گفتارهای اوشو
مترجم: محمد ستوده
زشت و نیکو به نزد اهل خرد
سخت نیک است ازو نیاید بد
خرد چیست؟ به راستی که خرد با دانش یکی نیست. دانش یک سکهی جعلی و یک ادای خردمندی است که فقط به چهرهی خرد جلوه میکند و چون نقاب خرد به صورت دارد بسیار خطرناک است. بدین سبب آدمی به راحتی میتواند فریب آن را بخورد.
دانش یک فرآوردهی بیرونی است، اما خرد از درون برمیخیزد. دانش به مثابهی یک کالای قابل خرید و فروش است که میتوانید آن را از بازار بخرید. خرد چنین کالایی نیست و برای یافتن آن باید از زندگی خویش مایه بگذارید. خرد، چانهزنی نیست؛ قمار است.
دانش، وابسته به اطلاعات گذشته است. خرد اما با گذشته سر و کاری ندارد و منوط به زمان اکنون است. خرد نه به گذشته مربوط است و نه به آینده؛ زیرا آینده چیزی نیست مگر فرافکنی گذشته؛ گذشتهای که تزئین و تعدیل شده است، دستی به سر و رویاش کشیده شده، صیقل زده شده و اندکی تغییر کرده است. اما فیالواقع همان جنس کهنهی نوسازیشده است.
دانش در حیطهی زمان است و زمان متشکل از گذشته و آینده است. خرد در حیطهی زمان نیست؛ تنها جاویدانگی را میشناسد و جاودانگی فقط در اکنون است؛ در همین دم؛ فیالحال. جاودانگی نه میآید و نه میرود؛ همیشه هست.
خرد آرامش میآورد، دانش اما اضطراب و تشویش. دانش و خرد به هر پیمانهای که همسان بهنظر آیند، به همان میزان در تقابل هم قرار دارند. خرد موجب قناعت است؛ یک قناعت محض. دانش اما هردم به حرص میافزاید و چون دانش با ذهن سر و کار دارد، ذهن فقط در آروزی به دستآوردن بیشتر است. ذهن چیزی نیست مگر نام دیگر حرص؛ نامی برای بهدستآوردن بیشتر و بیشتر و بازهم بیشتر. ذهن پیوسته متمایل به حصول چیزهای بیشتر است. اگر پول داشته باشید، ذهن آرزوی پول بیشتر دارد؛ اگر قدرت داشته باشد، ذهن قدرت بیشتر میخواهد؛ اگر دانش داشته باشید، بازهم ذهن در آرزوی دانش بیشتر است. قصه همین است، فقط موضوع تغییر میکند، اما در اصل فرایند، تغییری نمیآید.
خرد یک قناعت محض است و پروای «بیشتر» را ندارد. و زمانی که شما در اسارت «بیشتر» قرار میگیرید و در دام افزونخواهی میافتید، دچار یک تنش شدید و دایمی میشوید؛ زیرا هیچ چیزی قناعت شما را حاصل نمیکند و بدینسبب زندگی دستخوش یأس و اضطراب میگردد.
دانش، رضایت نفس را به بار میآورد، اما در خرد، نفس ناپدید میشود و نشانی از آن نیست. دانش، شیفتهی تمایز و دلبستهی تفاوت است: این و آن، اینجا و آنجا، امروز و فردا، زشت و زیبا، خوب و بد و خدا و شیطان. دانش متکی به ثنویت است؛ به «من» و «تو» اتکا میکند و اصلا ریخت دانش همین است. دانش حقایق را دستهبندی میکند و در واقع «فصل» است، در حالی که خرد به «وصل» متکیست.
خرد به معنای وحدت عارفانه و وصال عاشقانه است. بدین سبب در حیطهی خرد، نه خدا وجود دارد و نه شیطان؛ آنچه وجود دارد فقط «یگانگی» است و بس. شما آن «یگانه» را به هر نامی که میخواهید صدا کنید؛ زیرا آن نام فقط انتخاب فردی شماست. میتوانید آن را «خدا» نام نهید، اما به یاد داشته باشید که آن خدایی نیست که در تقابل شیطان قرار دارد. خدای برخاسته از خرد، متضاد شیطان نیست، بلکه دربردارندهی شیطان است. شما میتوانید آن «یگانه» را «تائو» نام نهید؛ میتوانید نامش را «درما» بگذارید یا میتوانید «لوگوس» صدایش کنید و یا هر نامی که دلتان بخواهد. فقط یک چیز را از یاد مبرید: آن «یگانه» همهشمول است و حتا متضاد خویش را در خود دارد. درک این موضوع بسیار حیاتی است.
زشت و نیکو به نزد اهل خرد
سخت نیک است ازو نیاید بد
آیا میدانید که ریشهی واژهی شیطان (devil) چیست؟ این واژه از ریشهی سنسکریتِ دیو (dev) میآید؛ همان ریشه که واژهی خدا (Devata) نیز از آن مشتق شده است. پس، «دیواتا» به معنای خدا و «دیویل» به معنای شیطان از نظر زبانی دارای ریشهی واحدند که همانا «دیو» است. از این نظر، دیواتا (خدا) و دیویل (شیطان) دو چیز جداگانه نیستند.
هستی یگانه است، مطلقا واحد؛ این یک وحدت ارگانیک است. بنابراین، وقتی انسانِ باخرد، واژهی «خدا» را به کار میبرد، شیطان نیز مشمول آن واژه است. وقتی انسان خردمند واژهی «نور» را به کار میبرد، کل ظلمات نیز مشمول آن است. خدا یک واژهی جامع و فراگیر است، همهشمول است و چیزی را مستثنا نمیکند.
اما وقتی که یک شخص دانشمدار، همان واژه را به کار میبرد، دلالت متفاوتی دارد. وقتی او واژهی «خدا» را استفاده میکند، منظورش متضاد «شیطان» است. وقتی او واژهی «من» را به کار میبرد، متضاد «تو» است و زمانی که واژهی «حیات» را به کار میبرد، متضاد «ممات» است.
خِرد تمایزی را نمیشناسد. و آدمی فقط در مقام عدم تمایز است که به خرد دست مییابد. تمام تمایزهایی برساختهی اخلاق و یا تفاوتهایی که در زندگی عادی ایجاد شده و این زندگی بر آن استوار گردیده است، باید کنار گذاشته شوند. تفاوت میان زن و مرد، یک تمایز صوری و سطحی است. تمایز ماده و معنا نیز همین گونه است. در اصل، ماده یک ذهن بهخوابرفته و ذهن یک مادهی بیدار است. تمایز میان روح و تن نیز سطحی است. بدن فقط صورت دیداری روح است و روح شکل نامرئی بدن؛ اینها دو چیز جداگانه نیستند. خرد، دوگانگی را نمیشناسد.
خرد از انباشت اطلاعات ساخته نشده است و با نشستن در کتابخانه و یا دانشگاه نیز حاصل نمیشود، بلکه با منحل شدن در هستهی خویش اتفاق میافتد. این اتفاق با سیر انفسی و زمانی که با مبدأ و مبنای خویش وصل شوید، رخ میدهد و تمام فرقها ناپدید میشوند. در این حالت، بیدرنگ میبینید که تمام حیات «یگانه» است. در چنین مقامی، تمام اشیا با همدیگر وصل میشوند، به همدیگر وابسته میشوند و اعضای یک پیکر میگردند.
در چنین مقامی، شما زمین و درخت را از هم جدا نمیبینید؛ زیرا چنین نیستند. دیگر درخت را از خورشید هم جدا نمیبینید، زیرا که چنین نیست. زان پس، تارهای لطیف نور، خورشید و درخت را باهم پیوند میزند. درخت در فقدان خورشید نابود میشود و دیگر نمیتواند سبز باشد و گل کند. درخت بدون زمین بیوطن خواهد شد و بدون دریا خشک خواهد گردید. اگر در ژرفای یک درخت نگاه کنید، میبینید که محتوای تمام هستی در آن ریخته شده است.
الفرد تنسون درست میگفت: «اگر بتوانید فقط یک گل را با تمام برگ و ریشهاش بشناسید، تمام هستی را خواهید شناخت.» چرا؟ زیرا حتا یک گل هم محتوای تمام هستی را در خود دارد. آفتاب در آن گل سهم داشته است؛ ماهتاب و میلیونها ستاره دیگر نیز در آن سهمی دارند. در واقع محتوای تمام اینها در همان یک گلِ ریزه، واریز شده است. زمین و تمام آنچه با زمین مرتبطاند در لطافت اندام آن گل سهم دارند. حتا طفلی که پیرامون یک بتهی گلگلاب بازی میکند در رشد آن بته کمک میکند؛ بدون آن طفل، شاید آن بتهی گلگلاب اینگونه که هست، نمیبود.
اکنون روشهای علمی نیز برای درک این موضوع وجود دارند که وقتی کودکی به دور گلگلاب با شادمانی میچرخد و آواز میخواند، به نحوی با آن گل پیوندی دارد. گلگلاب رقص آن کودک را احساس میکند؛ آن حال را درمییابد و سریعتر رشد میکند. اکنون این یک واقعیت پذیرفتهشده است که هرگاه گلگلاب موسیقی را بشنود، زودتر رشد میکند و بزرگتر میشود. اگر گیاهان موسیقی را بشنوند، زودتر رشد میکنند، میوههای بزرگتری میدهند و سریعتر به ثمر میرسند.
اگر جیغ و پیغ بدریخت و ناموزون به خورد گیاهان داده شود، نموی آنها دچار اختلال میشود و به کمال نمیرسند. و چون دچار عقبافتادگی رشد میشوند، شاید گل کنند، اما آنچنان که باید، نه.
بنابرین، تمام اشیا در همدیگر سهیماند و شما نیز ـ هرچه که هستید ـ یک بخش جداناپذیر از همین کائناتاید. باری اگر در درون خویش وارد شوید، کلیت کائنات برای شما قابل دسترس میشود و شما نیز برای کلیت کائنات. و در چنین حالتی، میتوانید با یک چشمانداز تازه به هستی نگاه کنید.
پس، خرد با دانش یکی نیست. خرد مراقبه است، سکوت است، آرامش است و ناکنشوری ( Wu-WEI) است. خردمندی یک حالت سکوت مطلق و یک صمیمیت تام و تمام باکائنات است. خردمندی یک تجربهی ارگازمیکِ بودن در همسازی با کلیت هستی است.
انسان دانشمدار بهسان خریست که بار گذشته را بر دوش میکشد؛ بار کتابها را، بار نظریهها را، بار فیلسوفان و متألهان را. او حتا قادر به پاسخ دادن یک پرسش واقعی نیست، اما میتواند میلیونها سوال غیرواقعی را پاسخ دهد.
*
یک عبرانی سوار بر یک خرگادی (گاری) به پلی رسید که باید برای گذشتن از آن، حقالعبور میپرداخت. مسؤول جمعآوری پول از اتاقش بیرون آمد و گفت: «ایسو سَیل کو! باید حقالعبور پرداخت کنی.»
ـ «چه! باید پیسه بتُم؟»
ـ «بلی، پنج روپی به خاطر تیر شدن از پل.»
مرد عبرانی پس از یک جر و بحث، پنج روپی را پرداخت و از پل گذشت. عصر دوباره برگشت، اما این بار خر را بر چوکی گاری سوار کرده و خودش بهجای خر، آن را میکشید.
مسؤول پل بیرون آمد و گفت: «اینه! یادت است دیگه که باید پنج روپی بتی.»
عبرانی با تکان سر به طرف خر اشاره کرد و گفت: «کت مه گپ نزن! از خلیفه پرسان کو.»
*
پندیتها، علما و اکادمیسینها مانند آن الاغی نشسته بر خرگادیاند که ادای رانندگی را درمیآورند. آنها در واقع راننده نیستند. آنها چیزی نمیداند و صرفا حافظهی خود را پر از معلومات کردهاند.
دانایی یک پدیدهی کاملا متفاوت نسبت به دانش است.
*
اسقف اعظم از یک محلهی کاتولیک که در ساحهی معدنی بود به خاطر یک کار اداری بازدید میکرد. در جریان کار از یک دختر کوچک عصبانی پرسید که ازدواج چیست؟
دختر گفت: «حالتی از شکنجهی خطرناک است که اگر کسی وارد آن شود، مجبور است تحمل کند تا زمانی که برای ورود در یک جهان بهتر و روشنتر آماده شود.»
کشیش محل با لحن سرزنشکننده گفت: «نه، نه؛ آن عروسی نیست. آن تعریف برزخ است.»
اسقف اعظم گفت: «کارش نگیر؛ شاید او درست میگوید. ما و شما از آن چه خبر داریم؟»
*
دانایی و خرد مبتنی بر تجربه است، اما دانش، تجربهی خود شما نیست. شما میتوانید در بارهی میلیونها پدیده اطلاعات داشته باشید، اما حقیقت آنها را ندانید. بدین لحاظ، نباید به آن اطلاعات دل ببندید؛ زیرا نمیتواند با حقیقت قرین باشد و اسرار حیات را برای شما فاش کند.
شیوهای از دانستن وجود دارد که در واقع به شناخت واقعی نمیرسد و دانش حاصل همین شیوه است. شیوهای نیز برای فهم واقعی پدیدهها وجود دارد که خرد حاصل آن است. خرد یک امر وجودی است و دانش یک امر ذهنی. در دانش فقط بخشی از ذهن شما سهم دارد، اما در خرد، تمامیت وجود شما مستغرق است. میان اینها تفاوت بسیار است؛ تفاوت باورنکردنی و غیرقابلسنجش.
معلومات داشتن در بارهی اشیا به معنای شناخت حقیقت اشیا نیست. این نوع شناخت، احتمالا شما را تا حوالی حقیقت میبرد، اما هرگز به مقصد نمیرساند. در این صورت، شما فقط پیرامون حقایق گام برمیدارید. شما فقط به دور گلدان و شاخههای گل میچرخید که این کار برای درک حقیقت گل، بیهوده است.
خردمند شدن مستلزم یک رابطهی بلاواسطه با پدیدهها و پریدن در قلب آنهاست، نه چرخیدن به اطراف آن. گشتن به دور و بر چیزی شاید منجر به کسب اطلاعاتی شود، اما این به معنای خردمندی و دانایی نیست.
چیزی که در گفتار متداول به آن «دانایی» گفته میشود، یک اسم بیمسما است. چنان چیزی به معنای دانایی و خرد نیست؛ حفظ کردن طوطیوار منجر به دانایی نمیشود.
دانایی واقعی (خرد) زمانی پدید میآید که خود شما چیزی را بفهمید و شاهد عینی آن باشید که این گونه فهمیدن همانا باور پیدا کردن است. اما اهالی کلیسا، معابد و مساجد به خلاف این سخن معتقدند. به باور آنها «اعتقاد داشتن به معنای فهمیدن است.» چگونه اعتقاد داشتن میتواند فهمیدن باشد؟ اعتقاد داشتن فقط میتواند فریب باشد. اعتقاد میتواند یک نوع تصور باطل و خطای دید در شما ایجاد کند. اگر شما به چیزی بسیار معتقد باشید، شاید آن را ببینید در حالی که واقعا وجود ندارد، بلکه یک توهم ذهنی است.
هرگز با عقیده به سراغ حقیقت مروید که در این صورت از درک آن عاجز خواهید بود. با ذهن پاک و ستره تحقیق کنید؛ نه مؤمن باشید و نه منکر. با ذهن باز و معصوم تحقیق کنید و در برابر حقیقت عریان باشید.
اهل سلوک فقط به یک ذهن باز و پذیرنده نیاز دارد، نه اعتقاد. یک سالک واقعی، یک ندانمگرا است. او میگوید: «من نمیدانم، اما برای دانستن آمادهام و تا زمانی که ندانم، هیچ اعتقادی نخواهم داشت. تا آن زمان نه اعتقاد مخالف خواهم داشت و نه موافق. با ذهن باز منتظر میمانم تا حقیقت از راه رسد و به دروازهام تک تک کند. من تا آن زمان جستجو خواهم کرد.»
اما جستجوی حقیقت در حالی که نه مؤمن باشید و نه منکر، جسارت میخواهد. زیرا ذهن، آدمی را به اعتقاد داشتن وسوسه میکند؛ میتواند این احساس را به آدمی بدهد که: «من میدانم؛ یک کمی، اما حد اقل میدانم. من کاملا نادان نیستم.»
سالک به شجاعت و جسارتی نیاز دارد که بتواند یک ندانمگرای مطلق باشد. در همین ندانمگرایی، معصومیت پدید میآید و در معصومیت، نفس ناپدید میشود. مؤمن بودن یا منکر بودن نیاز نفس است. نفس به یکی از این دو معتقد است و البته منکر بودن هم نوعی از ایمان است؛ ایمان منفی. آنکه به وجود خدا از روی عقیده اقرار میکند و آنکه از روی بیاعتقادی آن را انکار میکند، هردو دچار جزماندیشیاند؛ مانند دو کوری که بر عصا تکیه کرده باشند.
تمام این تیاغها را دور اندازید؛ زیرا فقط در همین صورت فهم حقایق برایتان ممکن خواهد شد. و منظور من از «فهم متفاوت» حقایق همین است: «خود واقعیت بودن، نه معلومات در بارهی آن حاصل کردن.»
به گونهی مثال، فهم واقعی از عشق فقط با تجربه کردن آن به دست میآید. در غیر آن، شما میتوانید در موزیم بریتانیا بروید و با استفاده از رسالههایی که در بارهی عشق نوشته شدهاند، یک رسالهی بزرگ دکتری در این باره بنویسید. با چنین کاری البته که از حقیقت عشق آگاه نخواهید شد؛ هیچ عشقی را مزمزه نخواهید کرد و حتا یک قطره هم روی زبانتان نخواهد چکید. شاید در بارهی عشق معلومات بسیار گردآورید و بتوانید در آن باره سخنرانی کنید، اما قادر به زیستن در واقعیت عشق نخواهید بود. و به خاطر داشته باشید تا زمانی که قادر به زیستن در عشق نباشید، آن را نخواهید شناخت.
ادامه دارد…