مینا رضایی، فعال مدنی
جنگ هر روز جان انسانهای بیگناه زیادی را میگیرد و خانوادههای بسیاری را به خاک سیاه مینشاند. در 20 سال گذشته بخش وسیعی از مردم افغانستان قربانی جنگ شدهاند. انفجار اخیر مرکز اموزشی کوثر دانش تازهترین حادثهای است که دهها دانشآموز در یک چشم برهمزدن یا به کام مرگ رفتند یا اکنون در میان مرگ و زندگی روی تحت شفاخانه خوابیدهاند. رویدادهای از این نوع هر کدام یک تراژیدی انسانی است. پیش از این نیز در اتفاق مشابه در غرب کابل، انفجار در یک مرکز آموزشی جان حدود 50 دانشآموز را گرفته بود. اما در این شهر جنگ و کشتار و جنایت برای آدمها آنقدر عادی شده است که تنها یک روز یا دو روز در شبکههای اجتماعی ابراز تأسف میکنند و تنها مکانهایی که تأثیر حوادث طولانیتر است، شفاخانهها و خانههای قربانیان است. پشت دروازه شفاخانه و خانههای قربانیان درد عمقتر است و رنج بیشتر است: پدری از درماندگی نمیتواند حرف بزند؛ مادری از هوش رفته و پدرکلان پیر با غمی بزرگ پشت در اتاق «ایسییو» فقط میتواند چشم امید به خدا داشته باشد که عزیزش چشمانش را باز کند و حرف بزند؛ پدری از دورترین منطقه غور سراسیمه با لباسهای پرخاک کارگری راه پرخطر را پیموده تا خودش را به بدن زخمی و رنگپریدهی پسر برساند؛ مادری از فقر حتا نتوانسته بر سر بالین پسر زخمیاش حاضر شود؛ پدری با صورت اشکبار از دخترش یاد میکند و خانوادههای زیادی پشت در شفاخانه ایمرجنسی فقط منتظرند تا بتوانند چهره فرزندشان را ببینند.
«همه چیز یادم است»
روحالله خونریزی داخلی دارد و ششهایش آسیب دیده است. چهرهاش از خونریزی شدید زرد شده و با اکسیجن نفس میکشد. بیحوصله است و اکسیجن را میکشد تا با ما صحبت کند. در خانوادهی هشتنفری در غرب کابل زندگی میکند. پدرش برای گذران زندگی به زادگاهش در ولسوالی یکاولنگ بازگشته و در زمینهای زراعتیشان کار میکند تا بتواند مخارج خانواده را تأمین کند و خرج تحصیل فرزندانش را پیدا کند. پدر روحالله روز بعد از حادثه خبر میشود که فرزندش زخمی شده و خود را با عجله به شفاخانه میرساند. به روحالله میگویم «اگر بهتر شدی باید دوباره شروع کنی و درس بخوانی.» خنده بر لبانش میآید و میگوید: «میخواهم انجنیر شوم.» پدرش با امید میگوید وقتی برای درسخواندن خون داده، باید درس را ادامه دهد. روحالله میگوید: «بیهوش نشدم، همه چیز یادم است. مثل هر روز از صنف بیرون شدم و منتظر علی بودم. او پسر آرامی است. هر دو در یک صنف هستیم. چون جمعیت صنف زیاد است، در بین شاگردها گمش کردم. 600 نفر در صنفمان درس میخواند و وقت رخصتی گروه-گروه از صنف بیرون میآییم. علی از ولایت آمده و بهتازگی دوست شدیم. یادم میآید علی آمد و دستم را روی شانهاش گذاشتم و دیگر علی را ندیدم. نمیدانم کجاست و چه اتفاقی افتاد. فقط یادم میآید که پرت شدم به طرف دیوار و بعد خون بود و جنازه. امروز میتوانم حرف بزنم و بعد از یک حمله که امروز آمد دیگر مشکل بزرگی ندارم.»
پدری که راه طولانی را برای دیدن پسر زخمیاش طی کرد
علی سه ماه میشود که از ولسولی لعل و سرجنگل ولایت غور به کابل آمده و در اتاق کرایی زندگی میکند. پدر کارگرش با لباسهای پرخاک کار بعد از مطلعشدن از تلویزیون به طرف کابل حرکت کرده و خود را به پسر زخمیاش در بستر شفاخانه رسانده است. علی به دوستانش گفته بود خانوادهاش را خبر نکنند که نگران میشوند. پدر علی با تماس گرفتن با دوستان علی از وضعیت او آگاه میشود و ساعت ده شب فردای حادثه توانسته خود را به پسرش برساند.
علی میگوید: «خوب به یاد دارم مثل هر روز از صنف بیرون میشدم که صدای بلندی آمد و موج مرا انداخت روی زمین. لنگانلنگان خودم را به داخل کورس رساندم و بعد شفاخانه.» داکتران میگویند علی سه ماه بعد عملیات جدیدی دارد که روی رودهاش انجام میشود. پزشکان به او گفته شکم، روده، معده، طحال و جگرش آسیب دیده است و عملیات دشواری خواهد داشت. علی چند روز بعد مرخص میشود، اما به مراقبت جدی نیاز دارد. خانواده او فقیر است و باید راه دوری را طی کند، کوهها و دشتها و جادهها ها و کوتلهای خاکی را بگذراند تا به قریهشان برسد. تا سه ماه بعد ممکن برف ببارد و راهها مسدود شود. آن زمان دشوار است که از لعل و سرجنگل برای عملیات دوم به کابل بیاید. مادرش نتوانسته برای عیادتش بیاید، اما کدام مادری نمیخواهد پسر زخمیاش را ببیند؟ پدرش باید به تنهایی با دستهای پینهبستهی کارگری علی را از تخت شفاخانه بلند کند و به قریهشان ببرد. زندگی رنگ از رخ پدر گرفته و تنها امیدش این است که پسرش تا عملیات بعدی زنده بماند و بهتر شود.
با اشک و غم حرف میزد
بصیر پدر ملکه است. ملکه دختر کلان اوست و هجده سال دارد. حالا در بخش ایسییو (بخش مراقبت ویژه) بستری است و خونریزی مغزی شده است. تازه از ماشین تنفس مصنوعی بیرون کشیده شده است. پدرش میگوید روز حادثه چند تلفن مشکوک آمد و چند بار قطع شد. درست حرف نمیزد. شنیدم کورس کوثر انفجار شده است. میدانستم ملکه آنجاست. روایت لحظات تلخی که حتا گفتنش اشک بصیر را درمیآورد. هنگام صحبت بغض گلویش را گرفته، با اشک و غمی بزرگ حرف میزد. نفسی میکشد و با اشک بر روی صورت ادامه میدهد. میگوید «زنگ زدم به مادر ملکه، کسی دیگر تلفن را جواب داد و گفت زود بیا که مادر ملکه از هوش رفته است. سوار بر دوچرخه مسیر طولانی را پا زدم. شاید دو ساعت راه، مسیر خیلی طولانی شده بود و با تلفنهای پیاپی خودم را به شفاخانه رساندم. نمیدانم چطور رسیدم. اما رسیدم. ملکه در ایسییو بود، چشمانش بسته بود. تکان نمیخورد. سرش ضربه شدیدی دیده است. داکترها ناامیدند. منتظریم که نتایج چه میشود. مادرش هم هنوز حال خوشی ندارد.» ملکه دختر بزرگ بصیر است و حالا در میان مرگ و زندگی روی تخت افتاده است.
«نمیدانم چه بگویم»
غلامحسن ضربه مغزی شده است و در بخش ایسییو بستر است و در پا و دست خود چره دارد. عزیزالله پدر غلامحسن کارگر است. میگوید «پسرم دو هفته است که کورس میرفت. خانه بودم که خبر شدم انفجار شده است. بیرون شدم، چندین بار پیاپی به غلامحسن تماس گرفتم. جواب نداد. همه شفاخانهها را گشتم. اینجا هم آمدم نبود. دوباره شفاخانهها را گشتم. خبر دادند اینجاست. آمدم و یافتمش. اما خیلی حالش بد است. نمیدانم چه بگویم.» عزیزالله نمیتواند بیشتر از این حرف بزند. داکتر ها قطع امید کردهاند و غلامحسن هیچ نشانهی مثبتی در خود ندارد. عزیزالله فقط میتواند پشت دروازه منتظر باشد و در سکوت خود برای پسر بزرگش دعا کند.
«وضعیتِ خیلی بدی بود»
خدایار در پای چپش چره خورده است؛ نزدیک زانو. به گفتهی پزشکان چرهها جای خطرناکی جا خوش کرده است. او باروحیه است. هماتاقیاش همراهش است و میگوید: «به خانوادهام نگفته بودم. بعدا از عکسم خبر شدند که زخمی شدم. اما گفتم خوبم، نیازی نیست کسی بیاید.» خدایار میگوید پدر و برادرم در معدن زغال سنگ دره صوف کار میکنند و خرج او را ماهیانه پنج هزار افغانی میفرستد. او عضو خانواده دهنفری است که در دایکندی زندگی میکند: «میخواهم کانکور امتحان دهم و طب معالجوی بخوانم.» او میگوید آخرین نفری بوده که از کورس بیرون شده است: «یک لحظه به خود آمدم که انفجار شد و خوابیدم روی زمین. لنگانلنگان خودم را داخل کورس رساندم. دیدم خون از پایم سرازیر شده است. وضعیت خیلی بدی بود. اما گذشت. حالا خیلی خوبم. رخصت شدم دوباره درس را شروع میکنم. من باید داکتر شوم.»
«اطرافم صدای ناله و فریاد بود»
فرید 18ساله است. پدرش افسر پولیس است. او هنگامی که به طرف صنف میرفت انفجار شد. میگوید «انتحاری پشت سرم بود. اطرافم صدای ناله و فریاد بود. به هوش بودم، اطرافم پر بود از زخمی و مرده. گارد اول کوچه متوجه نشده بود. گارد نزدیک دروازه متوجه شد و فرد مشکوک را صدا کرد و سه ثانیه بعد انفجار شد.» مادر فرید میگوید: «وقتی دیدم انفجار شد دویدم. نمیدانم چطور رسیدم. پسرم پایش آسیب دیده و پشتش در چند جای چره اصابت کرده. اما شکر که زنده است.»
خانواده نورعلی هنوز نتوانسته به عیادت او بیایند
نور علی سال گذشته چهار ماه در معدن زغال سنگ دره صوف سمنگان سخت کار کرده تا اندک پول ذخیره کند. او با 15 هزاز افغانی راهی کابل شده تا بتواند در صنف آمادگی کانکور اشتراک کند. نورعلی آرزو دارد انجنیری بخواند. یک سال از کانکور عقب مانده چون وضع اقتصادیاش خوب نبود تا درس را ادامه داده و امتحان کانکور بدهد. از ولایت دایکندی از مکتب ورس فارغ شده و این راه دور را پیموده تا درس بخواند و در امتحان کانکور شرکت کند. پدرش هفت سال پیش فوت کرده است و او در کابل در اتاق کرایی زندگی میکند. نورعلی بعد از حادثه انتحاری مرکز آموزشی کوثر با آرزوهای بزرگ همچنان به دنبال هدفش است.
خانواده نورعلی هنوز نتوانستهاند به عیادت او بیایند. دست و هر دو پایش چره خورده است. میگوید: «داخل کوچه بودم که صدای بلندی آمد و انتحاری شد و پریدم. میخواستم بلند شوم اما دست و پایم تکان نمیخورد. و همان جا ماندم تا مرا انتقال دهند.»