کابل‌نان؛ تاکسی‌‌ای که به دنبال آهو می‌دوید

کابل‌نان؛ تاکسی‌‌ای که به دنبال آهو می‌دوید

فضای داخل تاکسی‌های کابل از داغ‌ترین میزگیردهای سیاسی داغ‌تر و سیاسی‌تر و در عین‌حال بحث‌ها و حرف‌های جاری در آن از میزگرد‌های سیاسی و اجتماعی رسانه‌ها دقیق‌تر و به واقعیت موجود نزدیک‌تر است. یک تفاوت اساسی بحث‌های داخل تاکسی با میزگردهای رسانه‌ای، دست‌کم به آن روش که ما از تلویزیون‌های افغانستان تماشا می‌کنیم، این است که افراد داخل تاکسی می‌‌کوشد تا پیچیده‌‌ترین معضلات اجتماعی و دشوارترین موقعیت‌‌های زندگی عمومی و شهری و عمیق‌‌ترین مفاهیم جنگ و صلح و سیاست را در قالب قصه و خاطره و همراه با مثال و دشنام و گاهی به صورت جدی و عاری از نزاکت‌های مرسوم ساده‌‌سازی و بیان کنند؛ در مقابل کارشناسان و تحلیلگران روی پرده‌های تلویزیون علاوه بر محکم گره‌زدن کراوات‌های‌شان تلاش می‌‌کنند تا ساده‌‌ترین ارزش‌های انسانی را به پیچیده‌‌ترین و مبهم‌‌ترین مفاهیم انتزاعی تبدیل کنید. سرانجام آدم گنگس می‌ماند که «ای بیادر ما چه می‌گه؟»

دیروز در پل سرخ همین که داخل تاکسی به مقصد مرکز شهر نشستم، فردی که قبل از من در چوکی پیش رو نشسته بود، از راننده‌ی تاکسی انتقاد کرد که چرا در چوکی پیش رو، دو نفر می‌نشاند. راننده گفت: «تو کرایه دو نفر را حساب می‌کنی که نشانم؟» این مرد در جوابش گفت: «از کجا بیارم که دو نفر را کرا بدهم؟ از به لحاظ خدا چطور آدم یک نفر باشد، ولی دو نفر را کرا بدهد…» یک مرد جوان از چوکی پشت‌سر میان حرفش درآمد و گفت: دولت نشستن دو نفر را در چوکی پیش رو منع کرده. اگر کسی دو نفر سوار کند، ترافیک جریمِش می‌کند.» راننده حرفش را قطع کرد: «جریمه چه بیادر؟ دولت خودش سر یک چوکی ریاست جمهوری دو نفر شیشته دربار می‌کنند. از حال و روز ما مردم غریب کی خبر دارد؟ آلی مه همی پیش روی یک نفر بشانم، بیست روپه دیگه از کجا کنم؟ این طور نیست که قناعت نداشته باشم، اگر قناعت نمی‌داشتم، می‌رفتم دزدی می‌کردم. رشوه می‌خوردم، برای خود بلدینگ بالا می‌کردم. تو می‌گویی پیسه‌ی بلندمنزل‌ها را از آبله دست شان به دست آورده؟ نی، به خدا کلش مال حرام و دزدی و فساد است. مه قناعت دارم که پشت اشترینگ همی تاکسی غراضه ماندیم. اگی نی چرا پشت بام کفتر بازی نمی‌کردم که از ملاآذان می‌برایم تا نصف شب به والله یک لقمه نان نمی‌یافم که بخورم. تو بگویی خدا جان روزی ما مردمَ دَ شاخ آهو بسته کده باشد و تو مجبوری تمام سال از ای طرف شار تا او طرف شار از پشت‌پشتش خیز کنی…»   

در این قسمت مردی که انتقاد کرده بود، احساس کرد راننده درست می‌گوید. به همین دلیل سعی کرد کمی همدردی نشان بدهد. گفت: «مه او گپه به خاطر بیست روپه نگفتم. به ای خاطر گفتم که اونجی پیشتر ترافیک جریمت نکنه. یک دوصد روپیه تو ره نگیره. بیزو خو ای شار، شار بی‌پرسان است. یک گپ که بزنی باز سر مردم غریب زور می‌گوید. پروای مردم غریبَ کی داره در این شهر؟»

غصه‌های دل راننده در واکنش به این همدردی به جوش آمد: «من از زمان‌های قدیم، از دوران داکتر نجیب در این شهر  تاکسی‌رانی می‌کنم. عسکری ره هم در همی شهر تیر کدیم. بیادر تا وقتی که عسکری نفرفته بودم، هر روز ایستاد می‌کرد که کجاست نامه مکلفیتت. وقتی مکلفیت خوده تیر کدوم والله اگر یک نفر پرسان کده باشه که کجاست ترخیص تو؟ در کجا خدمت کردی. شاید باور تان نیایه کم مانده بود در جنگ شهید شوم، ولی به خدا اگر کسی پرسان کده باشه، احترام را خو در تاق بالا بان. گمشکو… باد از و مجاهدین صاحبا آمدند. اونا که آمدند، از نان چی می‌پرسی که حتا کارتوس قیمت شد. کل مردم دنبال کارتوس می‌گشت که کدش همدیگره بکشه، تا هنوز همی روز اس سر مردم بیچاره افغانستان. صبح یک طرف گَدَم می‌کنه، شام از دیگه طرف صدای انپیچار اس، انفجار اس، چی بلا اس که میایه و پنجره‌ها شور می‌خوره. غیر مردم غریب کسی دیگه اگر بینی‌اش ام خون شوه.»

پس از این مقدمه‌ی طولانی در جواب مرد گفت: «خیر بنگری. ما هم دوست دارم در همی چوکی یک نفر بنشینه. هم خودم راحت می‌باشم که دستم د گیر قات می‌خوره، هم سر او دروازه فشار نمی‌آید. باور کو که قیمت دست‌گیره او دروازه، دوبرابر قیمت دستگیره ای دروازه است. چرا که او طرف زیادتر خراب می‌شه… بیببب، بیییببب! تو وسو بگیر امی دستک ته که مه گیرَ بدل کنم، هی خیر بنگری!»

مرد دستش را پس کشید و نفس عمیقی گرفت، بعد گفت: «جای که تنگ نباشه، هیچ وقت دل تنگ نیست.»

بحث جدیدی در گرفت درباره‌ی دل.

بحث با همان داغی ادامه یافت. تا پایان راه کسی نماند که اظهار نظر نکنند به جز من که حرفی برای گفتن نداشتم؛ فقط به این فکر می‌کردم که نان در شاخ آهو است و این‌جا هم مثل جنگل است. در جنگل باید گرگ بود یا نبود؟

این‌جا کابل جان است.