرد یا بزرگ هستند. این را نیز بايد در نظر داشت كه محققان با رويكردهاي مختلف به این موضوع پرداختهاند که در نتیجه به دستهبندیهای متفاوت قومی دست یافتهاند. یک سروی که توسط آلمانیها صورت گرفته بود نشان داده که تقریبا 54 گروه قومی وجود دارد (ORYWAL 1986). درحالیکه مطالعات اتحاد جماهیر شوروی (MASSON & ROMODIN 1964/65) ادعا دارد که 200 گروه قومی در این کشور زندگی میکنند. لذا مشکلات حاد زمانی بهوجود میآید که قومیت بهحیث یک معیار یا راه حل در تمام امور در نظر گرفته شود چنان که این موضوع از جانب سازمان ملل متحدد مورد پشتیبانی و حمایت قرار گرفته است.
2.2 – استفاده ابزاری از قومیت
مسأله طوری مطرح میشود که چرا گروههای قومی در افغانستان به معادلات سیاسی وارد شدند. برای پاسخ به این پرسش باید نگاه تاریخی داشته باشیم. کشوری بهنام افغانستان در اواخر قرن نوزدهم توسط قدرتهای رقیب استعماری یعنی هند بریتانوی و روسیه ایجاد شد. خاندان حاکم پشتونها توسط دولت هند بریتانوی تاجگذاری شد و همین التفات نشان میدهد که آنها حامی دولت-ملت از عناصر پشتون بودهاند. به همین دلیل است که واژه «افغان» در زبان فارسی مترادف واژه «پشتون» است و زبان پشتو همیشه بهحیث زبان رسمی افغانستان بوده که تاریخ افغانستان نیز از چشمانداز یک پشتون نوشته شده است. طبق پالیسی خانواده حاکم، الگوهای قومی که وجود داشتند برای دسترسی و تنظیم امور به دفاتر عمومی استخدام شدند. مثلا پشتونها از تمام امتیازات برخوردار بودند و بر ارتش تسلط داشتند. تاجیکها در بخش اقتصادی و مؤسسات آموزشی اشتغال داشتند، درحالیکه هزارهها بهطور کلی به حاشیه رانده شدند. رفتارهای متفاوت مردم کلیشههای قومی را نیز شکل دادند. مثلا پشتونها را ستیزهگر قلمداد میکردند و به تاجیکها مردم «خیرخواه» گفته میشد. اوزبیکها بهعنوان مردم «بیرحم» شناخته میشدند و هزارهها نیز مردم «بیسواد» و «فقیر» شناخته میشدند. اگرچه سیاست دولت-ملت بهصورت سلسلهمراتب قومی ایجاد شده بود، اما منازعات قومی بهطرز شگفتانگیزی وجود داشت. یکی از دلایل اصلی عدم منازعات جدی، تفاوت فاحش بین مردم روستایی و شهری بود که موضوعات سیاسی در پایتخت، مورد علاقه مردم روستایی افغانستان قرار نداشتند. بدین ملحوظ، قومیت بهحیث یک مفهوم مبهم برای مردم افغانستان باقی مانده بود و از آن بهحیث چارچوبی برای اقدامات جمعی مورد استقبال قرار نمیگرفت. مردم عادی اراده سیاسی خویش را برای غلبه بر برتریجویی قومی که توسط دولت الزام شده بود بیان نکردند. علاوهبراین، مردم افغانستان پارادایم ملت – دولت را بهعنوان یک عامل خصمانه میشناختند که به زندگی اجتماعی مردم با زور مداخله میکرد نه بهعنوان کلید دسترسی به منابع که توسط خود آنها کنترل میشد مانند حق کار در دفاتر یا حق دسترسی به زمین SHETTER 2002)).
بعد از سال 1979 با آغاز جنگها قومیت به یک ابزار سیاسی – نظامی تبدیل شد تا بتواند با استفاده از آن به مقصود برسند. حتا این جنگها تحت نام مبارزه اسلام علیه کمونیسم صورت میگرفت، اما با توجه به پارادایمهای جنگ سرد، احزاب متخاصم بهمنظور استحکام موقعیت و جایگاه در جامعه، بهطور فزایندهای قوت قومی را تقویت میکردند (ROY 1986). حاکمان کمونیست امیدوار بودند که با استفاده از پالیسی بلندبردن گروههای قومی در جایگاه ملیتها میتوانند آنها را با خود نزدیکتر کنند (PSTRUSINSKA 1990) و مهمتر از همه اینکه شبهنظامیانی را خلق کردند که به گروه قومی متکی بودند مانند نظامیان اوزبیکتبار تحت رهبری عبدالرشید دوستم. در عین حال پاکستان و ایران نیز از پتانسیل قومی برای افزایش منازعات استفاده کردند. حزب وحدت براساس روابط مذهبی توسط ایران تأسیس شد که در بین هزارههای شیعه از جایگاه و حمایت محکم برخوردار بود. در دهه 1980، حزب جمعیت اسلامی یکی از قدیمیترین جنبشهای مقاومت به آدرس سیاسی نظامی قوم تاجیک تبدیل شد و پاکستان از گروه طالبان حمایت کرد که پیرو اسلام رادیکال و نگرش قومی پشتون بود.
هر چهار جناح جنگجو (حزب جمعیت، حزب وحدت، گروه طالبان و حزب جنبش ملی) که در طول یک دهه بر اعمال نظامی و سیاسی حاکم بودند، مورد حمایت چهار گروه عمده قومی نیز قرار داشتند. همین احزاب سیاسی از «قومیت» به هدف مشروعیتبخشیدن و موجودیت سیاسی خود استفاده میکردند، زیرا تمام ایدیولوژیهای دیگر بهشمول ایدولوژی اسلامی، کمونیستی و سلطنتی زمینهی اجتماعی را از دست داده بودند و ابزاری برای بسیج تودهها و نیل به مطالبات سیاسی قرار نمیگرفتند. رهبران جناحهای متخاصم هواداران خود را از محرومیتهای اجتماعی و اقتصادی قومی در گذشته و حال آگاه میکردند. ادعای حداقل آنها این بود که بقای «گروه قومی خودی» با رفتار پرخاشگرانه «گروههای قومی دیگر» در معرض خطر قرار گرفته است. جناحهای رزمجو با استفاده از احساسات قومی و اضطراب جمعی تلاش میکردند تا نفرت و حسادت مردم را برانگزیند. این احزاب متخاصم ضمن اینکه همیشه خواستار منابع اقتصادی و سیاسی دولت و جامعه بهنام اقوام خود بودند، تلاش میکردند تا مطالبات سیاسی خویش را با توجه به وسعت گروه قومی و سرزمینهای تحت اداره خود توجیه کنند. در این چنین تلاشها اغلبا احساس واقعی خود را از دست دادند. در اقدامات نظامی خود نیز احزاب متخاصم از قومیت استفاده میکردند که بهصورت مکرر پاکسازیهای قومی و قتل عامهای وحشتناک بین سالهای 1992 تا 1994 در کابل، و بین سالهای 1996 تا 2001 در دشتهای شمالی، بین سالهای 1998 تا 2001 در هزارهجات و در سال 1997 در شمال افغانستان بهویژه در شهر مزارشریف رخ داده است.
3.2- گستره تبلیغات قومی
قومیسازی منازعات با توجه به یک دیدگاه مهم محدود شده بود و کارت قومیت هرگز بهصورت آشکار بازی نمیشد. اما با پنهانسازی قومیت، منازعات قومی عملا جریان داشت. در این مورد میتوان کمتر به شواهد و اسناد دست یافت که جناحهای سیاسی به قومگرایی اقدام کرده باشند و هیچ یک از احزاب سیاسی در اساسنامه یا شناسه خود با گروه قومی خاصی پیوند ندارد. سخنان منتشرشده از رهبران سیاسی مانند احمدشاه مسعود، برهانالدین ربانی و ملا عمر پر از لفاظیهای اسلامی است و همه آنها با جدیت ابعاد قومی جنگ را انکار میکردند. این سیاستمداران از توصیف احزاب مربوطه خود بهعنوان حزب چندقومی هرگز خسته نمیشوند. لذا باید تذکر داد که دلیل اصلی این است که افغانها از بهکاربردن قومیت بهعنوان یک موضوع اصلی عمدا خودداری میکنند. توجه باید کرد که قومیت بهعنوان یک منبع بالقوه برای بسیجکردن مردم بسیار محدود بوده و احزاب متخاصم نیز از احساسات قومی تودهها بهصورت مخفی و استراتژیک استفاده میکردند. دلایلی که در ذیل ذکر شده موانع جدی علیه عمومیسازی قومیت است:
• یکم: در اسلام یکی از ارزشهای بزرگ دینی این است که تمام مسلمانان عضو جامعه واحد (امت) میباشند و جداشدن امت اسلامی از همدیگر براساس تعلقات تباری با مفهوم امت اسلامی مغایرت دارد. به همین دلیل است که در شعارهای عمومی از دامنزدن به قومیت پرهیز میشود و بسیاری از افغانها گرایش پیرامون قومیت را مفکوره غیراسلامی میدانند. از جمله احزابی که پیشینه فعالیت در جنبشهای مجاهدین از دهه 1970-1980 دارند، بهصورت ویژه مبادرتورزیدن به هرگونه تنش قومی را در ملاء عام بهشدت رد کردهاند.
• دوم: در سالهای 1980 عدهای زیادی از مردم افغانستان بهدلیل مقاومت در برابر رژیم کمونیستی، بسیاری از آنها به کشورهای دیگر پناهنده شدند. این باعث شد که شناخت و معلومات آنها از کشورشان افزایش پیدا کنند. تعداد زیادی از مردم افغانستان از استقرار و تداوم ملت-دولت در افغانستان حمایت میکنند و متقابلا، تجزیه افغانستان حاکی از آینده نامعلوم است. با در نظرداشت این واقعیت، طرفهای درگیر در افغانستان همواره از زیر سوالبردن تمامیت ارضی در افغانستان ابا میورزند. این بدان معناست که درخواست آنها برای قومیسازی امور از نظر استراتژیک بسیار محدود است. باید گفت که اجماع قوی در بین مردم افغانستان وجود دارد که مطرحکردن مسایل قومی تهدید جدی برای تضعیف ملت-دولت در افغانستان است و هرکسی که برای یک گروه خاص قومی حق مطالبه داشته باشد، بسیار زود خیانتکار محسوب میشود.
• سوم: هویت قومی گروههایی که درگیر منازعه قدرت در افغانستان هستند، به استثنای هزارهها، در کشورهای همسایه نیز توصیف شده است. احیانا اگر حزب جمعیت اسلامی و جنبش ملی اسلامی بر «قومیت» تأکید داشته باشند، این خطر را احساس میکنند که در مورد جدایی آنها از تاجیکستان و اوزبیکستان یک ابهام باقی خواهد بود. همچنین، این احزاب با متحدشدن با ممالک همیسایه متمایل نیستند. زیرا این امر میتواند منجر به محدودیت آزادیهای سیاسی و دسترسی آنها به منابع اقتصادی و اجتماعی شود. طالبان اما با وضعیت متفاوتی روبهرو بود و بهدلیل نفوذ پاکستان بر طالبان، این جنبش نتوانست بهصورت آشکار داعیه پشتونگرایی را به نمایش بگذارد.
• چهارم و آخرین: تا زمانی که این احزاب برای بهدستگرفتن قدرت مرکزی تلاش میکنند، باید ظرفیتهای خود را برای اداره یک افغانستان چندقومی نیز نشان دهند.
من سعی کردم تا به اثبات برسانم که همه احزاب تأثیرگذار در دهههای گذشته از قومیت بهعنوان یک ابزار برای رسیدن به مطالبات سیاسی خاص استفاده کردهاند. اما شرایط سیاسی و فرهنگی خاص در افغانستان، استفاده از قومیت را بهعنوان ابزاری برای نیل به مطالبات سیاسی و بسیج نظامی محدود میکند.
4.2- تسلط اربابسالاری و فقدان جامعه مدنی
با توجه به مسامحه و اهمال در مورد قومیت این پرسش مطرح میشود كه چارچوبهای رایج، هویت و عمل در جامعه افغانستان چیست؟ بهطور کلی میتوان خاطرنشان کرد که ساختار جامعه افغانستان مبتنی بر مجتمعسازی براساس مقیاسهای کوچکتر اجتماعی استوار بوده و این همبستگی با لزوم به تعهدهای اجتماعی تعریف شده است. این بدان معناست که گروههای قومی کمتر در راستای منافع ملی و بیشتر در شبکههای خانوادگی و خویشاوندی تشکیل میشوند. بدین ملحوظ باید توجه داشته باشیم که ساختارهای اجتماعی جوامع در افغانستان بسیار نامتعارف است و بافتهای اجتماعی از یک محل نسبت به محلات دیگر در حال تغییر میباشد. مثلا مهمترین مراجع اجتماعی را مردمی تشکیل میدهند که در قریهجات و درهها زندگی دارند و یا ایلها و تیرههای از قبایل مختلف که براساس باورهای خاص مذهبی مانند دستورات صوفیانه زندگی میکنند از اساسیترین منابع بافتهای اجتماعی میباشند. این منابع به درستی شناسههای سیاسی را نیز تعریف میکنند که در گفتمان مدرن آن را اربابسالاری یا حامیپروری میگویند.
یکی از مهمترین مشکلات بازسازی سیاسی افغانستان این است که بهدلیل تسلط اربابسالاری یا حامیپروری این کشور فاقد جامعه مدنی و احزاب سیاسی میباشد. جامعه مدنی و احزاب سیاسی میتوانند با روشهای معتبر به موضوعاتی بپردازند که بیشترین نگرانی را برای مردم افغانستان خلق کردهاند. بهنظر میرسد که فعالیتهای اجتماعی فعلی در افغانستان کوتاهمدت بوده و بدون جهتگیری دوامدار صورت میگیرد. شرایط دایمی جنگ و افزایش ناامنیها بر لزوم پیوستن در اجتماعات کوچک تأکید میکنند که این روند خود میتواند یکی از اشکال سازمانیافته اربابسالاری/حامیپروری، تحت نام «شبکههای بقا» توصیف شود. ضرورت ایجاد چنین شبکههای بقا زمانی شدیدا احساس شد که جنگسالاران، جناحها درگیر و منازعات ویرانگر مردم افغانستان را به گروههای مذهبی، قومی و تباری تقسیم کردند. بیاعتمادیها بهصورت روزافزون گسترش یافتند و باعث تقویت اربابسالاری در تمام حوزهها بهشمول سیاست، اقتصاد، معارف، انجمنها و سازمانهای فرهنگی و حتا سازمانهای بهاصطلاح جامعه مدنی، انجوهای ملی و بینالمللی و نهادهای ذینفع شد. از همین رو تمام وزارتخانهها، سازمانهای غیردولتی یا سازمانهای سیاسی معمولا فقط توسط یک گروه مسلط اربابان اشغال شده و کنترل میشوند (ERBAIJANI-MOGHADDAM et al. 2002). یک مثال خوب این است که حکومت افغانستان تحت سیطره قوم تاجیک نیست، بلکه توسط یک شبکه از اربابسالاران پنجشیری اشغال شده است. این یک واقعیت است که در بدنه نظام غیرپنجشیریها نیز شاملاند، اما با نگاه دقیقتر، بسیاری این مقامات از طریق خویشاوندی فامیلی یا روشهای دیگر با شبکه مسلط پنجشیری مرتبط هستند. بهعنوان مثال تاجمحمد وردک که تا برج جنوری سال 2003 وزیر داخله بود یک شخص پشتونتبار است که با خواهرزادهی یونس قانونی، یکی از رهبران پنجشیری ازدواج کرده است و هکذا سید مخدوم رهین، وزیر پیشین اطلاعات و فرهنگ که یک عربتبار است نیز زن پنجشیری دارد.
3- دام قومیت
بهنظر من سازمان ملل متحد با انجام تلاشهای زیاد بهجای اینکه برای ایجاد مصالحه در افغانستان به انکشافات بهتر دست یابد به دام «قومیت» گیر مانده است. رسانهها و سیاستگذاران که بعد از یازدهم سپتامبر با اوضاع گیجکننده سیاسی و نظامی در افغانستان روبهرو شدهاند، منازعات افغانستان را یک واقعیت قومی شناسایی کردند و «قومیت» را بهعنوان مهمترین الگوی تجزیه و تحلیل این تنازع و جدال میدانستند. همانگونه که اشاره کردم، قومیت یکی از بارزترین عامل منازعه در افغانستان است، اما محدودکردن این کشمکشها صرف در بعد قومی آن، جنبههای دیگر واقعیت منازعه را مستثنا میکند:
• یکم: قومیت بهعنوان یک عامل ارتباط و انسجام نظامی و سیاسی در جنگهای افغانستان همچنان محدود بوده است. مثلا فرماندهان و واحدهای نظامی بیشمار مانند حاجی قدیر یا عبدالحق چندین بار وابستگی و وفاداری قومی خویش را با فرصتطلبی سیاسی و انگیزههای اقتصادی تغییر دادهاند.
• دوم: اشتباههایی که معمولا سیاستگذاران مرتکب میشوند این است که گروههای قومی را بهعنوان کلیت ثابت میشناسند و باور دارند که این گروههای قومی مانند احزاب سیاسی بهصورت هماهنگ و منسجم عمل میکنند. این امر اثبات میکند که آنان نماینده یک گروه قومی خاص هستند. آنچه در بحث حاضر نادیده گرفته میشود این واقعیت است که بهرغم قومیسازی جنگ در افغانستان، قومیتسازی تودهها نیز یک روند ناکام است.
• سوم: سیاستگذاران کاستیهای فوقالذکر را در گفتمان قومیت در افغانستان نادیده میگیرند. قومیت یک نیروی محرکه پنهان در منازعه افغانستان است که در گستره خاص مورد استفاده قرار میگیرد، نه بهحیث یک مباحثه بزرگ در تجمعات عمومی و بحثهای علنی.
اشتباههای جدی پروسه مصالحه ملل متحد در کنفرانس بن از این قرار است:
• دو اصطلاح غالب «اربابسالاری» و «قومیت» را مترادف و همسان دانستند؛
• تلاش کردند که منازعات قومی را با «راه حل قومی» خاتمه دهند.
یک اجماع قوی بین سیاستمداران افغانستان وجود دارد که دولت آینده افغانستان ضمن اینکه تکقومی نباشد، باید انعکاسدهنده مشارکت تمام مردم افغانستان باشد. در کنفرانس پترسبرگ-بن تقسیم قدرت براساس سهمیهبندی وزرا بهصورت آتی صورت گرفته است: 11 پشتون، 8 تاجیک، 5 هزاره، 3 اوزبیک و 3 نفر از دیگران. گرچه «راه حل قومی» برای به رسمیتشناختن حقوق یا منافع اقوام مختلف مناسب بهنظر میرسد، اما موانع بزرگ را پیرامون جوانب دیگر حوزههای قومی و محدودههای نفوذ آنان نیز خلق خواهند کرد. خطر دیگر این است که اگر سهمیهبندی قومی در قدرت بهطور دقیق تشخیص داده نشود، این راه حل قومی بین مردم بیاعتمادی و ناامیدی ایجاد میکند. از سوی دیگر این رویکرد مشارکت قومی را بهعنوان یک الگوی سازنده صدمه میزند و فرضیه دولت قومی چنین پنداشته میشود که دولت باید از تمام چهرههای تباری تشکیلدهنده نفوس افغانستان نمایندگی کنند که بهصورت کافی تمام جوانب را شا مل باشد. نمونه خوبی این سوءتفاهم آقای حامد کرزی است. درحالیکه وابستگی به قوم پشتون یکی از قویترین استدلالها برای تعیین حامد کرزی بهحیث رییس دولت انتقالی بود، اما نخبگان و رهبران سیاسی پشتونها کرزی را بهعنوان نماینده خود نمیشناسند. بنابراین کرزی جایگاه باثبات در میان مردم پشتون بهدست نمیآورد.
4- پیشنهاد برای ساختار دولت آینده
برای تشکیل دولت آینده افغانستان پیشنهاد میکنم تا سیاسیکردن قومیت را باید نادیده گرفت. البته تأکید میشود که این امر نباید باعث تقویت تکقومیسازی دولت آینده افغانستان شود. مشکلات بنیادین آنگاه تشدید میشود که قومیت اساس مشروعیت سیاسی باشد. بدین ملحوظ افزایش آدرسهای قومی عواقب ناگواری خواهد داشت. معطوف به این، افغانها بهلحاظ تعلقات قومی به موقفهای سیاسی و اداری خواهند رسید نه براساس شایستگیهایشان، و این خود با مفهوم جامعه مدنی و دموکراتیک طوری که غربیها تبلیغات کردهاند، مخالف است. علاوهبراین قومیت را در گفتمان سیاسی نباید به فراموشی سپرد، بلکه باید به بستری مناسب برای تعاملات سیاسی تبدیل کرد. این امر نهتنها گمانهزنی قومی را از بین میبرد، بلکه باعث میشود که هر بازیگر سیاسی با امتناع از قومیت وارد میدان سیاست شود. بنابراین، نشان خواهم داد كه با کدام روشها میتوان با قومیت مقابله کرد و کدام راهکارهای مناسب جایگزین آن در نهادهای سیاسی میباشد.
1.4- پیشنهادات عمومی
بهمنظور كاهش نفوذ قومیت در حوزه سیاسی، بسیار مهم بهنظر میرسد كه قانون اساسی جدید افغانستان كه امسال به تفصیل ارائه میشود، حدالمقدور فاکتورهای تباری و فرهنگی را بهصورت واضح مد نظر داشته باشد. تسجیل مذهب سنی بهعنوان مذهب رسمی دولت بسیار فاجعهبار خواهد بود، زیرا این امر جامعه تشیع، هندوها و سیکها را از بین میبرد. همچنان در مورد استراتژیهای زبانی نیز باید زبان فارسی که زبان میانجی برای اکثریت گویندگان زبانها دیگر است با زبان پشتو از جایگاه برابر برخوردار باشد و زبانهای دیگر مانند اوزبیکی، ترکمنی یا بلوچی را میتوان بهحیث زبان مردم سایر ولایات مورد حمایت قرار داد. هدف این است که حق بیان و دادخواهی هر فرد از منظر فرهنگی (زبانی و مذهبی) باید اعاده شود. هرکس باید حق داشته باشد هویت و جایگاه خود را از نظر فرهنگی بیان کند و متوسلشدن به قومیت باید کاهش یابد.
البته سرکوب کامل بحث قومیت یک ناکامی و استیصال خواهد بود. اما سیاسیشدن قومیت بر تنشهای قومی و حل منازعات افغانستان غلبه نخواهد کرد. من میخواهم در یک گفتوگوی آزاد پیرامون تعصبات قومی و کلیشهها صحبت کنم. باید اذعان داشت که قومیت توسط افراد قدرتمند ایجاد میشود و هیچگاه مبنایی افتراق بین مردم افغانستان شده نمیتواند. این موضوع باید بخشی از یک روند آشتی در کشور باشد و برای رهایی از اسطورههای نفرت و کلیشههای قومی باید با جدیت اعمال شود. باید خاطرنشان کرد که اقوام مختلف در گذشته با هم در صلح و آرامش زندگی کردهاند و واضح است كه معرفت در مورد يك گروه قومي خاص و روابط با آن باعث ایجاد مشکل نمیشود، همانسان که معرفت در مورد خود بهعنوان يك پشتون، تاجيك و غيره مشروع است. بنابراين، در همپذیری قومي نبايد برای از بينبردن هويتهاي متعدد قومی تلاش شود.
2.4- قلمرو قدرت
این سوال که دولت آینده افغانستان بر محور یک نظام متمرکز یا غیرمتمرکز استوار خواهد بود نیز بسیار اهمیت دارد. تجزیه واقعی افغانستان به جزیرههای مختلف قدرت توسط قوماندانان جنگ یا رهبران محلی این واقعیت را روشن میکند كه افغانستان امروز فاقد توانایی ایجاد یك دولت مرکزی قدرتمند است و جایگاه دولت انتقالی میتواند به مثابه «شورای شهر کابل» توصیف شود. صلاحیتها و نفوذ دولت از مرزهای پایتخت فراتر نمیرود. با توجه به موارد که تذکر داده شد، اگر ایجاد دولت قدرتمند مرکزی پیشبینی شود، برای رسیدن آن چندین نسل طول میکشد و احتمالا بلافاصله دورههای جدید از جنگ و منازعات خشونتآمیز آغاز میشوند که ممکن است کشور را به هرجومرج بکشاند. این را نباید فراموش کرد که نیروهای گریزنده از مرکز همواره در برابر فرایندهای دولتسازی و اقتدار دولت مرکزی ایستادگی میکنند. به سختی میتوان تصور کرد که در افغانستان یک دولت مرکزی قدرتمند میتواند به شکلی رضایت بخش با چالشهای برخاسته از تنوع سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مقابله کند و تنها یک نظام سیاسی و قانونی یکدست و متحد میتواند کل افغانستان را تحت پوشش خود قرار دهد.
در مورد ایجاد یک نظام فدرال قومی بهحیث یک گزینه برای تطبیق عدالت و رسیدگی به مطالبات قومی بحثهای زیادی صورت گرفته است. اما این رویکرد میتواند زیانبار باشد، زیرا هیچ یک از ولایات افغانستان از نظر ترکیب قومی یکنواخت نیست و متوطنسازی گروههای بیشمار قومی با در نظرداشت موقعیت جغرافیایی بسیار دشوار است. قریهها و درههای زیادی هستند که در آن اقوام مختلف کنار هم زیست دارند. تأسیس فدرالیسم قومی در مقایسه با دولت منتخب غالبا موجب میشود که تبعیض و عدم پذیرش قومی توسط اربابان یا رهبران گروههای قومی به سرعت گسترش و استحکام پیدا کند. آن زمان مفکورههای تکقومیسازی نظام به آسانی پیشبینی میشود، همانگونه که در بوسنی و هرزگوین «پاکسازی قومی» بهعنوان یک اقدام سیاسی اتفاق افتاد. مثلا استبداد علیه پشتونها و اخراج ظالمانه آنها از شمال افغانستان در زمستان 2001 و 2002 نشانههای هشداردهنده روند پاکسازی قومی است. برایند دیگرش این است که سران اقلیتهای قومی با تغییردادن مرزهای ولایات و یا ایجاد ولایتهای جدید خودشان را محبوبتر جلوه میدهند و بیثباتی سیاسی گسترش مییابد. در برابر این پیش فرض، تجزیهکردن افغانستان به دو زون شمالی و جنوبی که تاجیکها و اوزبیکها در شمال و پشتونها در جنوب تقسیم شوند و یا الحاق قسمتی از افغانستان به کشورهای همسایه، نهتنها که بسیار ساده و بیمفهوم بهنظر میرسد، بلکه بسیار خطرناک نیز است. در ضمن باید در نظر داشت كه تأسیس فدرالیسم قومی موجب میشود که صلابت و نفوذ دولت مرکزی نیز زیر سوال برود. در این صورت هویتهای تعریفشدهای که میتواند برای روند بازسازی سیاسی مورد استفاده قرار گیرد، از بین میرود. مثلا برای مردم عادی یا تودهها، در طول سالیان متمادی، ولایتهای که در سال 1964 تأسیس شدهاند مراجع عمدهای هویتشان است. من در سال 1997 از کابل بازدید کردم که آن زمان معمول بود شهرت یک شخص را با پرسیدن از سکونت اصلی یا ولایت او مشخص میکردند، نه با پرسش از تبار و قومیت آن.
بهجای فدرالیزم قومی، بحث در مورد ایجاد نظام فدرالی که در آن خودمختاری حکومتهای محلی بهصورت فوقالعاده قوی حفظ باشد، بسیار امیدوارکننده است. بهگونهی مثال میتوان از مدل کشورهای هندوستان و سویس که دارای نظام مقتدر فدرالیاند نام برد که در تشکیل ایالتهای فدرال موضوع قومیت در نظر گرفته نشده است. اما در مورد افغانستان باید ولایات و ولسوالیها بهحیث مبنای ارضی و واحدهای اداری در این نظام فدرال باقی بمانند و برخی از این واحدهای اداری در حوزههای حقوقی، زبانی، مذهبی یا فرهنگی مستقلانه عمل کنند. بهعنوان مثال، قوانین محلی و عرفی بسانِ قوه قضاییه در بسیاری از نقاط کشور نقش مهمی ایفا میکند. با اطمینان باید گفت که اگر اصلاحات قضایی بخواهند برای كل كشور نظام قضایی یکسان را تحمیل كند و دسترسی به عدالت را از مجاری غیردولتی مانند مدارس و نهادهای مذهبی مسدود كنند، قطعا برای عدهای زیادی از مردم ناخوشایند خواهد بود. بدین لحاظ، اگر کثرتگرایی مذهبی در محدوده مجاز آن تقویت شود معقول خواهد بود. چنانکه این روش در کشور اندونیزیا نتیجه خوب داشته است. با این وجود، اگر محاکم استیناف براساس اولویتهای که در آن از یک سو شریعت و از سوی دیگر حقوق اساسی انسانها محافظت شود، بهصورت یکسان در کل کشور ساماندهی نگردد، حکومتداری مدرن، اصول اساسی برابری در مقابل قانون و نیروی محافظت در برابر خشونتهای ظالمانه را تضعیف میکند.
با توجه به واقعیتهای افغانستان، هر نوع نظام فدرالی ممکن است بر تحکیم نفوذ جنگسالاران محلی بینجامد که فعلا افراد معدود آنان در بحث فعلی دربارهی دولت آینده افغانستان شامل هستند و از یک دولت غیرمتمرکز حمایت میکنند. در واقع، مصادره صلاحیتهای دولت محلی توسط جنگسالاران و دیگر زورمندان محلی خطر بزرگ برای دولت یکپارچه و متحد افغانستان بهحساب میآید. از سوی دیگر، هیچ دلیلی وجود ندارد که جنگسالاران در راس حکومتهای محلی بهحیث والیان گماشته نشوند، همانطور که در سایر مناطق جهان از جمله در کشورهای اروپایی نیز این مورد در مراحل مختلف پروسههای دولتسازی وجود داشت.
3.4- اداره
ایجاد یک نظام که بر مبنای قومیت تعریف شود و در آن سهمیههای ثابت برای هر گروه در مرکز قدرت مشخص گردد، میتواند عواقب منفی برای آینده افغانستان داشته باشد. تحقیقات نشان میدهد که ایجاد چنین دولتها در کشورهای بسیار توسعه یافته و با ظرفیت قوی شاید موثر واقع شود؛ زیرا آنان دارای فرهنگ متعالی سیاسی و روحیه همپذیریاند و از ثبات پایدار برخوردارند.
تأسیس یک نظام که براساس سهمیهی تباری-مذهبی که عدهای زیادی از مردم در حال حاضر آن را در ذهن دارند، منجر به افزایش منازعات میشود تا آن را کاهش دهد. با توجه به این موضوع، سهمیهبندیهای قومی برای پستهای دولتی خطرات دایمی را تثبیت میکند و اهمیت قومیت را نیز بیشتر میکند و زمینه را برای تردستی و حقهبازیها در استخدام مقامات رسمی فراهم میکند. مطالعاتی که اخیرا توسط یک سازمان غیردولتی پشتون بهنام (بنیاد واک برای افغانستان) در سال 1999 انجام شده است نشان میدهد که %62.63 مردم افغانستان پشتون هستند و متفاوت با آین آمار، آقای عبدالله عبدالله که در مذاکرات بن بهعنوان وزیر امور خارجه دولت موقت منصوب شد، اظهار داشت تنها 38 درصد از مردم افغانستان پشتون هستند. زمینه برای منازعات بیشتر فراهم بهنظر میرسد و اگر قرار باشد که دولتی بر مبنای قومیت تشکیل شود باید معیارهایی دقیق در مورد شکلگیری و تناسب گروههای قومی در افغانستان تعیین شود. همچنان در مرحله دوم باید سرشماری انجام شود تا درصد قومیتها مشخص شود و برخی افغانهایی که قومیت را نادیده میگیرند تشویق شود تا وابستگی خود را با یکی از اقوام رسمی و شناختهشده افغانستان نشان دهند. با توجه به اینکه اغلب مردم افغانستان هویت قومی خود را با در نظر داشت بافتهای اجتماعی انتخاب میکنند، این نوع دستهبندی ناپایدار خواهد بود. علاوهبراین، روند سرشماری با مشکل هویتی آن عده از مردمی که متعلق به اقوام شناختهشده نیستند، روبهرو خواهد شد. لذا قومیت بهعنوان یک معیار مغلق و غیرموثر در سیاست افغانستان ظاهر خواهد شد.
علاوهبراین، رهبران قومی نهتنها سهم مشخصی از وزرا را در دولت انتقالی به نام یک گروه قومی خاص مطالبه دارند، بلکه جایگاه کلیدی و مشخصی را نیز ادعا میکنند. بر همین اساس، وقتی که در توافقنامه بن وزارتخانههای کلیدی مانند وزارت امور خارجه، امور داخله و دفاع ملی همه به پنجشیریها تحویل داده شد، این گمانهزنیها تقویت یافت. همچنان عبدالرشید رشید دوستم یکی از این وزارتخانههای کلیدی را برای اوزبیکها مطالبه دارد، درحالیکه بسیاری از افغانها بر این باورند که هر یک از وزارتخانههای کلیدی باید توسط سیاسمتداران اقوام مختلف مدیریت شود و در این شرایط تأمین عدالت بر ادعاهای قومی کاملا یک امر غیرممکن بهنظر میرسد. سرانجام، مشکلات دیگری نیز از سوی اقوام دیگر مانند ایماقها، قزلباشان، بلوچها، نورستانیها، ترکمنها، پشهایها، سیکها یا هندوها نیر بروز خواهند کرد که اقوام قابل توجهی در افغانستان هستند. اگرچه تعدادشان زیاد نیست، اما از نظر سیاسی و اقتصادی قطعا تأثیرگذاری دارند. دیر یا زود این اقوام نیز ادعای حقوق سیاسی در مرکز و ولایات افغانستان خواهند کرد. اما چگونه باید این خواستههای قومی برآورده شود؟
من برخلاف رهیافت قومی برای مشکلات افغانستان، تأکید میکنم که صلاحیت کسب مقام در دولت افغانستان باید براساس شایستگی باشد، نه وابستگیهای قومی. البته این یک امر محال است كه قومیتها را در تدوین دولت در نظر نگیریم و محروم كنیم. اما پرسش اصلی این است كه آیا قومیت باید مبنای مشروعیت دولت تعریف شود یا یک فاکتور مهم فرعی در نظر گرفته شود، همانطور كه از این رهیافت حمایت میشود؟ سهمیهبندی قومی یک رویکرد انعطافناپذیر نیست، اما در تحقق مشارکت یا توازن قومی در نهادهای دولتی در همه سطوح بهطور غیررسمی باید توجه شود.
4.4-دموکراسی
با آنکه زمینه رشد و توسعه سیاسیِ افغانستانِ دموکراتیک با توجه به بافتهای اجتماعی بسیار نامطلوب بهنظر میرسد، بهترین راه حل منازعات و تأمین صلح پایدار در افغانستان ایجاد یک نظام چندحزبی با نگرشهای مدنی است، نه براساس گرایشهای قومی. در فقدان جامعه مدنی قوی و عدم ظرفیتهای لازم، دموکراتیزهشدن افغانستان بهجای اینکه به حل منازعات بینجامد، به تشدید اختلافات و درگیریها منجر میشود. قبلا نیز تذکر داده شد که جامعه افغانستان از فرهنگ مدنی برخوردار نیست و هیچگونه تجربهای دموکراتیک از دولتداری ندارد. اگر با توجه و الطاف قوتهای جهانی و حمایت آنان حاکمیت در کابل اهمیت پیدا کرده، کنترل این حاکمیت نیز از اهمیت خاص برخوردار است. اگر میکانیسمهای درست در توزیع قدرت روی دست گرفته نشود، انتخابات نیز بازندههای خواهند داشت و ممکن است منجر به محرومیت دائمی آنها از قدرت شود. در روند انتخابات مبارزه برای موفقیت و بقای سیاسی و مادی در صندوق مشخص میشود و آرای مردم ابزار پیروزی در انتخابات است.
این یک واقعیت است که دولت دموکراتیک که با آرای مردم ایجاد میشود، نیز در سیاسیسازی قومیت و اختلافات قومی نقش دارد. در جریان انتخابات مرزبندیهای قومی بهطور فزایندهای اهمیت مییابد. همانگونه که مبارزه برای بهدستآرودن قدرت غالبا منازعه قومی-مذهبی بین گروههای قومی تلقی میشود، رهبرانشان تلاش میکنند که خود را بهعنوان نمایندگان «مردم» خود معرفی کنند تا بتوانند بیشترین سهمیه را در مرکز قدرت در دست داشته باشند. قومیشدن سیاست ممکن است به درگیری میان گروهها منجر شود که حل آن با مذاکره و مصالحه دشوار است. اکنون میتوانیم بازیگران سیاسی مانند برهانالدین ربانی و عبدالربرسول سیاف را در نظر بگیریم که دو مورد اخیر در تشکیل دولت کنار گذاشته شدهاند و آنها نماینده عقاید سیاسی افراطی هستند و مؤثرترین و موفقترین افراد نیز در ایجاد احزاب سیاسی میباشند.
بهنظر من انتخاباتی که قرار است بعد از 18 ماه برای ایجاد یک نظام دموکراتیک و پایدار برگزار شود خیلی زود است. دموکراسی زمانی تحقق مییابد که نهادهای سیاسی از ظرفیت خوب برای تحکیم همگرایی و ثبات جامعه برخوردار باشند. برای این منظور، باید یک چارچوب مشخص در قالب نهادی که قادر به مقابله با خطر منازعه قدرت با گرایشهای قومی و مذهبی باشند تعریف شده و مطابق آن اقدام شود. شاید واقعبینانه باشد اگر در میانمدت، بهجای برگزاری انتخابات دموکراتیک با پیروی از سنت اجتماعی اقدام به بهدستآوردن اجماع بین افراد مشهور بهشمول بروکراتها و رهبران اقوام صورت گیرد و در کنار آن برای نهادینهکردن دموکراسی نیز با احتیاط و دقت زمینه فراهم شود. بنابراین، برگزاری لویهجرگه یک اقدام مناسب است، به شرط آنكه روابط سیاسی و معادلات قدرت بهصورت واقعی در آن لحاظ شود و حداقل گروههای اربابسالار و شبکههای حامیپرور در دوره انتقالی به اندازه کافی نماینده داشته باشند. در لویهجرگه اضطراری که در ماه جون سال 2002 تدویر شد، تلاش شد تا نمایندگان گروههای مختلف جنگسالاران و اربابمداران در آن انتخاب و شامل شود. با آنکه اکثریت مردم افغانستان از نتایج موثر و عادلانه لویهجرگه ناامیدند، اما برگزاری آن به تثبیت اوضاع سیاسی شکننده کمک کرده است. بنابراین نهادینهسازی دموکراسی در افغانستان یک پروژه طولانیمدت است. همانگونه که سایر فرآیندهای دموکراتیک و سیاسی زمانگیر است، در این مورد نیز نبض زمان را باید در امتداد نسلها سنجید نه سالها.
5- نتیجه
جامعه بینالمللی بار دیگر در افغانستان با چالش منازعه روبهرو شده است که این منازعه «قومیت» تفسیر میشود. باید به سازندگان دولت آینده افغانستان توصیه شود که علیه قطببندی قومی مبارزه کنند. در این مقاله تلاش بر این بوده است تا اثبات کنم که قومیت نه دلیل منازعه در افغانستان است و نه دلیل اثبات واقعیتهای طبیعی جامعه انسانی. گروههای قومی در افغانستان بهطور مشخص توسط جامعهشناسان غربی با رویکرد فرهنگی ایجاد و همواره تقویت شدهاند. درحالیکه قبل از وقوع جنگها، قومیت گفتمان غالب سیاسی در افغانستان نبود و بعدا در سالهای 1992 بهحیث سوژه اصلی برای صفکشیهای سیاسی و نظامی پدیدار شد. قومیت هیچگاه برای تحقق اهدف سیاسی اشخاصی که آن را تشدید میکنند مفید و موثر واقع نمیشود، چنانکه این تجربه در بالکان نیز به اثبات رسیده است. لذا در حل و فصل مناقشه افغانستان نیز متوسلشدن به قومیت نتیجه مثبت و مفید نخواهد داشت. از این رو من به لابیگران سیاسی و کارگزاران قدرتهای جهانی پیشنهاد میکنم که در افغانستان قومیت را بهصورت غیررسمی در تقسیم منابع قدرت باید در نظر بگیرند، اما نباید آن را بهعنوان پایه و اساس فرآیندهای تصمیمگیری سیاسی تأکید کنند. بزرگترین چالش فراروی روند صلح پایدار در افغانستان، چگونگی تسلط بر شبکههای اربابسالار و حامیپروران سیاسی است.
منابع
AZERBAIJANI-MOGHADDAM, Sippi, SCHETTER, Conrad & SCHMEIDL, Susanne (2002): The Transition from Relief to Development from a Human Security Perspective: Afghanistan. Paper submitted to the Commission on Human Security, United Nations. Kabul, Peshawar, Bonn, Paris
BELLEW, Henry Walter (1880): The Races of Afghanistan; Being a Brief Account of the Principal Nations Inhabiting that Country. Calcutta
DOLLOT, R. (1937): Afghanistan: histoire, description, moeurs, et coutumes: folklore, fouilles. Paris: Payot
MASSON, V. M. & ROMODIN, V.A. (1964/65): Istorija Afganistana. 2 Vol. Moskwa
ORYWAL, Erwin (ed.) (1986): Die ethnischen Gruppen Afghanistans. Fallstudien zu Gruppenidentität und Intergruppenbeziehung. Wiesbaden: Ludwig Reichert Verlag (Beiheft zum Tübinger Atlas des Vorderen Orients; TAVO Reihe B 70)
PSTRUSINSKA, Jadwiga (1990): Afghanistan 1989 in Sociolingustic Perspective. London (Central Asian Survey Incidental Paper Series, 7)
RASHID, Ahmed (2000): Taliban. Militant Islam, Oil and Fundamentalism in Central Asia. New Haven: Yale University Press
RIECK, Andreas (1997): Afghanistan’s Taliban: An Islamic Revolution of the Pashtuns. In: Orient 38 (1): 121-142
ROY, Oliver (1986): Islam and Resistance in Afghanistan. Cambridge: Cambridge University Press
SCHETTER, Conrad (2002): Der Afghanistankrieg – Die Ethnisierung eines Konflikts. In: Internationales Asienforum. 33 (1/2): 15-29
SHAHRANI, Nazif M. (1986): State Building and Social Fragmentation in Afghanistan: A Historical Perspective. In Ali BANUAZZI & Myron WEINER (eds.): The State, Religion, and Ethnic Politics: Afghanistan, Iran, and Pakistan. Syracuse: Syracuse University Press: 23-74
WAK FOUNDATION FOR AFGHANISTAN (1999): The Ethnic Composition of Afghanistan. A Six Year Survey and Research (1991-1996).Peshawar WILBER, Donald N. (1956/1962): Afghanistan. Its People, its Society, its Culture. New Haven: HRAF Press