دکتر میرحسین مهدوی
اگر قرار باشد عوامل جنگهای خونین نزدیک به نیم قرن گذشتهی کشور را شمارهوار بنویسیم، قومگرایی را میتوان جزو شمارههای نخست و بهعنوان یکی از جدیترین عوامل این جنگها و قدرتمندترین انگیزهی این ویرانگریها به حساب آورد. شاید با کمی اغماض بتوان گفت که کشمکشهای ویرانگر نزدیک به نیم قرن گذشته حاصل تقلیل ایدئولوژی به قومگرایی لجام گسیخته و کور بود. ما اگر در پی رضایت خلق رفتیم و یا برای حاکمیت خدا جهاد کردیم، خلق و خدا نامهای تازهای برای قوم و قومگرایی ما بود. دوبی اوس، جامعهشناس معروف امریکایی در تحلیل تئوریک دشواریهای اجتماعی و معرفتی قرن بیست میگوید: «مشکل اصلی قرن بیست، مشکل رنگ پوست است.» و ما هم میتوانیم مثل او بگوییم که مشکل اصلی جامعهی ما نیز مشکل قومگرایی است. حال سئوال این است که قوم و قومگرایی این همه انرژی و توان را از کجا آورده است؟ در عصری که دیگران با قومگرایی برای همیشه وداع کرده و به دولت جهانی میاندیشند، در زمانهای که مرزهای معمول سیاسی نه تنها دستخوش تحولات عمدهی جغرافیایی و سیاسی شدهاند بلکه مرز و خطکشی و نشانهگذاری تحول هستیشناسانهای را تجربه میکند، چگونه قوم و گرایشهای قومی همچنان برای ما خط سرخ زندگی و نقطهی پرگار هستی شده است؟ و سئوال دشوارتر دیگر این است که در زمانهی پساطالبان (دورهای که بعد از سقوط طالبان شکل گرفت) دموکراسی و فردگرایی چگونه توانست با قومگرایی و طایفهمحوری همساز و همنوا شود؟ قومگرایی ما که زمانی سر از ایدئولوژی رهایی خلقهای زحمتکش و حاکمیت الله بر زمین در آورده بود اینک دل در گرو لیبرالدموکراسی غربی داده و عاشق سینهچاک حاکمیت مردم بر مردم شده است. ما چگونه توانستیم جمعگرایی و کتلهگرایی خود را به جای فردگرایی لیبرالدموکراسی بنشانیم، بی آنکه مشکل خاصی در دموکراتیکبودن ما پیش بیاید؟
برای پاسخدادن به این سوالهای دشوار ناگزیریم تا نگاهی به مکانیزم و کارکرد قومگرایی، هویت قومی و فردی بیندازیم.
قومگرایی چیست و چگونه عمل میکند؟
تعبیر قوم و یا قومگرایی هرچند به ظاهر بسیار ساده مینماید اما یکی از تعابیر بسیار دشوار و پیچیده حوزهی مطالعات فرهنگی و جامعهشناسی به حساب میآید. عدهای تلاش میکنند که قومگرایی را با نژادگرایی یکسان تلقی کنند و قوم را به نژاد تقلیل دهند. این رویکرد به قوم و کارکرد آن به دو دلیل واقعیتهای درونساختی قوم و قومگرایی را بهصورت کامل نادیده میگیرد. دلیل اول اینکه تعریف نژاد آسانتر ازتعریف قوم نیست. اگر بنیان قوم نژاد باشد، آنوقت باید پرسید بنیان نژاد بر چه استوار است؟ دلیل دوم هم این است که ما در جهان نژاد خالصی نداریم و نژادها با درهمآمیزی با یکدیگر رشد و نمو میکنند. آیا میتوان نژاد دست نخوردهای را در جهان پیدا کرد؟ پاسخ قطعا منفی است. بنابراین رویکرد نژادمحورانه به تعریف قوم از نظرتئوریک ما را با دشواریهای جدی مواجه میسازد.
بسیاری از نظریهپردازان در حوزهی هویت، قوم را یک پدیده فرهنگی میدانند. جان لی در کتاب «مردم شدن در عصر مدرن» قوم را محصول دستهبندی احتماعی با محوریت فرهنگ میداند. به نظر او تفکیک و دستهبندی جامعه بر مبنای ویژگیهای عموما فرهنگی و گروهی را تشکیل میدهد که اعضای آن در شماری از ویژگیها باهم تجربهی مشترک دارند. این ویژگیها میتوانند زبان یا گویش محلی خاص، آداب و عنعات فرهنگی-مذهبی، هنر و تجربیات مشترک تاریخی و سیاسی باشند. در لغت نامهی مطالعات فرهنگی آکسفورد نیز قوم به مرزبندی فرهنگی بین گروههای اجتماعی، که واجد ارزشهای اجتماعی و سیاسی ویژهای اند، تفسیر شده است. اگر فرهنگ را بهصورت بسیار کلی روش زندگی بدانیم، در این صورت قوم یک گروه اجتماعی است که روشهای ویژهای برای زندگی در پیش میگیرد. فرهنگ به مثابهی روش زندگی میتواند شامل دین، هنر، میراث فرهنگی-هنری، زبان، جغرافیای سیاسی و… باشد. در تبین قوم ممکن است بعضی از مولفههای فرهنگساز در کنار ویژگیهای محیطی و یا ژنیتکی خاص دیگری بنیشند و گروههای اجتماعی ویژهای را به نام قوم تأسیس کند. آنچه که بهصورت قطع میتوان گفت این است که قوم را نمیتوان صرفا به یکی از مولفهها و مواد سازندهی آن تقلیل داد و براساس آن تعریف کرد. تعریف قوم بر مبنای نگرش فرهنگی به هیچ روی تأثیر ژن، وابستگیهای خونی و خویشی و همچنین تعلقات محیطی را نادیده نمیگیرد، اما قوم را بسی فراتر و گستردهتر از این ویژگیها میداند.
افراد و اقوام؛ رابطهی میان فرد و قوم
رابطهی افراد با دستهبندیهای اجتماعی نظیر قوم بسیار پیچیده، چند بعدی و دو طرفه است. هر عضو یک قوم، بسته به شرایط فرهنگی، سیاسی و اقتصادی میتواند رابطهی خود با قومش را از حالت عضویت کاملا ساده، منفعلانه و غیر مؤثر به رابطهای پویا ، عمیق و دو جانبه ارتقا دهد. نخستین و مهمترین ویژگی رابطهی یک فرد با قومش این است که فرد کاملا ناخواسته، ندانسته، اتوماتیک و دقیقا از لحظهی تولد عضو قومش شده است.هیچ کسی از ما نپرسیده است که میخواهیم عضو کدام قوم شویم. قوم و ویژگیهای قومی بخشی از بودن ما به حساب میآید، قسمتی از هویت فردی ما. ما با تعلقات قومی به دنیا میآییم، آنچنان که با تعلقات مذهبی، زبانی و منطقهای. وابستگی قومی، همانند وابستگی نژادی و خونی میتواند مهمترین تأثیر را در هویتبخشی اجتماعی به افراد ایفا کند. در یک جامعهی قوممحور، یک فرد علاوه بر یک فرد بودن و بیشتر از یک فرد بودن نماینده و نشانهی یک گروه اجتماعی کلان به حساب میآید. کارکرد قوم در چنین شرایطی این است که در یک فرد یک قوم، یک دستهبندی کلان اجتماعی ظاهر میشود و فرد فراتر از فرد بودن، نمایشگاه ارادهی جمعی یک دستهبندی کلان اجتماعی است. چنین است که هویت فردی در یک جامعهی قوممحور به هویت جمعی و قومی گره خورده است. به عبارت دیگر «من» یک فرد بیش از آنکه «من» یک فرد باشد «من» یک جمع است. هویت فردی یا به تعبیر روانشناسان «خود» در جامعهی قوممحور یک خود جمعی است، خود جمعی در هر فرد تجلی پارادوکسیکال انفرادی و جمعی مییابد. در یک جامعهی قوممحور مانند افغانستان، هر فرد در پاسخ به پرسش بنیادین «من کیستم؟» معمولا میگوید که من یک هزارهام، من یک پشتونم. اما واقعیت این است که پشتون بودن و هزاره بودن نمیتواند «خود» بهحساب بیاید. تعلقات قومی میتوانند در شرایط خاصی سیاسی-تاریخی کاملا جای تعلقات فردی را بگیرد و یک فرد بهجای اینکه عثمان یا محمدحسین باشد، پشتون و یا هزاره شود.
دشواری رابطهی میان افراد و گروههای قومی در این است که یک فرد همزمان هم باید خودش باشد و هم نمایندهی خودهای دیگر، نماینده و نمایانندهی یک قوم. در تعریف «خود» توافق کاملی میان روانشناسان وجود ندارد اما بهصورت کلی شاید بتوان گفت که خود جایی است که دیگری نباشد. خود مجموعهی از ویژگیهایی است که یک فرد را از افراد دیگر متمایز میکند. هرچند محمدعمر در بسیاری از خصوصیات با کرامالدین یکی است اما میان این دو فرد فرضی تفاوتهای غیر قابل انکاری نیز وجود دارد. به همین دلیل وقتی محمدعمر میپرسد که «من کیستم؟» پاسخ او هرچه باشد اشارت آشکاری به خود اوست، به فصل فراق میان او و دیگران. هرچند روانشناسانی چون ژاک لاکان معتقد است که «خود» به مفهوم یک حوزهی کاملا خصوصی و فصل افتراق فرد با افراد دیگر اصلا وجود خارجی ندارد. به نظر او خود نام دیگر دیگران است. به نظر لاکان در ما دیگران به نام ما و به جای ما زندگی میکنند. ما با زبان مادری (دیگری) صحبت میکنیم، در دل فرهنگ دیگران؛ فرهنگی که پیش از ما و توسط دیگران ساخته شده است به دنیا میآییم و برای برآوردهشدن خواست دیگران زندگی میکنیم (برای کسی همسریم و برای کس دیگر برادر و… و ما برای برآوردهشدن خواست آنان زندگی میکنیم). بسیاری از روانشناسان غیر لاکانی با قبول بخشهایی از نظریات لاکان بر این مسأله تأکید میکنند که «خود» یک امر ذهنی و خیالی است و بر خلاف تصور پیشنیان واجد ویژگیهای ثابت و غیر قابل تغییر نیست. «خود» ما محصول نوع و سنخیت رابطهای است که ما با دیگران برقرار میکنیم. دیگران دست در دست واقعیتهای محلی و محیطی ما میدهند تا «خود» ما را شکل دهند.
در جوامع قوممحور، دیگران (قوم) بهصورت بسیار سازمانیافته تلاش میکنند تا به تضعیف خود و هویت فردی افراد بپردازد و ارزشهای جمعی و خواهشهای گروهی (قومی) جای لذتخواهی فردی را بگیرد.
کشمکشهای میان خود و قوم
یک فرد، در جامعهی قوممحور به همان اندازه که به خودش تعلق دارد به یک قوم و به یک دستهبندی اجتماعی نیز تعلق دارد. تعلق همزمانی یک فرد به خودش و به جمعی از دیگران (قوم) به خودی خود مشکلی را به همراه نمیآورد. ما همزمان میتوانیم به چند نفر تعلق داشته باشیم، فرزند مادری باشیم و همسر کس دیگری، ما همزمان به این دو فرد تعلق داریم اما اگر یکی از این تعلقات بنا به هر دلیلی بخواهد جای تعلق دیگری را بگیرد، تعلق عادی و معمولی جای خود را به نوعی از تعلق تمامیتخواهانه میدهد. تعلق تمامیتخواهانه زمانی روی میدهد که کسی یا کسانی بخواهند ما را بهصورت کامل به تعلق خود دربیاورند. چنین حالتی را شاید بتوان به «اشغالشدن» تعبیر کرد. ما بهصورت کامل به اشغال کس و کسانی درمیآییم. یکی از نمونههای این «اشغالگری» عشق است. در عشق ما بهصورت کامل به تملک کس دیگری (معشوقه و یا دلبر) درمیآییم. در عشق چیزی از ما، از خود ما باقی نمیماند و ما یکسره او میشویم، یکسره دیگری.
در دو حالت ممکن است رابطهی فرد با قوم از حالت رابطهی عادی خارج شده و به رابطهای از جنس «تعلق کامل و تمامیتخواهانه» تبدیل شود. این دو حالت عبارتند از منفعت و هویت. اگر تعلقات قومی بتواند برای من منافع مادی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و یا اقتصادی به همراه داشته باشد، نوع رابطهی من با قومی که به آن تعلق دارم کاملا تغییر خواهد کرد. تبیدل شدن قوم به یک منبع سودآور باعث خواهد شد که رابطهی فرد با قوم فعال و دو طرفه شود. اگر قوم به من سود برساند من هم خواسته ویا نخواسته «قومی»تر میشوم، و سپاس سودمندی تعلقات قومی خود را با گسترش دادن تعلقات خود به قومم ابراز میدارم. حالت دوم وضعیتی است که قوم به مثابهی منبع هویتبخشی یک فرد توسط افراد و اقوام دیگر مورد تهدید و انکار قرار گیرد. در این حالت نیز نوع تعلق میان فرد و قوم بهصورت حیرتانگیزی تغییر کرده و فرد هویت قومی را بهعنوان هویت خویش تلقی کرده و از آن حراست و دفاع خواهد کرد. به میزانی که درجهی تهدید برای یک قوم زیادتر باشد، به همان پیمانه نیز تعلق افراد آن قوم به آن زیادتر و قوی خواهد شد. دفاع از قوم و گسترش یافتن تعلقات فرد و قوم قطعا با فعالیتهای فکری و فیزیکی افراد به همراه خواهد بود و تأثیرات جدی از خود در حوزهی زبان، ادبیات و هنر به جای خواهد گذاشت.
ایدئولوژیکشدن قومگرایی
رابطهی فرد و دستهبندیهای اجتماعی نظیر قوم و یا ملت به نظر ریموند بودان عمیقا پویا، انعطافپذیر، در حال تغییر همیشگی، مبهم، غیر قابل پیشبینی و حتا غیر ارادی است (از کتاب «پیامدهای غیرارادی عمل اجتماعی»). در حالتی که قوم به یک منبع سودآور تبدیل شود و یا هویت و هستی آن مورد تهدید جدی قرار گیرد، تعلق قومی به قویترین درجه و رابطهی قومی به بالاترین حد آن صعود خواهد کرد. در چنین وضعیتی هر فرد به تجسم عینی و تمام عیار قوم خود تبدیل خواهد شد. هر فرد نه به مثابهی نماینده قوم بلکه به خود قوم تبدیل خواهد شد و قوم نیز در یک عمل واکنشی تبدیل به یک فرایند قدرتمند برای کسب منافع خاص سیاسی و اجتماعی و یک ایدئولوژی تمام عیار خواهد شد.
ارتقای قوم از یک دستهبندی اجتماعی هویتی و بدون هدف به یک دستهبندی معرفتی و هدفدار (ایدئولوژی) میتواند نتایج عمیق فردی و اجتماعی به همراه خواهد داشت. راجرز بروبیکر و فریدریک کوپیر در کتاب «آنسوی هویت» به شرح و بسط رابطهی پیچیدهی میان فرد و دستهبندیهای اجتماعی نظیر قوم پردختهاند. به باور نویسندگان «آنسوی هویت» قوم در شرایط خاص میتواند به مثابهی ابزاری برای همانندسازی و همسانسازی افراد جامعه عمل کند. در شرایطی که قبلا نام بردیم، قوم که بهعنوان یک ایدئولوژی عمل میکند تلاش خواهد کرد تا افراد عضو دستهبندی قومی خود را عمیقا به سمت همسانشدن و همانندشدن سوق دهد. همانندسازی افراد میتواند به معنای عبور و حتا صرف نظر افراد از «خود»شان تلقی شود. تا زمانی که افراد دارای بنمایههای مستقل هویتی باشند در برابر همانندسازی اجتماعی مقاومت خواهند کرد. برای قومیسازی جامعه و برای همانند و همسانسازی افراد باید پایگاه مستقل هویتی افراد تبدیل به پایگاه هویت جمعی شود و این مسأله میسر نخواهد شد تا به جای «خود» مستقل افراد خود جمعی نشانده شود. در جوامع قوممحور، هویت قومی جای هویت فردی را میگیرد و خواستها و اهداف قومی جای خواست فردی افراد جامعه را پر میکند و این دقیقا به معنای ایدئولوژیکشدن هویت است. با ایدئولوژیکشدن هویت، قوم منشأ و منبع فزایندهی قدرت اجتماعی و سیاسی خواهد شد و افراد به مثابهی بازوان اجرایی و هویتی قوم عمل خواهد کرد.
با تحدید و تقلیل هویت فردی، «خود»خواهی طبیعی افراد نمیتواند در سیطرهی جمعخواهی قومی بهصورت کامل عملی شود. به همین دلیل «خود»خواهی سرکوبشده بهصورت ناهنجاریهای اخلاقی، فساد سیاسی، و نافرمانی اجتماعی تبارز خواهد کرد. تدوام حضور ایدئولوژیک قوم نهتنها به قطببندی جامعه و تلاش همیشگی برای سرکوب قطبهای دیگر منجر میشود بلکه به قطببندی میان «خود» فردی و «خود» جمعی و تلاش برای جانشینی کامل خود جمعی به جای خود فردی دامن خواهد زد.