مرگ، بی‌کسی، درماندگی

مرگ، بی‌کسی، درماندگی

روایت قربانیان حمله به مکتب سیدالشهدای دشت برچی

گرمی کم‌جان آفتاب تازه بر کوچه‌ی ماتم‌زده‌ی مکتب سیدالشهدا تابیده است. تعداد زیادی با چشم‌‌های بادکرده در محل انفجار برای یافتن نشانی از گمشدگان‌شان کلافه و بی‌حوصله می‌‌گردند. از جمله سلیم ۳۵ ساله که دنبال سرنخی از شکریه می‌‌گردد. شکریه‌ای که از ساعت ۴ عصر روز شنبه گم شده است. خانواده و بستگانش تمام شب را برای یافتن او صبح کرده‌اند. همه شفاخانه‌‌های کابل را، فهرست زخمیان را که روی دیوارها نصب شده و صف طولانی جنازه‌ها را که در راهروهای شفاخانه‌ها زیر پارچه‌‌های سفید دراز افتاده‌اند، بررسی کرده‌اند. شکریه اما نیست، انگار به آسمان پر کشیده و رفته باشد. صبح وقت روز یک‌شنبه، خانواده و بستگان شکریه به دو گروه تقسیم شده‌اند: گروه اول رفته‌اند که دوباره شفاخانه‌ها را یک به یک ببیند و گروه دیگر در اطراف مکتب او آمده‌اند تا بلکه نشانه‌ای از او بیابند. سلیم از بستگان او فقط یک لنگه کفش یافته است اما مطمئن نیست آنچه را پیدا کرده به شکریه تعلق دارد یا به قربانی دیگر.

صفورای ۱۴ ساله با قد و هیکل ریز صبح وقت از خانه بیرون شده و دنبال آن‌عده از همصنفی‌‌های خود می‌‌گردد که هنوز احوالی از آن‌ها ندارد. او دیروز بعد از زنگ پایان مکتب وقتی از کوچه‌ی منتهی به مکتب دور شده بود که صدای انفجار را شنید. او فقط متوجه شد که با صدای انفجار همه چیز به هوا بلند شد. چیزی که بعد از انفجار می‌‌شنید صدای جیغ و وحشت دختران بود. صفورا فکر می‌‌کرد که ممکن است در بین این صداها، صدای دو خواهر او هم باشد، برای همین دوباره به سمت مکتب دوید تا خواهرانش را دریابد، اما در همان لحظه انفجار دومی رخ داد. صفورا دیگر نفهمید که چگونه قاطی دختران شد و از پس‌کوچه‌‌های ناشناخته‌ی دور سر برآورد: «از یکجایی و از یک تلفنی فوری به خانه زنگ زدم و گفتم که من زنده هستم. وقتی خانه رفتم یک خواهرم قبل‌تر از من به خانه رسیده بود اما یک خواهرم ناپیدا بود. او هم ناوقت شب زنده به خانه برگشت. از همصنفی‌هایم هیچ خبری ندارم. این‌جا آمدم که احوال‌شان را بگیرم اما هیچ کس نیست که جواب بدهد.»

حبیب‌الله میان‌سال عصر روز شنبه در خانه‌اش در نزدیکی مکتب سیدالشهدا نشسته بود که صدای انفجار آرامشش را به‌هم زد. اول فکر کرده بود که جکشن برق انفجار کرده است. اما انفجارهای دوم و سوم برایش ثابت کرد که اشتباه فکر کرده است: «وقتی از خانه بیرون شدم جاده‌ی مکتب سیدالشهدا کاملا سیاه شده بود است. دختران سیاه‌پوش مکتبی هر طرف افتاده بودند. تا دو ساعت هیچ چیزی وجود نداشت؛ نه پولیس و نه آمبولانس. مردم زخمی‌ها را در پشت خود، با موتورسیکلت، با سه چرخ و موترهای شخصی انتقال دادند.»

از مکتب سیدالشهدا برمی‌‌گردم به شفاخانه‌‌های دشت برچی، جایی که شنبه‌شب زخمیان و اجساد قربانیان روی هم تلنبار شده بود و گریه و ضجه خانواده‌شان سقف آن را از جا می‌‌کَند.

روی یکی از تخت‌‌های شفاخانه عالمی، تن زخمی زلفا، دانش‌‌آموز صنف یازدهم مکتب سیدالشهدا افتاده است؛ دختر یک کارگر روزمزد و فقیر حومه دشت برچی: «شانه‌ام چره خورده و آسیب دیده است. دیگر چیزی را به یاد ندارم. حین انفجار فقط دیدم که دو هم‌صنفی‌ام روی زمین افتاده بودند. یکیش زیاد سوخته بود، دیگرش هم حالش بسیار خراب بود. اولی‌اش مرده.»

غلام‌عباس، پدر زلفا موقع انفجار در قلعه نو دشت برچی کار می‌‌کرد که صدای انفجار را شنید. وقتی آوازه شد که در مکتب سیدالشهدا انفجار شده او دیگر ندانست که چگونه خود را در آن‌جا رساند: «دنبال دخترم می‌گشتم. پیر، جوان، مرد، زن همه گریه می‌کردند. جمعیت مثل موج، می‌دویدند و گریه می‌کردند.» او زلفا را آخرشب از شفاخانه پیدا کرده و چهار تن از همسایه‌هایش و یک نفر هم از اقاربش را در انفجار روز شنبه از دست داده است.

مریم، دانش‌‌آموز صنف هفتم مکتب سیدالشهدا نیز یکی از زخمیان است. او که هنوز وحشت و سراسیمگی از سر و صورتش می‌بارد، می‌گوید: «کمی دورتر از مکتب بودم که انفجار شد، افتادم و هیچ نفهمیدم که چه شد. نفر پهلویم هم افتاد، زخمی شده بود. دیدم که لباسم پرخون شده، اما چون زیاد ترسیده بودم فرار کردم. خانه که آمدم دیدم شانه‌ام زخم شده است.»

مریم ۱۳ سال سن دارد و در شفاخانه‎‌ای در دشت برچی بستری است. او هنوز باور دارد که می‌تواند کشورش را آباد کند: «می‌خواهم درس بخوانم و سرپای خود ایستاد شوم. باید کشور خود را آباد کنم.»

حنیفه، عاطفه و معصومه، خواهرانی که در صنف ششم، نهم و دوازدهم مکتب سیدالشهدا درس می‌خوانند، از آنچه که روز شنبه در مکتب‌شان اتفاق افتاده شوکه شده‌اند و گریه می‌کنند. وقتی به خانه‌شان می‌روم فقط والدینش‌ را می‌بینم که دختران‌شان را در آغوش گرفته‌اند و دلداری می‌دهند. عاطفه که در نزدیکی محل انفجار حضور داشته، حالا به‌صورت غیرارادی و با صدای بلند گریه می‌کند. کسی نمی‌تواند او را آرام کند. پدر و مادرش می‌خواهد با او حرف بزند اما او متوجه چیزی نمی‌شود و مدام گریه می‌کند. بعد از مدتی او را می‌بینم که از جایش بلند می‌شود و با عجله کتابش را می‌‌آورد. ظاهرا نمی‌فهمد چه می‌خواهد. اما به‌نظر می‌رسد می‌خواهد به هم‌صنفی‌هایش تماس بگیرد و از درس امروزشان بپرسد. کتابش را می‌بندد و بازهم با صدای بلند گریه می‌کند. اسدالله، پدر این سه دانش‌آموز که خانه‌اش در نزدیکی مکتب سیدالشهدا قرار دارد بعد از انفجار اول برای نجات زندگی دخترانش با عجله طرف مکتب می‌دود اما نرسیده به مکتب انفجار دوم در دو قدمی‌ او رخ می‌دهد و فعلا شنوایی‌اش را از دست داده است. وحشت، اندوه و شاید هم خشمی که از صورتش می‌بارد مانع می‌شود چیزی ازش بپرسم. اگرچند او خوشحال است که حداقل فرزندانش زنده مانده‌اند اما همچنان نگران سلامت روحی فرزندانش است.

حدود 40 تن از اجساد دانش‌آموزان دختر مکتب سیدالشهدا در قبرستان عمومی غرب کابل دفن شدند.
حدود ۴۰ تن از اجساد دانش‌آموزان دختر مکتب سیدالشهدا در قبرستان عمومی غرب کابل دفن شدند.

ساعت ۹ صبح روز یک‌شنبه‌ی ماتم‌زده‌ی کابل است. در کنار قبرستان عمومی غرب کابل در شهرک امید سبز یک گورستان دیگر اضافه شده است. روی تپه بلند در سمت چپ قبرستان «شهدای جنبش روشنایی»، گورکن‌ها از صبح زود این‌جا آمده‌اند و قبرهای زیادی در کنار هم در یک ردیف کنده‌اند. هنوز تعداد قبرها مشخص نیست. هر چند دقیقه بعد یکی دو قبر اضافه می‌‌شود. افراد زیادی گروه گروه در حال بالارفتن و پایین‌آمدن از شیب تند تپه است. آن‌هایی که بالا می‌‌روند جنازه‌ای را برای دفن با خود حمل می‌‌کنند. آن‌هایی که پایین می‌روند، جنازه‌ای را دفن کرده‌اند. در هر دو حالت نفس بالارونده‌ها و پایین‌روندها می‌‌گیرد. بعضی‌ها از بالاشدن نفس کم می‌‌آورند و بسیاری‌‌های دیگر از غم و درد عزیزانِ از دست‌رفته‌شان.

روی تپه پر شده از آدم‌‌های معمولی که جنازه‌‌های اعضای خانواده، بستگان و آشنایان‌شان را بر دوش‌شان کشیده و آورده‌اند که زیر خاک کنند؛ با پیرهن‌‌های محلی و خاک‌خورده و دستارهای خط‌دار و شال‌‌های چهارخانه دور سرشان را محکم بسته‌اند؛ با چهره‌های مغموم و رنج‌کشیده؛ با چشم‌‌های نم‌زده و کم‌سو که تمام شب را گریسته‌اند. هیچ مقام بلندپایه‌ی دولتی، وزیر و وکیل حضور ندارد. بی‌کسی و درماندگی مردم عزادار روی تپه‌ی داغ حومه‌ی غرب کابل عریان است. فقط خودشان هستند و غم‌هایی که از چشم‌‌های‌شان سُر می‌‌خورد. با قلب‌‌های ناامید و شکسته یک به یک ۴۰ تن از دختران مکتب سیدالشهدا را زیر خاک دفن می‌‌کنند اما همه‌شان این نیست. براساس آمار ابتدایی وزارت داخله بیش از ۵۰ نفر و اغلب دانش‌آموزان در این حمله کشته و بیش از ۱۰۰ نفر دیگر نیز زخمی شده‌اند. اما مسئولان «ستاد مردمی تدفین شهدای معارف» که برای مراسم تدفین قربانیان این رویداد تشکیل شده است، به روزنامه اطلاعات روز می‌‌گویند که دست‌کم ۸۱ نفر در این رویداد کشته شده‌اند.

مسئولان «ستاد مردمی تدفین شهدای معارف» می‌‌گویند که دست‌کم ۸۱ نفر در این رویداد کشته شده‌اند.
مسئولان «ستاد مردمی تدفین شهدای معارف» می‌‌گویند که دست‌کم ۸۱ نفر در این رویداد کشته شده‌اند.

گروهی زیر نام «ستاد مردمی تدفین شهدا» قطع‌نامه‌ای ترتیب داده و برای حکومت، سازمان ملل و نهادهای حقوق بشری ملی و بین‌المللی خط و نشان‌‌های می‌‌کشند اما در ته دل‌شان می‌‌دانند که این بار هم مثل دفعه‌‌های قبل قرار نیست کسی به آن‌ها اعتنا کند. از حکومت و مسئولان دولتی می‌‌خواهند که به حرمت قربانیان و خانواده آن ها، یک روز را عزای عمومی اعلام کنند؛ برای تأمین امنیت مردم آسیب‌پذیر غرب کابل یک برنامه‌ی امنیتی فوری به اجرا بگذارند؛ یک هیأت حقیقت‌یاب بی‌طرف را برای بررسی چگونگی انجام این حمله تشکیل و نتایج آن را با مردم شریک کنند؛ همچنین از خانواده‌‌های قربانیان و زخمیان دلجویی کرده و به آن‌ها کمک کنند. در ضمن از سازمان ملل و دادگاه بین‌المللی لاهه می‌‌خواهند که تا «حملات تروریستی و نسل‌کشی مردم هزاره» را بررسی کرده و عاملان آن را محاکمه کنند.

دانش‌‌آموزانی که آمده‌اند هم‌مکتبی‌‌های خود را دفن خاک کنند، با بغض و خشم خطاب به عاملان این حمله می‌‌گویند که «از خاک دوباره جوانه می‌‌زنند» و قرار نیست «از پا بیفتند».