کابل‌نان؛ فروشنده‌ای ترس‌خورده با مشتریان بی‌نزاکت

کابل‌نان؛ جنگ مؤمن و معتاد بر سر آفتاب

هر بار که در امتداد خیابان پل سرخ تا لیسه‌ی حبیبه قدم می‌زنم، سر نبش یک کوچه‌ی فرعی مردی را می‌بینم که کراچی تک‌چرخ خود را مثل یک چوکی، پای دیوار رو به آفتاب قرار ‌داده و خودش درون کاسه‌ی آن نشسته قرآن تلاوت می‌کند. قرآن جیبی کوچکی دارد که آن را آن‌قدر نزدیک چشمانش نگه‌می‌دارد که به نوک بینی‌اش تماس پیدا می‌کند. با این حال هیچ وقت ورق نمی‌زند.

چند روز پیش از فاصله‌ی چند‌متری مدتی زیر‌ نظر گرفتمش. پوتین‌های بزرگ و خاکی‌رنگ سربازی به پا داشت. دامن پیراهن افغانی‌اش تا زانو شلوار کوبایش را پوشانده بود. به نظر نمی‌آمد بیش از پنجاه سال زندگی کرده باشد، ولی قوز پشتش درون فرورفتگی فرغون را پر کرده بود. لاغر بود و ناتوانی‌اش احساس می‌شد. ریش و بروتش احتمالا یکی دو ماه پیش اصلاح شده بود ولی کلاه کشی سرش سالیان درازی است که روی آب را ندیده است. وقتی متوجه می‌شد از سمت راست یا چپش کسانی به او نزدیک می‌شوند، صدای قرآن‌ خواندنش را بالاتر می‌برد و وقتی متوجه می‌شد که آدم‌ها مثل بادهای سرد زمستانی بی‌اعتنا از پیش او عبور می‌کنند، صدایش خودبه‌خود پایین می‌آمد. اصلا خاموش می‌شد. چون دیگر به صفحه‌ی قرآنش نگاه نمی‌کرد که کلمه‌ای را تلفظ کند؛ گام زدن و دورشدن آدم‌ها که تلفظ نمی‌شود، درک می‌شود. چه درک ناراحت‌کننده‌ای!

می‌خواستم نزدیک‌تر بروم و سر صحبت را باز کنم که معتادی پیدا شد و از من پیشی گرفت. معتاد درست به فاصله‌ی یک متر کنارش نشست. چشمان خود را تنگ‌تر گرفت و به آفتاب نگاه کرد. آفتاب یکی دو ساعت دیگر پشت کوه «قوریغ» غروب می‌کرد، برای آن‌ها اما غروب بسیار زودتر اتفاق می‌افتاد، زیرا سایه‌ی یک ساختمان چند طبقه‌ تمام عرض خیابان را پوشانده بود و چند دقیقه‌ی دیگر به آن‌ها می‌رسید. به همین دلیل مرد معتاد آن‌قدر نزدیک به مرد مؤمن نشست؛ نزدیکی که جای و خلق مرد مؤمن را تنگ و او را ناراحت کرد.

مرد مؤمن بدون این‌که قرآنش را ببندد با ناراحتی به مرد معتاد تفهیم کرد که این جا قلمرو من است. باید این جا را ترک کنی. معتاد نیز چیزهای گفت. نزدیک‌تر رفتم و شنیدم صدای که پیش‌تر قرآن می‌خواند، اکنون فحش می‌داد: «برو گمشو؛ مرتد نجس!»

قبل از این‌که معتاد چیزی بگوید، من گفتم: «چه کار داری کاکا، ای بیچاره هم حق داره گرم بیایه.» چشمان کاکا ابلق شد: «چه حق داره؛ تمام شار از دست اینا د عذاب خدا مانده. دزدی اینا می‌کنه، شاو‌ها د خانه‌های مردم اینا می‌درایه، اگه نمی‌کنه خو بگو؛ حتا سیم برق مردمه اینا کنده کده می‌بره می‌فروشه برای خود پودر می‌خره. نه از زن خبر داره، نه از اولاد و پدر و مادر خبر داره، خوشس که نشه می‌کنیم، کفش‌های مسلمانای خدا ره از مسجدا همینا دزدی می‌کنه، نماز اینا نمی‌خوانه، مسلمانی ره خو بیخی هیچ یاد نداره، مه میگم خدا و رسول مبارک دیگام بشرمانهِ شانه. حالی تو سیل کو سر و جان ای مُرداره. چی بوی میته اِی، آخ تف.»

تمام این مدت سر معتاد خم بود. وقتی سرش را بالا کرد، به‌جای که جواب او را بدهد، با چهره‌ی که شرمساری را تا ابد انعکاس می‌داد، به من رو کرد؛ «یک ده روپه خو بتی، نان می‌خرم.» قبل از این که من چیزی بگویم، مرد مؤمن ادامه داد؛ «اینه بخیر؛ جای خیرات زاره بخوری». معتاد از جایش خیست و در جوابش گفت: «خودت هم خیرات‌خور استی، اوقه قرآن‌خوان استی چرا در خانه نمی‌خوانی؟» این را گفت و راهش را گرفت و رفت.

پس از او من و مرد قرآن‌به‌دست بیشتر باهم حرف زدم. در جریان صحبت یک دستمال و یک پلاستیک از جیبش بیرون آورد. قرآنش را اول بوسید و بعد آن را داخل دستمال گذاشت. دستمال را با دقت چهارگوش قات کرد. وقتی داخل خریطه‌ی پلاستیکی جا می‌داد، مراقب بود قاتش خراب نشود. سپس پلاستیک را نیز مرتب قات کرد. بعد به چشمانش مالید و دوباره بوسید و در نهایت در جیب زیر بغلش گذاشت.

باشنده‌ی محله‌ی گذرگاه بود. پنج نفر نان‌خور در خانه داشت. هر روز با کراچی‌اش در جست‌وجوی کار از خانه خارج می‌شود، ولی اکثر شب‌ها نمی‌تواند پنج تا نان خشک به خانه ببرد. از حرف‌هایش پیدا بود که اجاق خانه‌اش سرد و دستر‌خوانش خالی است. گفت بعضی شب‌ها کمتر از شش نان به خانه می‌برد‌. آن را می‌‌خورند و خدا را شکر می‌گویند. بعد به زن و بچه‌هایش می‌گوید: «از دهان‌تان چیزی نبراید.» یعنی هیج‌جا و به هیچ‌کس چیزی نگویند. گفت وقتی بیکار می‌مانم این‌جا قرآن می‌خوانم. یگان بنده‌ی خدا کمک می‌کند. آن روز پنجاه و پنج افغانی به دست آورده بود. هنوز تصمیم نگرفته بود که با آن یک دانه گلپی بخرد یا شش قرص نان.

این جا کابل جان است.