(نامهی زهرا به وکلا)
آقای وکیل سلام! من زهرا هستم. آیا تو مرا میشناسی؟
بگذار اول خود را معرفی کنم و سپس شما را. من زهرا هستم. ساعت شش صبح از خواب میخیزم و نیم ساعت پیاده از کوچههایی عبور میکنم که شما عکس آن را هم ندیدهاید تا به مکتب برسم. مکتب من خیلی دور است؛ اما عشق من به مکتب، طولانیتر از آن. مکتب که میروم، بزرگترین امیدم این است که در آینده دانشگاه بخوانم. راستی، من همیشه دوست داشتهام که یک داکتر شوم. میدانید چرا؟ چون پس از اینکه داکتر شدم، میروم به ولایت بدخشان یا ولایت ارزگان. آنجا مادران و خواهرانتان را تداوی میکنم که از درد زایمان نمیرند. اگر شما کسی را لت و کوب کردید، من مرحمش میکنم. اگر دختری را دیدم که صورتش پندیده و سیاه است، تداوی خواهم کرد. همینطور، شاید روزی صاحب ده هزار افغانی شوم و برای مادرم که شوهرش سالهاست برایش مرده است، یک انگشتر طلا و کفش براق بخرم. اگر از قضا کارم خوب بود و مردم خیلی فقیر نبودند، میتوانم با برادرم آیسکریم نیز بخورم.
اما میدانید از نظر من شما که هستید؟ یک مرد شیک، یک زن خوشصورت، صاحب یک موتر لوکس سیاه که همراهش چهار موتر دیگر با بادیگارد و اسلحه این طرف شهر و آن طرف شهر میروند؛ یک زبان رسا و بلند که هرشب در تلویزیون خانهی همسایه بر سر حکومت فریاد میکشد؛ یک چهرهی مغرور که در بهترین نقاط شهر یافت میشود؛ یک بوتل آب معدنی که احساس میکنم به صورتم میخورد. شما برای من یک آرزوی بد هستید که دوست ندارم به آن برسم.
وکیل محترم! من از انتخابم پشیمانم، میدانی چرا؟
اما وکیل صاحب! اکنون از انتخابم پشیمانم. اگر مکتب را تمام کردم و اگر توانستم نمرهی بیشتر از پسر و دختر شما بگیرم و به دانشگاه بروم، آن وقت دیگر رشتهی طب نخواهم خواند. دیگر نمیخواهم خواهر و مادرتان را تداوی کنم. میخواهم شما را تداوی کنم. شما نیازمندتر از آنان هستید. آنان فقط درد میکشند، اما شما فقط درد نمیکشید. شما در جامعه زهر میپاشید و ظلم روا میدارید. من نمیخواهم درد را درمان کنم، میخواهم ظالم را نابود کنم. اگر شما زنده باشید و وکالتتان ادامه یابد، نمیدانم چه فاجعهای را برای این وطن تصویب خواهید کرد. من نمیدانم که چقدر مردم از بدماشیهای شما جگرخون و زخمی خواهند شد. یادتان هست، چند سال پیش یکی از شما چند نفر را در روز روشن کُشتید؟ یادتان هست که خبرهای تلویزیون میگفت که شماری از وکلا در قاچاق و دزدی دست دارند؟ یادتان هست که ترافیک را لت کردید؟ یادتان هست که به رخ پولیس تفنگ کشیدید؟ یادتان هست؟
من میخواهم آن باشم که شما را بازدارد از شری که به مردم میرسانید. من میخواهم آن قدرتمندی باشم که انگیزههای ظلم و بیرحمیتان را نابود کنم. من میخواهم روانشناسی باشم که روانتان را انسانیتر و عاطفیتر کنم. میخواهم قانونشناسی باشم که برایتان یاد بدهم قانون چیست. میخواهم رایی باشم که بر وجدانتان بخورم و تا ابد فکر تصویب چنین قانون بزدلانه و خودخواهانهای را نکنید.
آقا وکیل/ خانم وکیل! میدانی طعم خربوزه چقدر شیرین است؟
باورت میشود که سه ماه است در این شهر وسیع کابل تربوز آمده؟ یادت هست که فصل توت و زردآلو است؟ دیدهای که خربوزهها و کیلههای وطن چقدر زردند و براق؟ حس کردهای که آیسکریم چه سرمایی دارد در ماه رمضان؟ و باورت میشود که من هرشب در آرزوی خوردن یک تربور میخوابم؟ میدانم که باورتان نمیشود. اما به قانون اساسیمان قسم که امسال یک بار تربوز خوردهام. من بیاشتها نیستم، اما بیپولم و فقیر. زندگی من با زندگی مادرم، برادرم و خواهرم، قربانی حوسهای مردی میشود که همسایهها او را پدرم صدا میکنند. او هفت سال است که با پول بازی میکند. اما من ده سال است که برای پول هوتلها را میگردم. بوت رنگ میکنم، موتر پاک میکنم، ساجق میفروشم. راستی تا یادم نرفته، یک قول برایت میدهم؛ هر جایی که شما را دیدم، یک بسته ساجق مُفت میدهم. بوتتان را مفت رنگ میکنم، موترتان را مفت پاک میکنم؛ اما تا دیر نشده، شما هم یک قول به من بدهید.
وکیل محترم قول بده!
قول بدهید که قانون جدید را اجرا نمیکنید. قول بدهید که این ظلم را بر من روا نمیدارید. قول بدهید که پس از خواندن این نامه، خیر من و مملکت را نیز در نظر میگیرید. قول بدهید که ملت ما را شرمسار تاریخ و مظلوم ابدی نمیسازید. اگر این قول را میدهید، من هم قول میدهم که طب بخوانم. مادرتان را درمان کنم. خواهرتان را نوازش دهم. قول میدهم که با همسرتان کمک کنم که طفلش را به دنیا بیاورد و قول میدهم، وقتی که داکتر شدم، به تک تکتان ماهوار «ده» افغانی بدهم که آیسکریم بخرید.
وکیل محترم، آیا حرفم را فهمیدی؟
یادت ماند که من زهرایم؟ زهرایی که به شما قول داده و از شما درخواست کرده که قانون مفتخوری و دزدی را تصویب نکنید و از خیر آن بگذرید. میدانید اگر این قانون را شما نیز تصویب کنید، از حق من و امثال من دزدی میکنید. من این قانون را دزدی و مفتخوری میدانم. شما نام آن را هرچه بگذارید، برای من دزدی است. وکیل محترم، شما میدانید که یکی از ویژگیهای قانون این است که باید عادلانه باشد. آیا عادلانه است که من در آرزوی انگور بمیرم و شما نماد یک شکم پر از انگور و تربوز باشید؟ من زحمت میکشم تا روزی تصویرم روی جلد یکی از نشریههای معروف جهان نشر شود و بنویسد که «زهرا، داکتری که جان ده هزار انسان را نجات داد»، اما شما با پاسپورت سیاسیتان ممکن است آبروی این کشور را با ارتکاب جرم زیر پا کنید.
و حرف آخر، آقای وکیل، من میترسم
من از دزد میترسم. درست زمانی که آفتاب میرود، تاریکی همهجا پهن میشود، من مالک 100 افغانی میشوم. من مانند دزد از ترس دزد کوچهها را میپیمایم که پولم را دزد نگیرد. چون دوست دارم آن شب برای خواهر و برادر کوچکم کدو بخرم. یک کدوی پهن و کلفت که شاید مادرم از بزرگی آن برای دو روز دلخوش شود و شاید برادرم برای دو روز آرامتر بخوابد و بداند که کدویی به این بزرگی را نمیتوان در یک شب نوش جان کرد. من میترسم که این پول دزدی شود و من کدو و نان نتوانم بخرم. اما آیا میدانی که تو با این قانون، کدوهای آیندهی مرا دزدی میکنی و میدانی که من از دزدیدن کدوهای آیندهام میترسم و میدانی که من میترسم امیر گرسنه باشد و ذلیخا مریض؟
بلی! من میترسم. به همان سان که تو از آیندهات ترسیدهای و فکری برای روزهای بعدی میکنی، من نیز از شبهای سیاه و گرسنه میترسم. چه میشود، هردوی ما نترسیم. چه میشود، من مثل تو باشم و تو برادر من؟
وکیل محترم! دوستت دارم اگر کدویم را دزدی نکنی و بدانی که رنگ خربوزه چه زرد و براق است.