یک
شامگاه امشب من در «گولایی دواخانه» بودم. شامگاه سرد، تاریک و خفقانآوری بود. دود غلیظ و بویناک زغال سنگ آنچنان شهر را در بر گرفته بود که در بیست متری نمیشد آدم را از درخت و درخت را از آدم تشخیص داد. چراغهای برق دکانها و موترها در چند قدمیات مثل دورترین ستارههای حاشیههای آسمان خیره و کمنور بهنظر میآمد. هوا فقط تیره و تاریک نبود، سرد و سوزان نیز بود. مردم با سر و گوش بسته و پوزهای ماسکزده با شتاب از کنارهم عبور میکردند. هیچکس به هیچ چیز نگاه نمیکرد، جز یک کودک پنج-شش ساله که از دم در ورودی «رستوران نصیب» به همه خیره میشد. لحظاتی او را زیر نظر گرفتم. لباسهای کندهپاره و ناشستهای به تن داشت. شست پایش از شکاف نوک کفشش مثل کلهی یک گنجشک ناآرام از لانه بیرون زده بود. یک قوطی حلبی رُب «تایماز» در دست داشت. قوطی یک دستهی باریک سیمی داشت. کون قوطی مانند غربیل سوراخسوراخ بود. قوطی در دستش آویزان رفت پیش مرد کبابپز که پشت کوره سخت مصروف بود. پکه که میزد «چیرغک»های که از گداختهها برمیخاست، در هوا آتشبازی کوچکی درست میکرد. کودک گردنش را پیش او کج گرفت تا مرد چند توده قوغ در قوطی حلبیاش انداخت. بعد کودک دست در جیبش برد و یک مشت دانهی گیاه اسپند بیرون آورد و روی قوغها ریخت. سپس قوطی را با مهارت در هوا چرخاند و چرخاند و چرخاند تا دودش فراوان شد. آنگاه جلو هر عابری را سد میکرد و ترانهی «اسپند، بلابند» را میخواند. آن قدر ریزه بود که گاهی از لای دست پای آدمها «لایی» تیر میشد. طنین صدای غمگینش اما توجه هیچ رهگذری را جلب نمیکرد. من هم توجهم را از او گرفتم و پیاده به سمت پل سرخ به راه افتادم.
دو
چند کوچهی فرعی پایینتر پیش یک نانوایی توقف کردم. جنراتور برق نانوایی پای دیوار غور میزد. دودی که از اکسوز آن بیرون میآمد، وارد بینی مردی میشد که تقریبا چسپیده به جنراتور دو زانویش را بغل گرفته، نشسته بود و آنقدر با دقت به نقطهی نامعلومی به دیوار روبهرویش خیره مانده بود که گویی میخواهد دیوار را با چشمانش سوراخ کند. من بهدلیل رژیم غذایی که مجبور به رعایتش هستم، چهار سال میشود که از آن نانوایی نان سبوسدار میخرم و چهار سال است که آن مرد میانسال را به همان وضع و حال پیش آن نانوایی میبینم؛ بهار و تابستان، در آفتاب و گرما و روشنایی و در سرما و باران و تاریکی. گاهی دیدهام که بوجیای به همراه دارد. گاهی کسی برایش یک قرص نان میخرد. او نان را تحویل میگیرد، بدون اینکه به چهرهی ناندهنده نیمنگاهی بیندازد. جز اینها چیز دیگری دربارهی او نمیدانم، جالب اینکه نانوا نیز جز همینها دربارهی او نمیداند. خودش که حرف نمیزند. گمان میکنم با آن سکوتهای طولانی که او میگیرد، حرفزدن و لبخند زدن را پاک فراموش کرده است. آنقدر دربارهی او گمان زدم که فراموش کردم آنجا چه میکنم. آها، باید نان میخریدم. نان خریدیم و رویم را به طرف «چهارراهی شهید» دور دادم.
سه
همینطور که قدم میزدم، میدیدم که کسی کرکرهی مغازهاش را پایین میکشد، کسی بالونهای گازش را داخل دکان میبرد، کسی سیم جنراتور برقش را حلقهحلقه جمع میکند، معتادی جویها را زیر و رو میکند، معتاد دیگری زبالهدانیها را بو میکشد و مردم یکنفری، دونفری، چندنفری گفته و خندیده از کنارم تیر و بیر میشدند. نرسیده به چهارراهی شهید، از بیخ ساقهی ضخیم یک درخت بزرگ صدای دلخراش گریهی کودکی زانوانم را سست کرد. نزدیک رفتم و چراغ موبایلم را به صورتش انداختم. وای؛ اشک و خلیم مثل سیل جاری بود. دو زانو پیشش نشستم و پرسیدم چه شده؟ درحالیکه نفسک میزد، گفت: «کاکا، پدرم میگه اگه شو چارصد نیاری، خانه نیا.» پدرت چه کار میکند؟ هیچ کار. پیر است یا جوان؟ مریض اس. چند ساله استی؟ نُه ساله. اسمت چیه؟ رئوف. خانهتان کجاست؟ خوشالخان. ماسکم را از صورتم برداشتم و روشنی را به صورت خودم انداختم. گفتم دو شب پیش اسم تو «شکران» نبود؟ نمیگفتی خانهی ما کمپنی است؟ هر شب پدر تو میگوید چارصد بیار؟ چرا دروغ میگویی؟ صدای گریهاش بالاتر رفت و اشکهایش جریان بیشتری گرفت. چهار دختر جوان از تاریکی پیدا شدند و کنار ما ایستادند. به نظر میرسید دانشجو باشند. هر کدامش چهل، پنجا، کمتر و بیشتر برایش پول دادند و از راهشان رفتند. من هم از راهم. صدای گریهاش را پشت سرم میشنیدم. با خودم میگفتم چطور یک کودک نُه ساله میتواند به دروغ چنین گریه کند؟ از کجا معلوم؛ شاید واقعا قصهی پدرش را راست میگوید. مگر میشود برای فریب آنقدر اشک ریخت؟ باور کنید تمام آب بدنش از چشمانش بیرون میآمد. فکر نمیکنم حاجت به شاشیدن پیدا کند. من اما نیاز به دستشویی داشتم. برای همین داخل رستوران خلیفه عوض واقع در چهارراهی شهید رفتم.
چهار
سالن پذیرایی خلیفه عوض گرم و روشن بود. مهمانانش در اطراف میزها زرشکپلو و قورمهسبزی نوش جان میکردند. دروازهی شیشهای سالن بسته بود و روی دروازه یک ورق «آ. چهار» چسپانده شده بود. روی ورق نوشته شده بود؛ «به طرف بیرون باز میشود.» دروازه را به طرف بیرون فشار دادم که نزدیک بود به پیشانی یک گدای کور صدمه بزنم. درست پشت دروازه گدایی پیر و کوری چهارقد روی زمین نمناک نشسته بود و بهشدت سرفه میکرد؛ سرفههای خشکی که مثل رگبار بود، بند نمیآمد. گویی لحظه به لحظه سرعت میگیرد. به سرعت از او دور شدم تا به پل سرخ برسم.
پنج
مسیر چهارراهی شهید تا پل سرخ خالی و خلوت بود. ساعت هفت و چند دقیقهی شب را نشان میداد. برقها رفته بود و دود سنگین زغال تاریکی خیابانها را سیاهتر کرده بود. موترها یکییکی و با سرعت زیاد میرفتند و میآمدند. گاهی یکیدو نفر به چشم میآمدند و گاهی هیچ کس نبود. اگر آدمی دیده میشد، نیز احساس تنهایی در آدم کاهش نمییافت؛ احساس ناامنی در آدم بیشتر میشد. نکند تفنگچه داشته باشد یا در دستانش چاقو باشد! سه سال پیش پسر تازهجوان مامایم درست در همین فصل و در همین مسیر از دست مرد ناشناسی در تاریکی چاقو خورد. در آن حادثه نه داکتران شفاخانهی استقلال مهارت و دلسوزی به خرج دادند و نه پولیس و حوزه و نهادهای امنیتی و دادستانی به وظیفهشان عمل کردند. پسر مامایم بر اثر خونریزی در شفاخانه از دنیا رفت. یادم است که وقتی به حوزه ششم مراجعه کردیم، مسئول داشت کشمشنخود میخورد. دو کیسهکگ چای سبز ته گیلاسش به مَشک تبدیل شده بود. او با تکبر و تفرعن خاصی که نسبت به مراجعان در چنین نهادهایی در افغانستان مرسوم است، ما را پشت نخود سیاه فرستاد. حالا حتا پروندهی بچه مامایم فراموش شده است. همراه با ترس و لرزِ بیهوده فراموششدن، به سمت پل سرخ پیش میآمدم. نزدیکیهای پل سرخ روشنایی بیشتر و آدمها زیادتر شدند. ساعت و هفت و نیم بجهی شب چهارراهی پل سرخ کاملا روشن و شلوغ بود.
شش
آلودگی هوا در پل سرخ کمتر آزاردهنده بود. بیشتر موجب شگفتی شده بود. انگار یک مِه غلیظ بهاری پس از باران عصر و غروب بر خیابانها خیمه زده بود. سایههای آدمها در سوسوی چراغ برق مغازهها و موترها در چنگ و غبار سَل میخوردند. آسمان ناپیدا و افقها مسدود بود. آدم احساس میکرد درون یک خواب وهمانگیز بیدار شده است. شامگاهی رویایی بود. هیچ چیز کم نداشت. حتا موسیقی زنده در پسزمینه نواخته میشد. پیرمردی پای یک دیوار در پرتو نور مهتابی یک مغازه نَی مینواخت و انصافا زیبا مینواخت. رفتم نزدیک نوازنده. یک خریطهی پلاستیک را با پنج تولهی دیگر پیش گذاشته بود. کسی یک ده افغانیگی کهنه و ناچل روی خریطه انداخته بود و کسی یک دو روپیگی پول سیاه. او دو روپیه را روی ده افغانی مانده بود که آن دهای را باد نبرد. خودش چشمانش را بسته گرفته بود، پف میکرد و انگشتهایش نُت میچیدند. دوربین موبایلم را آماده کردم تا اجرایش را ثبت کنم. ناگهان دست از نواختن برداشت و گفت چه میکنی؟ گفتم اجازه هست که ویدیویت را بگیرم؟ برای چه میگیری؟ گفتم برای یادگاری یا شاید از طریق روزنامه نشر کردم که آدمهای خوب از تماشایش لذت ببرند. چیزی نگفت و نواختنش را ادامه داد.
هفت
ساعت ۹ شب درون اتاقم هستم. به کودک اسپندی فکر میکنم، به مرد همیشه ساکت پیش نانوایی، به رئوف گریان که دو شب پیش شکران نام داشت، به سرفههای خشک گدای کور، به پسر مامایم و به مرد نینواز فکر میکنم. وارد گالری موبایلم میشوم که ویدیویش را تماشا کنم. صدای تولهاش آدم را میبرد بر انحنای بام یک تپهی مخملی و یا بر انکسار قلهی یک کوه سربهفلک کشیده در اطراف روستای زادگاه مینشاند تا آدم از تماشای چشماندازهای دور در رویاها و خیالبافیهایش گم شود… ناگهان از واقعیت بیرون پنجره صدای فیر میآید. از بسیار نزدیک است. موبایل را کنار میمانم و گوشهایم را خوب تیز میکنم. این بار ضربه میکند. بازهم ضربه… چند ثانیه بعد سه چهار فیر دیگر از فاصلهی دورتری شنیده میشود. چند لحظه سکوت محض و بعد صدای بالهای هلیکوپتری به گوش میرسد. چیزی نمیگذرد که هلیکوپتر از ارتفاع بسیار پایین از روی حویلی عبور میکند. شیشهها میلرزد. هنوز آرام نگرفته که صدای دومی نزدیک و نزدیکتر میشود. وقتی از بالای بام میگذرد، انگار بالهایش درون کاسهی سر آدم میچرخد. کمکم شب به پختگی میرسید، ولی خبری و اثری از خواب نیست. باید بلند شوم و بنویسم.
اینجا کابل جان است.