بعدازظهر یک روز آفتابی زمستانی، مردی ۳۷ سالهای در جایی از شلوغیهای «پل باغ عمومی»، پای یک دیوار، قوز کرده نشسته بود و به کفشهای آدمهای که از پیش رویش میگذشتند، میدید و نمیدید. کفشهای گوناگون مردانه، زنانه و کودکانه از پیش رویش تاق و جفت میشدند؛ کفشهای نو و جلادار، کفشهای کهنه و خاکآلود، کفشهای نوکتیز، کفشهای بنددار، کفشهای پاشنهبلند، تمام کفشهای یک خانواده، پوتینهای سربازی، کرمچهای ورزشی، کفشهای محفلی، کفشهای که میلنگیدند، کفشهای که خیز میکردند و کفشهای که آرام گام برمیداشتند.
بهنظر میرسید او در انتظار توقف یک جوره از آن کفشها خوابش برده است، اما بیدار بود، بیدار و هوشیار. عصایش را پشت سرش به دیوار تکیه داده بود و آنجا که سر عصایش به زمین میرسید، کولهپشتی نظامیاش را گذاشته بود. یک زانویش را بغل گرفته بود و زانوی دیگرش وجود نداشت. چرا؟ او در اوج جوانی در اردوی ملی ثبت نام میکند و چند سال بعد با رتبهی «برید مل» برای جنگیدن به ولایت قندهار اعزام میشود. در سال ۱۳۸۷ موتر نظامی او و همرزمانش در ولسوالی پنجوایی ولایت قندهار روی ماین برابر میکند. فردای آن روز داکتران نظامی نیروهای هالند در ترینکوت، مرکز ولایت ارزگان به این نتیجه میرسند که پای او دیگر پای نمیشود. چون استخوانش به گوشت تبدیل شده و گوشتها سوخته است. به همین خاطر آن را از بیخ میبرد و یک عصا چوب باریک به دستش میدهد. چند ماه بعد او با شلوار پلنگی که یک پاچهی آن خالی است و با تکیه به عصایش به زادگاهش در ولایت کاپیسا برمیگردد.
اینکه پس از آن بر او چه میگذرد، از حوصلهی این ستون خارج است. در یک کلام خلاصه میکنم؛ بدبختی پشت بدبختی. تنها برادرش که بادیگارد یک وکیل شورای ولایتی بوده، بنا به دلایلی به ۳۰ سال زندان محکوم میشود. به روایت خودش معاش و امتیازاتی که از وزارت دفاع به او میرسد، نیز قطع میشود. زنش را طلاق میدهد، یا شاید طلاق میگیرد و در سال ۹۸ خودش نیز زندانی زندان پل چرخی میشود. وقتی پرسیدم به چه جرمی؟ با گفتن کلمهی «بیگناه»، جرمش را زیر فرش یا زیر حرف پنهان کرد. در مدت یک سال و نیمی که در پل چرخی میگذراند، چهار بار با حلقآویز کردن خودش بر پنجرهی زندان، دست به خودکشی میزند. آخرین بار حدودا یک ماه پیش این کار را میکند. پس از آن از زندان آزاد میشود. پس از آزادی هر روز از «خیرخانه» میآید پل باغ عمومی تا کفشهای مردم را رنگ بزند و از این راه مخارج زندگیاش را در بیاورد. روزی که من او را دیدم، غم و اندوه از سر و صورتش میبارید. یک جوره چپلک، دو تا بورس و یک قوطی رنگ سیاه تمام بساط کارش بود. با آنکه سایهی ساختمانها کج و دراز شده بود، اما درپوش قوطی او هنوز باز نشده بود و بورسهایش نیز به اندازه بورسهای داخل مغازهها خشک و تمیز بود. بهنظر میآمد تمام روز فقط یک جوره کفش جلو او ایستاده است و آن کفش نیز رنگ کار نداشت، کرمچهای من بود.
اجازه گرفتم و کنارش نشستم. پرسیدم بورسهایت خیلی نو است، تازه کار را شروع کردهای؟ سرش را به علامت «بله» تکان داد. گفتم اگر کسی هیچ کفشش را رنگ نکند، ولی برایت به نیت کمک پول بدهد، قبول میکنی؟ فوری گفت کمک را کی قبول نمیکند؟ امروز ۲۰ افغانی کرایه موتر دادهام، ده افغانی چاشت نان خوردهام، ۲۰ افغانی دیگر هم باید در برگشت کرایه موتر بدهم، ولی هیچ کار نکردهام. اگر کسی کمک کند، خوشحال میشوم. کمی پول دادم برایش و پرسیدم پایت را چه شده است؟ گفت چرا میپرسی؟ با آنکه بیم داشتم اگر راستش را بگویم، ممکن است، عادی قصه نکند ـ خیلیها وقتی بفهمد قصهاش از طریق رسانهای پخش میشود، تحت تأثیر میرود، یا تظاهر میکند ـ به او راست گفتم. گفتم میخواهم قصهات را در روزنامه چاپ کنم. اظهار تشکر و خوشحالی کرد. بعد تمام زندگیاش را شرح داد. از دولت دل بسیار پُری داشت. در جریان قصههایش کولهپشتی نظامیاش را باز کرد و از درون آن چند تقدیرنامه و تصدیقنامه و یک بسته عکس بیرون آورد. آنها را یکییکی نگاه کردیم. بیشتر عکسهایش در لباس نظامی و با افراد نظامی بود. در تمام عکسها پایش سرجایش بود. خودش چاق، جوان، ورزیده، استوار و شادمان معلوم میشد. در یکی از عکسهایش دو دختر زیبا با پوتینهای بزرگ، یونیفرمهای پلنگی و کلاههای پیکدار تفنگ بهدست دو طرفش ایستاده بودند. در آن عکس او قنداق تفنگش را روی زمین گذاشته بود، از میلهی تفنگش گرفته بود و لبخند بزرگی تحویل دوربین داده بود. درحالیکه دختران با قامتهای بلندتر از او بسیار جدی به عکاس نگاه کرده بودند. هر سه روی پلوان یک مزرعهی گندم ایستاده بودند. گفت این دخترها کانادایی هستند. این عکس در قندهار گرفته شده است. میان اسنادش یک تقدیر نامه بود که سربرگ آن از طرف راست به چپ، با پرچم کشورهای آمریکا، افغانستان و کانادا تزئین شده بود. زیر پرچمها عبارت «تولی اول، کندک دوم، لوای اول قول اردی ۲۰۵ اتل کندهار، این تقدیرنامه تقدیم میگردد.» نوشته شده بود. در پایین یک ورق دیگرش نوشته شده بود: «به نسبت قطع تروماتیک فخذ راست بر اثر جریحهی ناریه، قرار مادهی چند و چند، به اردوی ملی مساعد نیست، معلول کلی و دایمی میباشد.» پای این سندش چهار «دگروال دوکتور» و یک «جگرن دوکتور» امضا کرده بودند. یک قطعه عکس سه در چهارش با کلاه نظامی درجهدار با یک سنجاقک در گوشهی کاغذ دوخته شده بود.
در تمام مدتی که عکسهای او را تماشا میکردیم، اطراف ما مثل دهان وار مورچهها شلوغ بود. کفشها میرفتند و میآمدند. داشتم از عکسها و اسنادش با تلفنم عکس میگرفتم که یک دخترک از میان جمعیت پیدا شد. یک مشمای کوچک پر از لباس در دستش بود. مشما را در یک ناخنش آویزان کرده بود و آن را در هوا میچرخاند. بسیار نزدیک آمد، آنقدر که به مرد چسپید و دستش را روی شانهی او گذاشت. درحالیکه به من نگاه میکرد، از او پرسید: «ای کی است؟» من نیز از او پرسیدم: «این دختر کیست؟» مرد گفت: «خوارکم» است. پرسیدم خواهر واقعیات؟ گفت: نه. «ای در اینجه کار میکنه، مه کَدِش کمک میکنم.» چه رقم کمک؟ دختر جواب داد: «چند روز پیش رنگم خلاص شده بود و ای بوتل رنگش را به من داد. وقتی کارم خلاص شد، رنگش را پس آوردم، گفت از تو باشد.» درحالیکه این چیزها را در دفترچهام یادداشت میکردم، عمیقا تحت تاثیر مهربانی مرد قرار گرفته بودم. به دختر گفتم میخواهم قصهی دوستی شما را نوشته کنم. بنشین برایم قصه کن که چطور باهم آشنا شدید؟
اسمش «میترا» بود. سیزده سال داشت. حرفهایش اما از سن و سالش پیشی میگرفت. مادرش یک سال پیش از دنیا رفته است. پدرش بیمار و در خانه افتاده است. خانهاش در «جویشیر» است. یک برادر و سه خواهر کوچکتر از خود دارد که یک خواهرش تکلیف اعصاب دارد. گفت خواهرم سر به خود «تُور» میخورد و چپه میشود. بعد دهانش کف میکند. به همین خاطر صلیب سرخ هر ماه برایشان برنج و روغن و دیگر مواد غذایی میآورد. چیزهای که میترا آنها را میپزد. علاوه بر آن هر روز میآید پل باغ عمومی کفش رنگ میکند تا مابقی مخارج خانوادهاش را تأمین کند. پرسیدم داخل پلاستیک چیست؟ گفت لباس است. او برایم خریده است. با ابروانش به مرد اشاره کرد که آرام و سربهزیر کنار ما نشسته بود و به چیزهایی گوش میداد که هنوز در باره میترا نمیدانست. از مرد پرسیدم برای چه اینها را خریدی؟ دهانش را باز کرد، ولی کلمهی به ذهنش نرسید که به زبان بیاورد. میترا گفت: «البد میخوایه دعایی یتیمه بگیره؟»
ناگهان مرد از مچ دستم محکم گرفت و دست دیگرش را در اعماق جیب زیر بغلش فرو کرد. یک چاقو بیرون آورد. با چالاکی قیدش را زد و تیغهی چاقو به اندازهی یک خنجر بیرون پرید و راست شد. با چالاکی باورنکردی نوک تیزش را روی گردنم گذاشت. با پرخاش گفت: «پاک کن عکسها ره.» یادم میآید که گفتم: «چشم، چشم.» منتظر بودم اطرافم سروصدایی شود و چند تا از آن کفشها متوقف شوند و دخالت کند، ولی انتظارم نابهجا بود. با سراسیمگی و دستپاچگی تا عکس را پیدا کردم، او فحش میداد و تهدید میکرد. وقتی عکسها را حذف کردم، منتظر بودم مچم را رها کند، اما نکرد. به آدمها نگاه کردم که به ما نگاه میکردند. دریغ از یک درنگ! همه گامهایشان را تندتر از قبل برمیداشتند. یک نفر که سیگار میکشید، هیچ ما را ندیده بود. آرام راه میرفت و از دهانش دود غلیظی بیرون میزد که کمی بعد محو میشد. در وضعیتی که نوک چاقو روی گلویم بود، تصویر زودگذری از ذهنم گذشت که در آن خون از تیغهی چاقو چکه میکرد. آرزو کردم کاش آنجا نبودم! کاش یکی از آن کفشدارانی بودم که دور میشود! کاش سیگار بودم که دود میشود! مرد از شدت خشم دندانهایش را ضد گرفته بود، گفت ورقهای کتابچهات را کنده کن! بیدرنگ پاره کردم و به طرفش پیش کردم. چون دستانش مصروف بود، به میترا گفت بگیر! در وضعیتی که من آب دهانم را قورت میدادم، میترا کاملا خونسرد بود. ورقهای را که روی آن خامهی قصهی خودش یادداشت شده بود تحویل گرفت و مرد دستم را رها کرد. دستم را که رها کرد، مثل فنر از جا جهیدم. وقتی دور میشدم، ناسزاگویان صدا کرد: «گیر کو!» پشت سرم نگاه کردم، دیدم پولی که در اول برایش داده بودم را از دنبالم به هوا رها کرد. من اما دور شدم با قلبی که سینهام را به لرزه درآورده بود. فکرهای ناجوری در سرم توفان برپا کرده بود. او چرا خشمگین شد؟ نکند میخواهد از میترا سوءاستفاده کند؟
اینجا کابل جان است.