شهر اُرکستر مرگ

شهر اُرکستر مرگ

کابل، جولان‌گاه مرگ است. اگر قرار باشد بارزترین ویژگی این شهر را برشماریم این است که مردن شهروندان آن، به گونه‌های فجیع است. این شهر، سینه‌ای مالامال از خون و خیانت و ضجه و فریاد دارد. شهری که دیوارهای فروریخته‌اش، جاده‌های کنده‌کنده‌اش و موترهای تکه‌پاره و سوخته‌اش، یادگاری‌های مرگ‌اند.

کابلی که روزگاری محل ملاقات زال و رودابه بود، در آن مهراب‌شاه بر اریکه‌ی‌ قدرت تکیه زده بود و سیندخت با عقلانیتش، آتش فتنه و جنگ را تبدیل به گلستان می‌کرد. کابلی که روزگاری، شهر شور و زندگی بود و نشاط و ترانه. کابلی که نخستین مکان عشق‌ورزی در شاه‌نامه‌ی‌ فردوسی است. کابلی که روزگاری، میزبان سرآهنگ، ساربان و احمدظاهر بود. اکنون، تنوری از باروت و قبرستانی از پاره‌های تن قربانیان شده است. تبسم، در زابل سربریده می‌شود و تنش در جاده‌های کابل، به دیدار حاکمان می‌رود. اما به جای دادخواهی، طعنه می‌شنود! فرخنده، در حریم مسجد، مُثله می‌شود و عابران بی‌روح، چون اشباح افسانه‌های کهن، به جسم غنوده در خون او، قهقهه سر می‌دهند.

دریغا که ارکستر مرگ، در این شهر بی‌‌روشنایی و تابوت‌فروش، همین‌جا ختم نمی‌گردد؛ این آغاز یک ارکستر، به گستره‌ی‌ سمفونی است (ارکستر اجرایی موسیقی است که متشکل از سازهای گوناگون است و افراد زیادی می‌نوازند اما این سازها در نهایت یک آواز را تولید می‌کنند و بزرگ‌ترین آن، نوع سمفونی آن می‌باشد).

نیمه‌شب، موتری پر از مواد انفجاری، در شش‌درک منفجر می‌شود. فضارا دود و باروت می‌گیرد و باران خون، بر روی ویرانه‌های به‌جامانده از این انفجار مهیب، بر روی خانه‌ها فرو می‌ریزد. تابوت‌فروشان، چون کلاغ‌ها به ساختن تابوت سرعت می‌بخشند و گورستان‌ها انکشاف پیدا می‌کنند.

در این سال‌هایی که مرگ، در دیگر نقاط شهر، پرسه می‌زند غرب کابل، غرق در فقر و تنگ‌دستی است. پل سوخته، برج ایفیل غرب کابل است و برای معتادان و خرده‌فروشان مواد مخدر، بازار بورس این سمت از شهر به حساب می‌آید. ولی در میان این فقر و تنگ‌دستی، زندگی شور دیگر دارد. دختران و پسران به مکتب می‌روند تا ترانه‌ی‌ «من رؤیایی دارم» آن هم، «رؤیایی انسانی» را در افق زندگی‌شان، دکلمه کند. می‌دانند که تحقق‌اش دشوار است اما «تصور کن اگر حتا تصور کردنش سخته.» ولی برای همین نسل رؤیاپرداز داشتن نان، اسباب‌بازی، پنسل و کتابچه، دغدغه‌ی‌ زندگی و آرزوی دست‌نیافتنی است. وقتی ترانه می‌خوانند که «کودک هرکجا باشد نان داشته باشد، بازیچه داشته باشد/پنسل‌های رنگه و کتابچه داشته باشد» ریالستی‌ترین رؤیاپردازی به حساب می‌آید. چیزی که با بافتن قالین، کراچی‌وانی و ساجق‌فروشی، به دست آوردنش محال به نظر می‌رسد.

این نسل سیندخت و رودابه، نوستالوژی کابل رؤیایی را در ذهن و ضمیرش حس می‌کند. زیرا به سخن یووال نوح هراری «تجربه‌های ذهنی، حاصل عواطف و احساسات و افکار به هم پیوسته‌ای هستند که لحظه‌ای خود را نشان می‌دهند.» به همان خاطر، به مخاطبانشان، توصیه می‌کنند که «گل نثار دامن کابل کنید.» خودشان را نیز، بیش‌تر و خوب‌تر در قصه‌ها می‌بینند تا سرک‌های خاک‌آلود و کوچه‌های پر پیچ و خم کابل وقتی می‌گوید «دختران قصه‌ها شادی کنید/یک کبوتر رقص آزادی کنید.»

در این اندک فرصتی پیش آمده، زندگی کم‌کم دارد جوانه می‌زند. هم‌پذیری و احترام متقابل، گفتمان غالب در میان شاگردان مکاتب، نهادهای مدنی و کنش‌گران مدنی می‌گردد. این نسل پساطالبانی، فکر می‌کرد/می‌کند که«هر کجا گل و گندم باشد» به گونه‌ی‌ عادلانه «مال مردم باشد.» گویا جامعه‌ای بی‌طبقه‌ای را در برابر چشمان خویش تصور می‌نمود و در مقام پیام‌آوران این نسل، زمزمه‌اش چنین بود: «ریشه‌ی‌ تبعیض را گم می‌کنیم» و پس از آن«عدل را تقسیم مردم می‌کنیم.» اما واقعیت پیرامون این نسل، چیزهای دیگری را نشان می‌دهد. میوه‌ی‌ تبعیض، دانایی را سهمیه‌بندی کرد و به جای تقسیم عدالت در بین مردم، ثروت مردم از کُد ۹۱، هر طرف غارت گردید عایدات در بندرهای کشور، به گونه‌ی‌ وحشت‌ناک، حیف و میل شد/می‌شود، حذف سیستماتیک، تبدیل به رویکرد غالب در رفتار حاکمان گردیده است، انس حقانی و پنج‌هزار زندانی طالبان نه با ختم دوره‌ی‌ محکومیت‌شان، بلکه در یک تعامل سیاسی آزاد شد. بی‌سبب نیست وقتی این نسل، گذشته‌اش را این‌گونه روایت می‌کند: «سال‌ها قربانی جنگیم ما» و حالا«آشتی و صلح، رؤیاهای ماست.»

مانیفیست این نسل، ترویج پلورالیزم است وقتی می‌گوید «از همه رنگیم و بی‌رنگیم ما» و در دادگاه تاریخ، به بی‌کینگی، آیینه‌صفتی و زلالی خود اعتراف می‌کند. آن‌جایی که می‌گوید «در دل ما انتقام و کینه نیست» زیرا«جای کینه در دل آیینه نیست» و با این سخن، «بعد ازین آب روان الگوی ماست» پارادایم کیش‌شان را نیز مطرح می‌کند.

این نسل، فکر می‌کرد زمان عوض شده و سنت ستبر تبعیض و استبداد، به پایان رسیده است. با ایمان راسخ، نجوا می‌کرد که «فصل دیگر آمد، وقت سفر آمد.» به همین گمان، سخاوت و عیاری را تمرین و تبلیغ می‌نمود: «باران که شدی مپرس این خانه‌ای کیست» زیرا «سقف حرم و مسجد و می‌خانه یکی است»، چون از گذشته‌های دور نیز گفته بودند که «مقصود تویی، کعبه و بت‌خانه یکی است.»

کی می‌توانست باور کند که شاگردان مکاتب کابل کابوس، رؤیایی یک جهان عارفانه را در سر می‌پرورانند و مانند یک اگزیستانسیالست با هستی و وجود خودش کلنجار می‌رفتند/می‌روند. این مصراع‌ها مگر غیر از این است: «با سوره‌ی‌ دل اگر خدا را خواندی/حمد و فلق و نعره‌ی‌ مستانه یکی است.» و آن‌گاه، روشن است که «جام و قدح و کاسه و پیمانه یکی است.»

درخشش این نسل در آسمان کابل، کابل را انسانی‌تر می‌نمایاند. اما کابوس مرگ، در همین لحظه‌های رؤیاپردازی نیز، دست از سر این نسل بر نمی‌داشت. گویا، حس گنگی از یک اتفاق نامیمونی خبر می‌داد. بیهوده نبود وقتی می‌گفت «تو فخر بر تفنگ و کمان و کلاه مکن» و با تحجرگرایی‌ات «این عزت مرا تو به زعمت سیاه مکن.»

تا این‌که در یک عصر ظلمانی، وقتی هزاران دختر دانش‌آموز، با ختم کلاس‌های درس‌شان، مکتب را ترک می‌کردند ناگهان، سه انفجار مهیب، ارکستر مرگ را به گستره‌ی‌ تمام جهان به صدا در آورد. فضا را باروت گرفت و زمین را پاره‌های تن دختران دانش‌آموز. دفترچه‌ی‌ جبر و حساب و هندسه، با خون نقاشی شد و با ترکش‌های از اجساد عبورکرده، سوراخ‌سوراخ گردیدند. قلم و پنسل رنگه‌ای که از دست‌مزد پدر کراچی‌وان و مادر قالین‌باف‌شان تهیه گردیده بود یک‌جا در کنار اجساد دانش‌آموزان، در خون شناور گردید.

این لحظه از معمایی‌ترین و ناگفته‌ترین لحظه‌های قربانیان است. لحظه‌ای که مرگ و زندگی هردو در گلوگاه قربانی، دست‌وپنجه نرم می‌کرد. مرگ، هجوم می‌آورد تا رؤیاهایی قربانی را مدفون کند و زندگی تقلا می‌کرد تا یک رؤیایی انسانی را نجات دهد تا شاید تبدیل به واقعیت گردد. جدال و مرگ و زندگی، در لحظه‌ی‌ آخر حیات یک قربانی، نه دیدنی است و نه مکتوب‌شدنی. تنهایی و بی‌چارگی به معنای واقعی کلمه در همین لحظه اتفاق می‌افتد. این تنهایی نه تنهایی فلسفی است، نه خلوت صوفیانه و نه زندان انفرادی. بل‌که تقابل زندگی و مرگ است که تلاش آخر را در واپسین لحظه به خرج می‌دهد. در مکتب سیدالشهدا، اجساد صد دانش‌آموز در کنار هم، هم‌زمان، این تنهایی برخاسته از جدال مرگ و زندگی را با هم تجربه ‌کردند. تصور کنیم مگر همین‌ها نبودند که چند لحظه قبل ترانه می‌خواندند که «یک رؤیا دارُم، یک رؤیای بارانی.» اما اکنون به جای رؤیایی بارانی، خون شریان‌های‌شان فواره می‌زنند.

این همان لحظه‌ای است که از زبان ابوطالب مظفری در مقام شبیه‌سازی چنین جاری شده است: «فریاد ما به گوش دو عالم نمی‌رسد/کوه از صدا کر است عبث های و هو مکن.» گویا دروغ است که مولوی گفته بود «این جهان کوه است و فعل ما ندا/سوی ما آید نداها چون صدا.» کجا پاداش کردار این دانش‌آموزان، چنین به خاک و خون کشیده‌شدن بود؟

ما نمی‌توانیم، اندوه جانکاه مادران و پدران قربانیان را حس کنیم. فقط می‌توانیم تا حدودی شبیه‌سازی کنیم. تصور کنیم اگر کسی به صورت فرزند ما سیلی‌ای بزند و یا سخن رکیکی به او بگوید و ما نتوانیم از او دفاع کنیم چه حالتی برای ما دست خواهد داد؟ چه رسد به این‌که جسد تکه‌تکه‌اش را در یک چشم به‌هم‌زدن ببینیم.

هیچ بعید نیست که همان روز در میان قربانیان، هنگام رفتن به طرف مکتب، دختری با مادرش، پدرش یا خواهر و برادرش، به امید آن‌که شب وقتی برگشت با هم آشتی می‌شود، قهر نکرده باشد. یا وقت رفتن به مکتب گرسنه رفته باشد، یا از یک آرزوی کودکانه‌اش که تا هنوز برآورده نشده است سخن گفته باشد و ده‌ها از این‌گونه موارد. اما وقتی، مادران و پدران این قربانیان، با اجساد بی‌جان فرزندان‌شان روبه‌رو شدند این خاطره‌ی‌ لحظه‌ی‌ آخر، تا دم مرگ، ذهن آنان را خواهد آزرد و چون زخم ناسور، هر دم، زجرشان خواهد داد. هیچ بعید نیست که در میان این بازماندگان، نمونه‌هایی این‌چنینی وجود نداشته باشد.

همه‌ی‌ قربانیان از خانواده‌های فقیر بودند. بدون تردید، دختران‌شان با یک عالم رنج و محرومیت تا این‌جا رسیده بودند. به امید آن‌که با فراغت از مکتب و دانشگاه، این کوه از رنج و محرومیت را جبران کند. اما اکنون، بازماندگان این قربانیان، رنج مضاعف می‌کشند. یکی برای نبود فرزندان‌شان و دوم، برای روزگار نکبت‌باری که تا دم مرگ، فرزند قربانی‌اش سپری کرد. حالا این پدر و مادر درمانده است که هرلحظه خودشان را ملامت و نفرین می‌کند و حاصل آن، چیزی نیست جز یک کلبه‌ی‌ آکنده از اندوه بی‌پایان. پیش از این، با فقر هم‌نشین بود و حالا با اندوه و تنگ‌دستی. گناه خواهر و برادر باز مانده‌ی‌ این قربانیان چیست که شادی برای همیشه از کلبه‌ی‌‌شان رخت بر بسته است.

یا آن دختری که تا هنوز ناپدید است. اگر کودک ما جایی سفر برود و هیچ خطری او را تهدید هم نکند و دیرتر بیاید صد رقم توهم در ذهن ما می‌گردد و دچار کابوس می‌شویم. تصور کنیم وقتی فرزندی در یک حمله‌ی‌ انتحاری ناپدید می‌گردد چه به روز پدر و مادرش خواهد آمد. تا حالا از رنج رسیده از مرگ قربانیان برای اقارب‌شان گفتیم، حالا وقتی این مورد را شبیه‌سازی می‌کنیم می‌بینیم که مرگ گواراتر به نظر می‌رسد از مفقود شدن فرزند آدم در چنین اتفاق تلخی. صادق هدایت در جایی از بوف کور می‌گوید، رنج زمانی مفهوم واقعی پیدا می‌کند که تو به طرف مرگ بروی و مرگ از تو فرار کند. روز و حال این پدر ومادر، مصداق این سخن هدایت است.

همه‌ی‌ این موارد را که گفتم، شبیه‌سازی سطحی‌ای بیش نبود. درک واقعی چنین وضعیتی، تجربه‌شدنی است نه گفتنی و روایت‌کردنی. هم‌ذات‌پنداری با چنین وضعیت‌هایی اصلا ممکن نیست.

متأسفانه، چرخه‌ی‌ کشتار بی‌پناهان شهر کابل، همچنان ادامه دارد، بدون آن‌که قربانیان، کوچک‌ترین سهمی در تولید و دوام چرخه‌ی‌ خشونت داشته باشند. صبح بر سر کار می‌روند شب، جسد سوخته‌شان به خانه برمی‌گردد. کودکانی که سیرشدن شکم‌شان، به کارگری روزانه‌ی‌ پدران‌شان بستگی دارند به‌جای قرص نان، تن سوخته‌ی‌ پدر را تحویل می‌گیرند. نفرین بر چنین روزگاری که یا پدر در غم فرزند به اندوه می‌نشیند و یا فرزند در غم پدر، شب را در کنار جسد بی‌جان پدرش به صبح می‌رساند. در هردو حالت، کلبه‌های برچی، میزبان اجساد قربانیان یک کشتار سیستماتیک و مصداق عینی نسل‌کشی است.

پانوشت: مصراع‌های داخل متن، برگرفته از ترانه‌هایی‌اند که شاگردان لیسه‌ی‌ معرفت به مناسبت‌های مختلف اجرا کرده‌اند.