کابل‌نان؛ عسل می‌فروخت ولی فلفل می‌خورد

کابل‌نان؛ عسل می‌فروخت ولی فلفل می‌خورد

اسمش «تازه‌گل» بود، اما نه تازه بود، نه گل؛ یک مرد ۳۸ ساله بود با هیکل درشت، چشمان نافذ، دستان زبر، لباس‌های ژنده و سر و صورت پژمرده. سادگی و نزاکتی که در رفتارش بود، حس احترام را در آدم برمی‌انگیخت. سواد نداشت و جنگ‌ها را عامل بی‌سوادی‌اش می‌دانست. می‌گفت همین حالا در جایی که ما زندگی می‌کنیم، جنگ جریان دارد. طالبان و دولت با هم می‌جنگند ولی بیشتر مردمان مثل او قربانی می‌شوند. او و خانواده‌اش در ولسوالی «چرخ» ولایت لوگر زندگی می‌کنند؛ همسرش با چهار دختر و پسرش که کمتر از ده سال سن دارند. پدر و مادرش به علت سن زیاد فوت کرده‌اند و یگانه برادرش سال‌ها پیش راه مهاجرت در پیش گرفته و به پاکستان رفته است. او تنها است.

تازه‌گل تا آن‌جا که به یاد می‌آورد، جد اندر جد دهقان مردم بوده است. به همین دلیل با آن‌که لوگر زادگاهش است، اما در آن ولایت حتا یک سنگ وجود ندارد که او مالکش باشد؛ نه خانه‌ای، نه زمینی، نه جویی، نه چشمه‌ای و نه درختی. خانه‌ا‌ی که حالا در آن زندگی می‌کند، از مالک زمین‌هایی است که او در سه فصل گرم‌تر سال روی آن‌ها دهقانی می‌کند. به گفته‌ی خودش زمین‌هایی حاصل‌خیزی است اما چیز زیادی از محصولات آن نصیب تازه‌گل نمی‌شود. به همین دلیل او مجبور است در فصل زمستان دست به کارهای دیگری بزند که فرزندان خردسالش گرسنه نماند.

با شروع زمستان امسال او عسل‌فروشی را انتخاب کرده است. هر هفته می‌رود به ولایت پروان و در آنجا از کسی که فارم زنبور عسل دارد، یک دیگ عسل خالص می‌خرد. سر دیگ را با انگبین عسل آن‌قدر می‌پوشاند که جز یک سوراخ باز نمی‌ماند. یک چمچه همیشه از آن سوراخ در عسل داخل دیگ فرو رفته است. هر گاه کسی از او عسل بخرد، او با همان چمچه قوطی‌های نیم‌کیلویی، یک‌کیلویی و دوکیلویی را که به همراه دارد پر می‌کند و به مشتری می‌دهد. هر صبح دیگ عسل را بالای سر گرفته از اتاق کرایی‌اش واقع در پل‌خشتی خارج می‌شود و تا شام در خیابان‌ها راه می‌رود و عسل‌عسل می‌گوید. هرگاه خسته شود، می‌رود، روبه‌روی «منار فرخنده» که مثل یک مشت خشمگین به هوا رفته است، بغل دیوار می‌نشیند و منتظر می‌ماند رهگذری توقف کند و از او عسل بخرد. منار فرخنده، به یاد فرخنده، دختری که حوالی نوروز سال ۱۳۹۴ به وحشیانه‌ترین شکل ممکن قربانی افراطیت شد، ساخته شده است. درست در جایی که او پس از لت‌و‌کوپ بی‌رحمانه آتش زده شده بود. جایی در میان مسجد شاه دو شمشیره و پل باغ عمومی، کنار دریایی کابل.

من چاشت روز تازه‌گل را همان جا دیدم. دیگ عسلش را پیش رویش گذاشته بود و خودش یک قرص نان خشک و دو تا مرچ فلفل در دست داشت. یک تکه از نان جدا می‌کرد، آن را باز می‌کرد، لای آن فلفل قرار می‌داد و در دهانش می‌گذاشت. چای که نبود، حتا آب هم نداشت. کنارش یک مرد دیگر نیز به همان شکل غذای وعده‌ی چاشتش را می‌جوید و قورت می‌داد. او قوروت می‌فروخت. در یک‌قدمی‌شان یک نفر دیگر دراز افتاده بود. معلوم نبود که دیوانه است یا معتاد و یا بیمار. هر چه که بود به‌نظر می‌رسید شب در سرما یخ زده است و حالا آن‌جا در آفتاب با روی دل افتاده بود و از دنیا خبر نداشت. کسی یک قرص نان کنار سرش گذاشته بود. وقتی با تازه‌گل صحبت می‌کردم، معتادی قوزکرده‌ای از راه رسید، نان را برداشت، بوسید و زیر جمپر چرکینش قایم کرد و رفت.

اولین چیزی که از تازه‌گل پرسیدم این بود؛ چرا نانت را با عسل نمی‌خوری؟ او گفت عسل خوش ندارم ولی از زیرنویس چشمانش چیز دیگری فهمیده می‌شد؛ چیزی که کمی بعد‌تر خودش با زبان به آن اقرار کرد: هر کیلو عسل را به پنج‌صد افغانی می‌خرم. در دیگ من پنج کیلو عسل جا می‌شود. یک روز اگر تمامش را بفروشم پنج‌صد افغانی فایده می‌کنم، ولی یک هفته هم تمامش را نمی‌توانم بفروشم. بعضی روزها یک کیلو، بعضی روزها دو کیلو و امروز هیچ نفروخته‌ام. درحالی‌که یک‌هزار و ۵۰۰ در هر ماه کرایه‌ی اتاقم می‌شود. هر شبانه روز کم‌ازکم صد افغانی پول خوراکم می‌شود. اگر عسل را بخورم، چقدر فایده کنم که به خانه ببرم؟ کی عسل را خوش ندارد؟

این‌جا کابل جان است.