کابل‌نان؛ بغضی که زیر برف و باران ترکید

کابل‌نان؛ بغضی که زیر برف و باران ترکید

اولین باران خزانی امسال در کابل به برف‌باری منتهی شد. بارش زودهنگام برف همراه با سیل و سرما که بیش از 24 ساعت به طول انجامید، همه‌ی ساکنان دارا، نادار و بی‌خانمان این شهر را شگفت‌زده کرد. مردمان دارا از چشم‌انداز فراخ بالکن‌های بالاتر از ارتفاع درختان پیش بلند‌منزل‌شان، از ‌فرود چرخان هزاران دانه‌ی درشت برف در هوا کیف کردند و برای شام هوس غذاهای هوسانه به سرشان زدند.

مردمان نادار نیز از برانگیخته‌‌شدن نوستالوژی زمستان‌های سفید سال‌های کودکی‌شان لذت بردند، اما وقتی به یاد آوردند که هنوز هیچ سوختی برای این زمستان زودرس فراهم نکرده‌اند و هنوز از کرایه‌ی لعنتی خانه‌های سردشان بدهکارند، شاید در نهان‌خانه‌ی وجودشان آرزو کردند، ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی‌شدند، برای همیشه کودک می‌ماندند و با جیب‌های پر از سنجید و توت خشک دوباره همراهِ هم‌قوراغان روستاها و محله‌های‌شان با برف‌ها بازی و مستی می‌کردند.

در این میان اما حال و هوای بی‌شمار مردمان بی‌خانمان و بی‌کس‌و‌کویِ رها و رانده‌شده در کف خیابان‌های شهر نسبت به ریزش برف و باران ناشناخته و غیرقابل وصف است؛ مردمان مغضوب و محذوف از زندگی اجتماعی، آنانی که تمام چهار فصل سال همچون کرم در امتداد گنداب دریای کابل می لولند و همچون میکروسکوپ سطل‌های زباله را وارسی می‌کنند؛ مردانی که با سرهای قات و کمرهای خم شامگاهان جلو نانوایی‌ها زاری و کودکانی که با گردن‌های کج و پنجه‌های دراز سر چهارراه‌ها گدایی می‌کنند. برف و باران برای آنان که به اندازه‌ی یک وار تبرغان سوراخی برای قایم‌شدن و نانی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن ندارند، یادآور چیست؟

روزی که دانه‌های چاق برف رقصان بر زمین می‌نشست، من به یک تن آنان سلام کردم. کمی طول کشید تا سرش را که روی سینه‌اش افتاده بود بالا بیاورد و پلک‌هایش را که محکم بر چشمانش فشرده بود، باز کند. آن‌گاه با غوژ‌غوژی نامفهوم جوابم را داد و دوباره به حالت اول برگشت. گویی سر قبر عزیزی سربه‌زیر، غمگین و ساکت به مراقبه نشسته بود و حوصله‌ی مزاحمت را نداشت، اما آن‌جا قبرستان نبود، زیر پرچال یک دکان در حوالی پل سرخ بود.

برف می‌بارید و سیل از داخل جدول روی آسفالت جاری شده بود. مردم با عجله از پیاده‌رو تیروبیر می‌شدند و آن مرد در آن‌جا یک زانویش را قات کرده بود و پاچه‌ی تنبان پای دیگرش را تا پشت زانو لوچ و آن را جلو عابران پیاده‌رو دراز کرده بود. آن‌قدر دراز که دانه‌های برف روی آن می‌‌بارید و آب می‌شد. آن پایش از زیر زانو تا نوک پنجه‌هایش سیاه و باریک شده بود. یک قسمتش آن قدر باریک شده بود که به استخوان رسیده بود. انگار استخوان نیز باریک‌تر از حد معمول بود. آدم می‌ترسید اگر کفش یک عابر بی‌پروا روی آن برابر کند، استخوان در کسرِ از ثانیه شکسته و پنجه‌ی پا از او جدا شود. پیش رویش یک لنگه کفش کنده‌پاره و کنار آن یک تکه ‌کارتن مانده بود که مردم روی آن چند سکه‌ی دو و پنچ روپیگی پرتاب کرده بودند.

پیش از این نیز بارها و بارها حین پیاده‌گردی در بعدازظهر‌های دلپذیر بهاری و عصرهای معتدل تابستانی او را در آن حالت در خیابان‌های کوته‌سنگی، گولایی‌ دواخانه و پل سرخ دیده بودم. دیده بودم که به‌جای دست، پای معلولش را به گدایی دراز می‌کند. دیده بودم که چگونه مردم به‌جای دیدن آن پا، آن پوسیدگی زیر پوست جامعه‌شان، به‌جای این‌که مهربان شوند، مشمئز می‌شدند.

برف می‌بارید و هوا سرد بود. کنارش نشستم و گفتم اجازه است کمی با هم صحبت کنیم. اجازه داد. اسمش احمد بود. سوال‌هایم را مختصر و با بی‌حوصلگی جواب می‌داد. گفت از ولسوالی گذره‌ی هراتم. از لهجه‌اش مشخص بود که راست می‌گوید. گفت که پایش در شش سالگی شکسته و بر اثر بی‌توجهی و بی‌مبالاتی شکسته‌بند به چنین روزی افتاده است. حالا فقط در هنگام راه‌رفتن درد می‌گیرد. گفت چهار سال است در خیابان‌های کابل زنده مانده است. گفت شب‌ها را در مسافرخانه‌ای در کوته‌سنگی می‌گذراند. لحظه به لحظه بی‌حوصله‌تر می‌شد. گفت هم پدر دارم، هم مادر دارم، هم خواهر و هم برادر. آن‌ها در هرات زندگی می‌کنند. سال یک بار به دیدن‌شان می‌روم. گفتم با همین لباس‌ها. گفت نی، حمام می‌کنم، لباس نو می‌پوشم و با موترهای کلان سفر می‌کنم. گفتم چاشت در مسیر راه کباب می‌خوری یا قابلی؟

برف می‌بارید و حوصله‌ای او سر رفت و عصبانی شد. «تو چه می‌کنی که من در راه چه می‌خورم؟» کمی پول دادم برایش و عذرخواهی کردم. ناگهان بغضش ترکید و با گریان گفت من هیچ کس ندارم. هیچ جایی ندارم. شب‌ها زیر پل می‌روم. من معتادم. چهار سال پیش از ایران بار زده شدم.

برف می‌بارید و به آرامی پرسیدم با این پاهایت راه رفته می‌توانی؟ گفت آره. دیدم از جایش بلند شد. پاچه تنبانش را پایین کرد. کفشش را پوشید. کمی این طرف و آن طرف پیش من قدم زد تا راه رفتنش را ببینم. تعجب کردم. فقط کمی می‌لنگید. دو باره آمد و سرجایش نشست.

برف می‌بارید و من پرسیدم حرف‌های قبلی‌ات دروغ بود؟ گفت نی، از هرات هستم، ولی پدرم مرده. هیچ برادر ندارم. مادرم در تهران است. چهار سال است که از مادرم خبر ندارم. یک شماره از صاحب کار دارم… (‌یک تکه کاغذ را از جیب کورتی مرطوب و ناشسته‌اش بیرون آورد). هر وقت زنگ می‌زنم و می‌پرسم مادرم کجاست، فحش می‌دهد. دوباره بغضش ترکید و زد زیر گریه. اولین بار بود که می‌دیدم یک معتاد گریه می‌کند.

این‌جا کابل جان است.