کابل‌نان؛ روزشمار بی‌کاری مرد دواپاش

کابل‌نان؛ روزشمار بی‌کاری مرد دواپاش

محمدعمر، دهقان ۲۷ ساله‌ی وردکی، سالی یکی‌دو بار بیشتر گذرش به کابل نمی‌افتد و هر بار که می‌افتد، فقط یکی‌دو روز و گاهی یکی‌دو ساعت در شهر می‌ماند و همین که کارش تمام ‌شد، زود برمی‌گردد به روستایش در ولسوالی «نرخ» ولایت «میدان‌وردک» تا در آن‌جا مزارعش را آبیاری کند و به پرورش درختانش سرگرم شود. امسال برخلاف سال‌های گذشته کار دهقانی مایه‌ی دلگرمی‌‌اش نیست. دلیلش زمستانی آفتابی و بی‌برف و بارانی است که گذشت. فکر نمی‌کند زمستان آینده نیز به آن سادگی بگذرد. می‌ترسد درختانش امسال میوه ندهند و یا خشک شوند. می‌ترسد تمام سال زحمت بکشد و در آخر محصول چندانی از زمین‌هایش به‌دست نیاورد. در آن صورت زن و دو فرزندش گرسنه خواهند ماند و دست او پیش دوست و دشمن دراز.  

برای این‌که به چنان روزی گرفتار نشود، به چیزهای زیادی اندیشیده است. یک از آن چیزها دستگاه مستعمل سمپاشی است که همه‌ساله با آن درختان سیبش را آفت‌زدایی می‌کند. به فکرش می‌رسد که به کابل سفر کند و با آن دستگاه درختان داخل حویلی کابلیان را سمپاشی کند. چنان می‌شود که دستگاه را با خود به کابل می‌آورد و تصمیم ندارد تا یکی‌دو ماه دیگر به خانه‌اش برگردد. می‌خواهد با آن دستگاه به جنگ لشکر حشرات برود، تا ناداری و خشک‌آبی را شکست بدهد. حالا یک هفته می‌شود که آواره‌ی کوچه‌های کابل است. هر صبح دستگاه سم‌پاشش را مثل یک کوله‌پشتی به پشتش ‌می‌بندد و از اتاق کرایی‌اش واقع در کوچه‌ی «قلای واحد» بیرون می‌زند و تا موقع افطاری با لب خشک و شکم خالی کوچه‌های محله‌های غرب کوه تلویزیون را گز می‌کند. در جریان کوچه‌گردی مرتب داد و بیداد می‌کند «دواپاش! دواپاش!» غیر از این دو کلمه هیچ تبلیغ دیگری یاد ندارد.

او این یک هفته را در کابل به قرار ذیل سپری کرده است. روز اول به دکان دوافروشی رفته، دوا خریده، بعد تا شام در کوچه‌های محله‌ی خوشحال‌ خان بالا و پایین رفته است. تا شام صدایش افتاده اما کاری به‌دست نیاورده است. کوچه‌گردی‌های آن روز هیچ سودی برایش نداشته، اما ماه مبارک رمضان سبب شده ۴۰ افغانی ضرر نکند. اگر روزه‌ نمی‌داشته، مجبور می‌شده برای سرکوب قار و قور شکمش ۳۰ افغانی‌اش را چپس و ده افغانی‌اش را نان خشک بخرد، اما روزه‌دار بوده و روزه برایش برکت داشته است.

روز دوم برای این‌که صدایش بیهوده به هدر نرود، فقط پیش خانه‌هایی «دواپاش، دواپاش» گفته که دیده از سر دیوارهای آن خانه‌ها شاخه‌های سبز درختی با وزش بادها برایش دست تکان داده. با این وصف در آن روز بر برگ‌های هیچ درختی سم‌افشانی نکرده است، اما بدون «دست‌لاف» هم به اتاق برنگشته است. بعدازظهر آن روز مردی در برچی او را به داخل یکی از اتاق‌های خانه‌اش راهنمایی می‌کند. بعد لب فرش کف یک اتاقش را پس می‌کند و محمد‌عمر در ظرف ده دقیقه یک قطار مورچه‌ی زردزرد و ریزریز را قتل عام می‌کند و بابتش ۷۰ افغانی پول می‌گیرد.  

در روز سوم نیز رهسپار کوچه‌های برچی می‌شود. در نظر دارد بیشتر از روزهای دیگر تلاش کند، اما دیگر تارهای صوتی حنجره‌اش یاری‌اش نمی‌کند. در دو روز قبل آن‌قدر از آن‌ها استفاده کرده که از کار افتاده است. چه کار کند، چه کار نکند؟ در مسیرش چند سمپاش دیگر را می‌بیند که با بلندگوی دستی صدا می‌کنند: «دواپاشی می‌کنیم، دواپاشی می‌کنیم!». محمد‌عمر نمی‌تواند به خرید بلندگو فکر‌کند؛ چون پولی در جیب ندارد، اما راه دیگری به ذهنش می‌رسد؛ به‌جای داد و بیداد زنگ خانه‌هایی را می‌زند که در حویلی‌شان درخت داشته باشند. با این حال آن روز نیز کاری گیر نمی‌آورد. تنها چیزی که آن روز تغییر می‌کند، شعار تبلیغاتی‌اش است که از یک کلمه‌ی «دواپاش» به یک جمله‌ی «دواپاشی می‌کنیم!» تبدیل می‌شود.

روز چهارم در منطقه‌ای که او نمی‌داند چه نام دارد، کسی او را به داخل خانه‌اش می‌برد و  او دو بار دستگاه سمپاشی‌اش را از سم پُر و بر برگ‌ها و شاخه‌های نهال‌ها و درختان وسط یک حویلی خالی می‌کنند. بابتش ۳۰۰ افغانی به‌دست می‌آورد، پولی که او را برای ادامه‌ی کار دلگرم می‌کند.

روز پنجم هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتد، در روز ششم یک اتفاق بد برایش می‌افتد. آن روز سمت دارالامان می‌رود و زنگ دروازه‌ی یک خانه‌ی پر از جنگل را می‌فشارد، لحظات بعد مردی دروازه را باز می‌کند و پس از کمی گفت‌وگو با مشت به‌ صورت محمد‌عمر می‌زند و می‌گوید: «قواره‌ات قواره‌ی طالبان‌واری است، زود از این‌جا گم شو!» مشت هیچ آسیب به صورتش به‌جا نمی‌گذارد‌، حرف‌ها اما دلش را خون می‌کند. همان روز لبه‌ی نسبتا تیز قسمت تهتانی دستگاه سمپاشی‌اش نیز از نازکی واسکتش عبور می‌کند و یک مهره‌ی بند پشتش را به درد می‌آورد. درد شب تسکین می‌یابد اما در روز هفتم وقتی به طرف پل سرخ می‌آید، دوباره شروع می‌شود.

ساعت ده بجه‌ی روز هفتم در چهارراهی دانشگاه، واقع در پل سرخ، با کسی هم‌صحبت می‌شود که خود را «روزنامه‌نگار» معرفی می‌کند. روزنامه‌نگار سوال‌های زیادی می‌پرسد و محمد‌عمر مجبور می‌شود تمام جریانات هفت روز کارش را به یاد آورده، بازگو کند… روزنامه‌نگار امیدوار است که محمد‌عمر آن روز دست خالی به اتاقش بازنگردد.

این‌جا کابل جان است!