حوالی ساعت یک پس از چاشت همین روزهای پیش، مرد بسیار پیری را در ایستگاه «اُنچیِ» دشت برچی دیدم که کفش میفروخت. پنج جوره کفش لیلامی را پیش رویش جفت گذاشته بود که یک جورهی آن زنانه و چهار جورهاش مردانه بود. خودش پشت به دیوار تکیه زده در انتظار خریدار نشسته بود. جز چشمانش که ناقرار هر عابری را دنبال میکرد، دیگر اعضای بدنش هیچ حرکتی نمیکرد. وقتی نزدیکتر رفتم، متوجه شدم حوصلهای برای صحبت کردن ندارد. حوصله را چه میکنی، مثل برج زهر مار خشمگین بود. بیحوصلگی را از جوابهای یککلمهای و خشم را از گفتار و رفتارش فهمیدم. احساس کردم مزاحمش هستم. کمی که فاصله گرفتم دوباره برگشتم؛ باید درد دلهایش را میشنیدم. این دفعه فهمیدم که بیحوصلگی و خشمش ناشی از گرسنگی است. پیرمرد آن قدر گرسنه بود که نای حرفزدن را نداشت.
به گفتهی خودش ۸۴ ساله بود. میگفت در تمام عمر یک پیاله آب خوش از گلویش پایین نرفته است. برایم قصه کرد: «اگر تمام سال بالای زمینهای پدریام در حصهی اول بهسود کار میکردم، در آخر سال ۴۰ سیر حاصل بهدست میآوردم. به همین دلیل از وقتی که جوان بودم، بهسود را ترک کرده به کابل آمدم. بعد به ایران و پاکستان مهاجرت کردم. در هر جا که بودم کارگری میکردم. موهای سرم در مزدورکاری سفید گشته است.»
او در طول زندگیاش پدر چهار دختر و یک پسر میشود. فرزندانش همه ازدواج کردهاند. همسرش پنج سال پیش از دنیا رفته است. حالا او در خانهی تنها پسرش در محلهی «کوتهگونَی» دشت برچی زندگی میکنند. پسرش لیلامیفروش است؛ شغلی که زیاد سودآور نیست اما به هر حال باید مخارج زن و فرزندانش را از آن طریق پیدا کند. بهشمول پدرش ۹ نفر عیال دارد. پیرمرد چندان دل خوش از زن و فرزندش نداشت. میگفت کسی در خانه به قصهاش نیست و احترامش را نگه نمیدارد …
با آنکه هر دو پایش شدید درد میکنند اما نمیتواند روزش را در خانه بیگاه کند. هر روز با چند جوره کفش به خیابان میآید. در خیابان اما بیشتر از خانه دچار استیصال و درماندگی میشود. هر یک هفته یا هر ده روز یک کفشش به فروش میرود. قسم میخورد که از ده روپیه بیشتر برایش فایده نمیماند. یعنی در روز یک افغانی به دست میآورد و نمیآورد. بیشتر وقتها اگر خریداری پیدا شود، به خاطر پول نان چاشت، کفشهایش را زیر قیمت نیز به فروش میرساند.
از این چیزها که بگذریم، میرسیم به غذای وعدهی چاشت او. بیشتر روزها را با چایی که صبح در خانه میخورد، به شام میرساند. بعضیروزها اما گرسنگی آنقدر فشار میآورد که به مرگش راضی میشود. روزی که با من صحبت میکرد، از روزهای بود که از خدایش مرگ میخواست. لحظات قبل از من پیش چند رهگذر دست دراز کرده گفته بود: «برادرا، گدا نیستم، ناتوان استوم. پول یک نان ره کمک کنید!» هیچکس اعتنایی نکرده بود. آن وقت از اعماق قلبش پیش خدا زاری کرده بود تا برایش مرگ بدهد. زاریکنان آمده بود آنجا سرجایش نشسته بود.
هرچند در مورد شدت شرایط پیری همیشه در کشور ما اغراق میشود، ولی من همیشه کوشش کردهام باورهای قالبی و کلیشهای دربارهی پیری مرا مرعوب نکند. از نظر من یکی از چیزهای مرعوبکننده دربارهی پیری مرگخواهی است. آیا بهراستی مرگ ترسناک است؟ آیا برای کسانی در شرایط آن پیرمرد پناهی جز مرگ وجود دارد؟ واقعا در این باره ذهنیتی ندارم، اما کموبیش میدانم که گرسنگی چگونه بر وجود آدم فشار میآورد.
خوب به یاد دارم سالهای دوری را که در یک شهر دور وسط یک خیابان گرسنه شده بودم. لذا خوب میدانم که گرسنگی در وسط بیابان بسیار بهتر از گرسنگی در وسط خیابان است. اگر وسط خیابان گرسنه شوی و پولی در جیبت نباشد، اول سروصدای موترها رفتهرفته غرش رعد را پیدا میکند. بعد تمام بوهای خوشآیند و ناخوشآیند پیرامونت را با وضاحت تشخیص میدهی. احساس میکنی بوها دهن و بینی آدم را غلغلک میدهد و رفتهرفته آدم از خود بیخود میشود. وقتی گرسنگی خوب زور بگیرد، بوها آنقدر قوی میشود که آروارههای آدم شروع به جویدن میکند. آن وقت است که آدمی آب دهنش را قورت میدهد. سپس چشمش به هر چیزی که افتاد، دلش میخواهد آن را بخورد، حافظهاش هر چیزی را که یادآوری کرد، میخواهد آن چیز را بخورد، ذهنش هر چیزی را که تصور کرد، میخواهد آن را بخورد. شاید پیرمرد آن روز در چنین حالتی قرار گرفته بود.
وقتی در آخر صحبتها چند افغانی ناچیز برایش دادم، پیرمرد رسما «بوغ» زد. درحالیکه میگریست، گردنم را بغل گرفت و پیشانیام را بوسید. وقتی از او دور میشدم، کومههای من نیز تر شده بود.
اینجا کابل جان است.