علیرضای شش ساله مثل همهی کودکان از داکتر، سوزن و تیغ جراحی میترسید. در سال ۱۳۵۱ خورشیدی وقتی داکتران جاپانی در شفاخانهی وزیر اکبرخان میخواستند بهدلیل سوءشکل، پایش را عملیات کنند، او زیر بار نمیرفت. پدر و مادرش را قبلا از دست داده بود که او را از لحاظ روانی آمادهی این عملیات میکرد. روزی گذر سرژ دولوژیه دو بورکوی، به آنجا میافتد؛ پیرمرد مهربان فرانسوی که برای دهها کودک بیسرپرست، یتیم، معلول و زخمی افغان پدری میکرد. او علیرضا را به خانهاش میبرد تا کاری را که باید پدر و مادر نداشتهاش انجام میداد، او انجام دهد.
نزدیک به ۵۰ سال از این اتفاق میگذرد. سرژ دولوژیه دو بورکوی، انصاریشناس و اسلامشناس برجستهی فرانسوی، ۱۵ سال قبل درگذشته است و علیرضا همدرد، آن کودک یتیم و بیسرپرست، کارمند دانشگاه معتبری در کابل است.
سرژ دو بورکوی، دکتر الهیات، بنیانگذار موسسهی شرق شناسی دومنکین در قاهره، متخصص برجستهی اسلامشناسی و تصوف، در سال ۱۹۶۲ به کابل نقل مکان کرد و کارش را بهعنوان استاد تاریخ عرفان اسلامی و تصوف در دانشگاه کابل آغاز کرد. دیری نگذشت که خانهی خود را به تدریج به پناهگاهی امن برای کودکان خیابانی، یتیم، معلول، زخمی و بیسرپرست افغان تبدیل کرد. این کودکان که شمارشان در هر دوره بیش از ۲۰ تن بودند، نهتنها که پناهگاه، که یک خانوادهی جدید پیدا کرده بودند. دو بورکوی در راس این خانواده، در مقام یک پدر حامی و دلسوز قرار داشت.
علیرضا همدرد، ۴۸ سال قبل، کودک یتیمی بهجامانده از پدر و مادر کوچی بود که آنها را در چهار سالگیاش بر اثر نزاعهای قبیلهای از دست داده بود. وقتی سرژ دو بورکوی او را با خود در خانهاش در پل محمود کابل برد، ۱۵ کودک دیگر نیز آنجا زندگی میکردند: «پدر یک قلب بزرگ داشت. وقتی یک کودک را میدید که مشکل داشت، نمیتوانست جلوی خود را بگیرد و به او کمک نکند. برایش کار آسانی بود. میگفت به خانهی من بیا. مریضی را که در خانهاش میآمد، بهعنوان هدیهی خداوند قبول میکرد.»
آقای همدرد، ۵۲ سال دارد و ۱۱ سال عمرش را ــ از سال ۱۳۵۱ تا ۱۳۶۲ خورشیدی ــ در خانهی سرژ دو بورکوی زندگی کرده است. او حالا کارمند بخش فنآوری اطلاعات در دانشگاه پلی تخنیک کابل است. شبیه آقای همدرد، ولی حمیدی هم از جمله کودکانی بود که در خانهی سرژ دو بورکوی زندگی کرده است. ولی حمیدی در سال ۱۳۵۹ وقتی ۱۳ سال داشت، پاهایش بر اثر انفجار ماین قطع شد. خانوادهای او در پل آرتل کابل در قسمت بالایی کوه، در خانهی محقری زندگی میکردند که رفتوآمد از راه پر پیچ و خم آن برای ولی ممکن نبود. یکی از کودکانی که در خانهی سرژ دو بورکوی زندگی میکرد، ولی را به او معرفی میکند: «وقتی پدر بورکوی مرا در شفاخانه علیآباد دید، فوری در خانهی خود برد. در خانهی خود از ۲۵ کودک دیگر نیز نگهداری و مواظبت میکرد. ما را مکتب میفرستاد، پول، دفترچه و قلم میداد. در خانه هم برای ما استاد خانگی گرفته بود که در درسهای مکتب با ما کمک میکرد.»
سرژ دو بورکوی، زادهی ۲۸ آگست ۱۹۱۷ در پاریس، از طرف پدر به اشراف قدیمی فرانسهتبار تعلق داشت و از طرف مادر به اشراف لهستان. او با هوش و استقلال ذهنی زودرس، از ۱۴ سالگی به تنهایی شروع به تحصیل زبان عربی كرد. بعدا عضو تیم دومینیکن شد که در دههی ۱۹۵۰ مؤسسه شرقشناسی دومینیکن را در قاهره تأسیس کرد. این راهب دومینیکی، در دیر مسیحی قاهره اقامت گزید و همزمان مطالعات خود پیرامون عرفان اسلامی را در این شهر گسترش بخشید و علاقهمند خواجه عبدالله انصاری، صوفی و عارف قرن یازده میلادی افغانستان شد و بعدا به دنیای عرفان اسلامی نزدیک شد. در طول ۱۷ سال اقامتش در مصر، زبان فارسی آموخت و موفق به نشر سلسه آثاری با نام انصاریات شد که از جمله شامل دو شرح عربی منازلالسائرین خواجه انصاری میشد. منازلالسائرین مهمترین اثر خواجه عبدالله انصاری در زمینه عرفان عملی و سیروسلوک است.
اولین سفر سرژ دو بورکوی به کابل در سال ۱۹۵۵ اتفاق افتاد که برای سخنرانی دربارهی شخصیت خواجه عبدالله انصاری دعوت شده بود. این سفر برای او آغاز پیوند عمیق با فرهنگ و مردم افغانستان بود که تا آخر عمرش ناگسستنی ماند.
پیشنهاد استادی در دانشگاه کابل، وی را بر آن داشت تا از سال ۱۹۶۲ به کابل نقل مکان کند و در این دانشگاه بهعنوان تنها کشیش حاضر در این کشور اسلامی، تاریخ تصوف را تدریس کند. سرژ دو بورکوی بعد از مواجهشدن با وضعیت ناگوار بسیاری از کودکان افغان، بخش زیادی از وقتش را به نگهداری و مواظبت آنها اختصاص داد. جمعآوری، مراقبت، تغذیه، آموزش و عشقورزیدن به کودکان، سرژ دو بورکوی را از پژوهش و کار علمی دور کرد.
لوئیس ماسینیون، شرقشناس و اسلامشناس برجستهی فرانسوی استاد او و کوربن هنری، فیلسوف و اسلامشناس فرانسوی، دوست او بودند. سرژ دو بورکوی مانند آنها، سعی داشت پلی بین تمدنها و فرهنگهای شرق و غرب، اسلام و مسیحیت ایجاد كند. او فقط در مکالمهی خصوصی، گاهی مشکل «همگرایی» را مطرح میکرده است: «از آنجا که فقط یک خدا وجود دارد، چرا چندین دین وجود دارد؟»
او بهشدت مخالف هر نوع جزمگرایی فکری یا دینی بوده و از توسعهی بنیادگرایی اسلامی بهعنوان یک هیولا صحبت میکرده است.
وی پس از ۲۰ سال زندگی در افغانستان، در سال ۱۹۸۳ پس از استقرار رژیم طرفدار روسیه که پسرانش را زندانی و شکنجه کرد و به او اتهام جاسوسی بست، مجبور شد افغانستان را ترک کند. در زمان ریاست جمهوری ببرک کارمل (۱۹۷۹ تا ۱۹۸۶)، سومین رییسجمهوری دولت به رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان، سرژ دو بورکوی به اتهام جاسوسی از فعالیتهایش محروم و شش-هفت پسرخواندهاش زندانی شد، از جمله عیسا و علیرضا. عیسا وقتی کوچک بود، پدر و مادرش را از دست داد و در سال ۱۳۵۱ با دو بورکوی آشنا شد و به خانهی او رفت. بعد از ۱۵ سال زندگی، او به جرم همکاری با دو بورکوی به زندان افتاد. ولی حمیدی اما بهدلیل معلولیت پایش، شانس آورد و تحت بازجویی و حبس ادارهی خدمات امنیت دولتی (خاد) قرار نگرفت. او با کمک دو بورکوی توانست تا صنف دوازدهم در مکتب استقلال درس بخواند اما بهدلیل معلولیت پا نتوانست تحصیلات عالیاش را ادامه دهد. آقای حمیدی، ۵۴ سال دارد و حالا کارمند یک سازمان امدادرسانی در کابل است: «در آن عصر و زمان کمک پدر بورکوی برای ما بسیار موثر بود. در تداوی پای من هم بسیار کمک کرد. به من بسیار خدمت کرد. بورکوی یک آدم خوشسلیقه، خوشخو و کمککننده بود. به مردم افغانستان بسیار کمک کرد. صرف میخواست کمک کند.»
نشانههای از تعلق خاطر که فرزندخواندههای افغان سرژ دو بورکوی به او داشتند، پس از رفتنش نیز برای آنها دردسرساز بود. در نیمهی دوم دههی هفتاد خورشیدی که رژیم طالبان قدرت را در کابل به دست گرفته بود، وقتی خبر عکسی از ولی حمیدی که با پدر دو بورکوی گرفته بود و در قطع بزرگ روی دیوار خانهاش قاب کرده بود، به گوش آنها رسید، پای او را به اتهام «مسیحیبودن» به ادارهی «امر به معروف و نهی از منکر» دولت خود کشید. همسایههای آقای حمیدی به طالبان گزارش داده بودند که او در خانهی یک کشیش مسیحی بزرگ شده و حالا هم عکسی از او روی دیوار خانهاش قاب گرفته است: «آمدند مرا در یک صندوق انداختند و بردند. باز تصادفا یک آشنا پیدا شد و مرا از چنگ آنها رها کرد و اگر نه آویزانم (اعدام) میکردند. بعد از آن من فرار کردم و دیگر خود را از چشم آنها مخفی کردم.»
یکی از برتریهای دو بورکوی عدم دخالت به عقاید و باور کودکان تحت سرپرستیاش بوده است. فرزندخواندههایش میگویند او صادقانه و بدون هیچ چشمداشتی آنها را همیاری و کمک میکرده است: «پدر میتوانست راحت دین و مذهب ما را تغییر دهد ولی او هیچ وقت این کار را نکرد. هر کس به راه خود بودیم. یکی از برتریهای پدر همین بود. پدر هرگز نگفت که من شما را آب و نان میدهم و نگهداری میکنم، پس به دین من بگروید.»
ایتیان ژیل، معلم و امدادگر فرانسوی که چهار سال با سرژ دو بورکوی در پل محمود کابل همسایهی دیوار به دیوار بوده، میگوید خانهی او فضای خوبی برای آشنایی با فرهنگ مردم افغانستان و آموزش زبان فارسی بود: «وقتی در خانهاش رفتم، چندین کودک بیپناه را بزرگ و نگهداری میکرد. همه او را پدر میگفتند و در خانهاش همه فارسی حرف میزدند. خانهاش یک فضای مفید برای من برای آشنایی با فرهنگ مردم افغانستان، سنتها و زبان فارسی بود.»
پس از سقوط امارت اسلامی طالبان، سرژ دو بورکوی در سال ۲۰۰۳ به کمک یکی از پسرخواندههای افغانش از فرانسه به کابل برمیگردد. در خانهی قدیمیاش در پل محمود کابل میرود و چند روزی دو باره با فرزندخواندههایش زیر یک سقف زندگی میکند. ولی حمیدی که در آن دورهمی فراموشنشدنی بوده، میگوید پدر بورکوی سعی داشت دوباره فعالیتهای بشردوستانهاش را در افغانستان از سر بگیرد: «چند روز باهم بودیم. بسیار خوش بود. میخواست تمام عمر در افغانستان باشد و همین جا فوت کند. اما سنش زیاد بود و استخوان پایش را عملیات کرده بود و دیگر امکانات و شرایط از سرگیری کارهای قبلیاش را نداشت.»
سرژ دو بورکوی در ۲ مارچ ۲۰۰۵ در فرانسه درگذشت. طبق خواستش روی قبرش جملهای از خواجه عبدالله انصاری با این مضمون نوشته شدهاند: «اگر به دیدار قبر من میآیید، از دیدن رقص این بنای یادبود تعجب نکنید. تنبور خود را بردارید، زیرا غم و اندوه مناسب ضیافت خدا نیست.»
علیرضا همدرد که حالا مشکل سوءشکل پایش حل شده میگوید اگر پدر دو بورکوی نمیبود او حالا نمیتوانست بهسادگی راه برود. حالا تنها کاری که او برای پدر بورکوی میتواند، دعا است: «همیشه در نماز دعایش میکنم چون برای ما زیاد خدمت کرد.»