مرضیه، معلمی است که توسط طالبان از یک مکتب پسرانه در کابل به یک مکتب دخترانه تبدیل شده است. او اما در سه ماه حتا نتوانسته مکتوب تبدیلی خود را طی مراحل نماید؛ زیرا محرم شرعی ندارد تا او را در ادارات همراهی کند. وزارت معارف هیچ زنی را بدون محرم شرعی اجازهی ورود نمیدهد. پدر مرضیه فلج است. برادرش در هنگام خدمت سربازی کشته شده است. پسر برادرش پنجساله است. پدرش زمانی فلج شده که جنازهی پسرش را میبیند. بعد از برادر، بار زندگی با تمام سنگینی بر شانههای مرضیه میافتد.
از یک طرف، رنج پدر و مادری که نمیتوانند از بستر مریضی برخیزند او را تا مرز سیر شدن از زندگی پیش میبرد. گهگاهی وسوسهی خودکشی ذهنش را به چنگ میگیرد، اما او تسلیم این وسوسه نمیشود. نیروی خود را جمع میکند و با سرسختی اما به تنهایی به جنگ مشکل صد برابر بزرگتر از توان خود میرود. از طرف دیگر، بیوه برادر با دلی لبریز از اندوه و برادرزادهای که در دوسالگی یتیم شده است، رنجی است که مرضیه آن را تا مغز استخوان حس میکند اما آخ نمیکشد.
گاهی یادش میآید که آرزوهای شیرین چند سال پیش خود را از یاد برده است. بعد از مرگ برادر این آرزوها را در دل میپرورد: «کدام روز خدا شود که پدر و مادرم تندرست شوند و برادرزادهام بزرگ شود!» این روزها حتا این آرزوها را نیز فراموش کرده است. شب و روز به این فکر میکند که چگونه خانوادهی خود را از گرسنگی نجات دهد، حتا با نان خشک و آب سرد. سه ماه تمام است که بهخاطر نداشتن محرم شرعی نمیتواند مکتوب تبدیلی خود را طی مراحل کند. دو سه بار مامایش بهعنوان محرم شرعی او را تا وزارت همراهی میکند اما وقتی خسته میشود خواهرزاده را به امان خدا رها میکند.
یکبار برادرزادهی پنجساله را با خود به وزارت میبرد، اما طالبان به جای ترحم او را به باد تمسخر و تحقیر میگیرد. مرضیه بیهیچ تلاشی دست کودک برادر را که تا هنوز به محرم شرعی شدن سیزده سال فاصله دارد، میگیرد و با دل ناامید و روان خسته به خانه برمیگردد. خانه اما جایی نیست که خستگی را از تن و روانش بتکاند بلکه دسترخوان خالی، پدر و مادر مریض، بیوه غمگین برادر، کودکی که کودکی خود را گم کرده است و… خستگی و ناامیدی مرضیه را چندبرابر میکند. چاره چیست؟ خودکشی؟ نه نه! همیشه از دست این وسوسهی وحشتناک اما آرامبخش میگریزد.
این زن مطلقا بیپناه به کجا میتواند بگریزد؟ گریستن تنها کاری است که او میتواند برای سبک کردن دل پردرد و روان خستهی خود انجام دهد. اگر آدم نمیتوانست اشک بریزد، مرضیه چه باید میکرد؟! او میگیرید و میگیرید تا از گریستن هم خسته میشود اما گریستن مثل دوای آرامبخش او را به خواب فرو میبرد. خواب تنها زمانی است که سنگینی تحملناپذیر زندگی از دوش او برداشته میشود اما به شرطی که خواب همراه با کابوسهای وحشتناکتر از خود زندگی نباشد. گاهی کابوس میبیند اما وقتی از خواب میپرد، خدا را شکر میکند که زندگی به ترسناکی کابوسی نیست که در خواب به سراغش آمده است.
در این سه ماه وقتی چشم از خواب باز میکند، کابوس شریعت طالبانی طعم زندگی را در کامش تلختر میکند. روز از نو، رنج از نو. در حالی که ناامید است اما باز هم به وزارت معارف میرود. چاره نیست. باید نان پیدا کند. باید خانوادهی خود را از گرسنگی نجات دهد. گرسنه و تشنه و ناامید پیش دروازه زنانهی وزارت معارف مینشیند ـطالبان راه زنانه و راه مردانهی وزارت معارف را جدا کردهاندـ آنقدر مینشیند تا خسته شود و باز به خانه برگردد.
به خانه برمیگردد اما بدون هیچ دستاوردی. میترسد که در این سه ماه از معلمی منفک شده باشد. با خود فکر میکند اگر برکنار شده باشد، چه؟ این فکر چنان لرزه بر دل او میاندازد که حاضر نیست آن را بپذیرد. همواره سعی میکند از دست این فکر شوم بگریزد. اما چه میدانیم. شاید او منفک شده باشد. طالبان از منفک کردن زنان از مشاغل خدمات عمومی هیچ ابایی ندارد. چه فرقی میکند که یک زن بیپناهِ درمانده و خانوادهاش از گرسنگی بمیرند! برای طالبان مهم این است که مرضیه و هر زن این کشور بدون محرم شرعی به اداره مراجعه نکند.
یادداشت: مرضیه نام مستعار این معلم بیپناه است. او بهخاطر ترس از منفک شدن و مجازات دیگر نخواست قصهی دردناک زندگیاش با نام واقعی او روایت شود. به هر حال، مرضیه نام تمام زنان بیپناه افغانستان است.