رد مرز مهاجران افغان از ایران

روزهای سیاهِ کابل (۱۳)؛ زندگی؟ به چه قیمت؟

حسن ادیب

رضوان حلیمی همراز، کارمند ریاست تیاتر ملی بود. او یازده سال از زندگی سی‌ساله‌اش را برای هنر کار کرده است. به دستور وزارت اطلاعات و فرهنگ، چندین سال «نمایش‌های مناسبتی»‌ اجرا کرده است. کابل که به دست طالبان سقوط کرد، ذبیح‌الله مجاهد در مصاحبه‌ای، یکی هم به اهالی هنر هشدار داد. او گفت که هنرمندان بهتر است تغییر شغل بدهند.

رضوان، همچون آن روزهایی که چارلی چاپلین ستاره‌ای در آسمانِ کمیدی بود و هتلر را جدی نمی‌گرفت، در ابتدا، هشدار ذبیح‌الله مجاهد را جدی نگرفته بود. چاپلین در اوج سهل‌انگاری‌هایش وقتی که دید تعدادی از نوابغ آن زمان، از جمله انشتین مجبور به ترک وطن شده است، گفت: «حالا دیگر می‌دانم جهان با چه کسی طرف است: هتلر، شوخی‌بردار نیست.» رضوان نیز پس از دو ماه کار در کابلِ تحت حاکمیت طالبان، متوجه می‌شود که آن هشدار سخن‌گوی طالبان، شوخی نبوده است.

او مجبور به ترک وطن می‌شود. فرصتِ گرفتن ویزا و پاسپورت نداشته است، عجالتا جای دوری هم نمی‌توانسته است برود، ناچار از راه قچاقی وارد ایران می‌شود.

رضوان مکتب را در ناور غزنی و دانشگاه را در دانشگاه کابل خوانده بود. پس از فراغت هم کارمند ریاست تیاتر ملیِ وزارت اطلاعات و فرهنگ می‌شود. شش سال کارمند آن وزارت بوده است. بعضی از نمایش‌هایی را که به دستور وزارت اطلاعات و فرهنگ اجرا کرده است، از «تلویزیون معارف» نشر شده است. باقی اجراهای او، آرشیف شده است. مقدارمعاشی که از آن ریاست دریافت می‌کرده است، می‌گوید «کفاف زندگی‌ام را می‌کرد. دستم پیش کسی دراز نبود. کم‌وبیشی هم پس‌انداز می‌کردم. با همین پس‌انداز، آمادگی گرفتم که فوق لیسانسم را هم بخوانم. مشکلاتی داشت، اما من توانستم وارد مقطع فوق لیسانس هنرهای زیبای دانشگاه کابل شوم».

رضوان کارِ فیزیکی نکرده است. او با سابقه‌ی ۶ سال بازی‌گری و با گذشته‌ی حدود ۱۷ ‌سال تحصیل، مجبور می‌شود که زن‌وبچه‌اش را در کابلِ زیرِ سلطه‌ی طالبان تنها بگذارد و خود، از راه غیرقانونی، دنبال لقمه‌نانی راهی ایران شود.

او می‌گوید دیشب، حدود ساعت هفت شام بود که سربازان ایرانی وارد کارخانه شدند. ما شش نفر بودیم و هر شش‌ نفرمان تا ساعت هفت فقط با کار دست‌وپا می‌زدیم. وقتی کار می‌کردیم از ترس، درِ کارخانه را می‌بستیم. سربازان از دیوار عقبی کارخانه داخل پریده و سراغ ما آمده بودند. یکی از آن سربازان، با همان پوتین‌های پُرلای و لجن، روی همان فرشی راه می‌رفت که ما بالای آن نماز می‌خواندیم. به دستم که دست‌بند زد، از پشت گردنم گرفت و گفت «برو افغانی!»

به دلیل این‌که پیش از این دوستانم از فحش و دشنامِ سربازان ایرانی به کارگران افغانستانی به من گفته بود، منتظر شنیدن حرف‌های بسیار بدتری بودم. من آنجا دیگر دانشجوی فوق لیسانس تیاتر نبودم، من آنجا تحصیل‌کرده‌ای که دستی به هنر دارد نبودم، فقط کارگر ناواردِ سنگ‌بُری بودم که برای شکم گرسنه‌ی خانواده‌ام قرار بود کار کنم. آن وقتی که مرا گرفت، اگر به‌دلیل تهیه‌ی یک لقمه‌نان به فرزند دوساله‌ام مجرم شناخته نمی‌شدم و اجازه‌ی حرف‌زدن می‌داشتم، به آنان تمامِ «رازهای بینوایی» را تشریح می‌کردم. از ژان‌ والژانی می‌گفتم که پشت یک نان خشکش یک خانواده چشم‌به‌راه مانده بودند. از «آخرین روز یک کارگر»ی می‌گفتم که پس از کار با سنگ، این‌طرف خانواده‌اش آب و نانی نداشتند و آن طرف هم او معاش کارگری‌اش را نگرفته و اخراج می‌شد.

به من فحشی نداد. اول متعجب شدم، ناگهان یادم آمد که اینجا برای ما فحش بالاتری از «افغانی» وجود ندارد. وقتی که به من گفت «برو افغانی!»، معنایش این بوده است که حرف دلش را زده است.

دشنام، اینجا تمام نشد. سربازی که آن‌طرف‌تر بود صدا می‌زد: «تند برید کثافتا! اتاق‌تون کجاست؟ نشونم بدید پدرسوخته‌ها.»

من به جز این که سنگ بُرِش می‌کردم تا بنایی از ایران آباد کنم، جرم دیگری به خود نمی‌دیدم. در مواردی هم فکر می‌کردم در شرایطی که اوضاع جهان روزبه‌روز وخیم‌تر می‌شود و نشانه‌های جنگ جهانی دیگری در راه است، من برخلاف اتباع کشورهای دیگر که حتما یک هدف سیاسی- استخباراتی‌ای را دنبال می‌کنند و عمدتا سنگی از بنا می‌کشند، با یک صداقتی خاص، به زعم خود، سنگی به قامت «کاخ بلند فارسی» می‌افزودم. وقتی گردنم به دست سرباز فارسی‌زبان ایرانی بود و می‌گفت «افغانی برو!»، دیدم که اگر سنگی هم گذاشته‌ام، اکنون این منم که مطابق قانونِ اینجا زیرِ کاخ بلند فارسی باید له شوم. به یاد آن معماران افغانستانی افتادم که روزها آخرین ‌طبقات آسمان‌خراش‌های تجریش را سنگِ نُما کار می‌کرده‌اند و شب‌ها یک‌راست از ترس قانون و سرباز، به تهکوی‌های نمناک سقوط می‌کرده‌اند.

همزمان که فحش می‌دادند، نگذاشتند که لباس‌های کارمان را تبدیل کنیم. با همان لباس‌های کار، ما را پاسگاه آوردند. در پاسگاهِ سرد، به جز شورت، دیگر تمام لباس‌های‌مان را به زور کشیدند. اتاقی خیلی کوچکی بود. چهار متر طول و دو متر عرض داشت. دست‌شویی و پنجره نداشت، دوربین مداربسته اما داشت. به‌شمول ما ۱۵ نفر را آنجا انداخته بودند. هوا سرد بود. نمی‌دانم چه ساعتی، اما پاسی از شب بود که بچه‌ها را یک‌یک دست‌شویی گرفت. یکی از ما خواست که دست‌شویی برود، دید که در را از پشت قفل کرده‌اند. در زدند، کسی باز نمی‌کرد. اول فکر کردیم شاید کسی نباشد. وقتی که دوباره در زدیم، سربازان می‌خندیدند و می‌گفتند «بنال افغانی خر! چه میخوایی ها؟ بگو…!»

وقتی که گفتیم قربان ۱۵ نفر آدم اینجایند، دست‌شویی‌مان گرفته، جواب فقط فحش و ناسزا بود: «به قرآن اگه یک ‌بار دیگه در بزنی، میام چوب به …‌تان می‌زنم! …؟!»

این، برشی از روزگار فرزندان کابل است. هرچند پیش از طالبان نیز اوضاع کابل گل‌وگلزار نبود، طالبان که آمد اما زندگی یک‌شبه به این قیمت رسید: پدری رفته است که نان پیدا کند، اینجا کودکی زیرِ نوکِ تفنگ مانده است و آنجا پدری در اتاقِ تحقیر.

دیدگاه‌های شما
  1. قبول دارم شرایط برای مردم ایران هم سخت شده اما ایران تنها کشوری نیست که در آن پناهنده ومهاجر آمده و خوده ایرانی ها هم در بسیاری از کشورهای دیگر مهاجرهستن اما نظر به کشورهای دیگر که برای مهاجرین امتیازات خاص و خوشایندی وجود دارد ایران هیچ امتیازی ندارد پس چرا اینهمه تعصب ؟افغانها هم از روی ناچار به ایران آمده اند وگرنه وطن برای همه عزیز است

  2. فقط میتوان به حال وروز مردمان عزیز ورنجیده کشورم اشک ریخت وسکوت کرد چراکه هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتواند تسکین دهنده درد ای مردم باشد رابگویم هیچ 😢

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *