هاملت
محمدعلی، در روزهای نخست تابستان کار زغالسنگ را در سمنگان تعطیل میکند و به خانهاش در کابل برمیگردد. شش سال قبل هم محمدعلی کارگر زغالسنگ در سمنگان بوده است. آنسالها هم درست مانند امسال او با شرکتها کار نمیکرده است، با زمینداران و صاحبکاران خصوصی کار میکرده است. هنوز مانند دیروز به یاد داشته است که آن شش سال قبل صاحبکاران هشتهزار افغانی او را نداده بودند و او آخرین دستمزدش را ناگرفته به خانه آمده بود.
محمدعلی دشواری کار در معدن زغالسنگ و نیز زورگویی صاحبکاران خصوصی را شاید هرگز نمیتوانست از یاد ببرد. دستکم از شش سال قبل میدانست که آنجا چه خبر است. امسال اما پس از حاکمیت طالبان و با از دستدادن کاروبارش در کابل مجبور میشود دوباره به سمنگان برود و باز هم کارگر معدن زغالسنگ شود. او هنوز به یاد داشته است که آنسالها نیز گاهی تا دو کیلومتری زیر زمین میرفت و در فضای تاریکِ هردم در معرض فروریزییی که هوایی برای تنفس نداشته است از زیر زمین با خر یا هم گاهی بر پشت خود زغال بیرون میکرده است. درست به یاد دارد که آن سالها نیز دستشویی نداشت، اتاق خواب نداشت، حمام نداشت، امکانات صحی نداشت، آنتن و امکانات خبرگیری از خانواده نداشت و گاهی مجبور میشد که از بیاتاقی در طویله زندگی کند تا نان بخورنمیری پیدا شود.
آن سالها هنوز اوضاع کار خیلی بد نبوده است. وقتی که کارگری فضای کاریاش را تا آنحد نامناسب میدیده است که گاهی بنا به امر صاحبکارش تا چند ماه تمام روزها در یکی از طویلههای مردم محل اتاق میگرفته تا شبها برود و در چند صد متری زیر زمین زغالسنگ استخراج کند، میتوانسته است با خاطرِ نه خیلی نگران به کابل یا به دیگر ساحات کاری برگردد و کار دیگری پیدا کند.
پس از سقوط کابل بدست طالبان اما داستان کار و کارگری به کلی فرق میکند. محمدعلی کار و بارش در کابل را از دست میدهد و مدتی دنبال کار میگردد. پس از چندین روز بیکاری میبیند که کار و باری نیست و پولی پسانداز هم ندارد.
محمدعلی نانآور یک خانوادهی ششنفره است. چهار فرزند و خانم او چشمبهراه کار و درآمد محمدعلیاند که شاید برود و کار کند و نانی بخورنمیری بیاورد. فرزندان محمدعلی، همه دختراند. سه دختر او کوچکاند و از عهدهی کاری برنمیآیند، برای دختر بزرگترش که صنف نهم مکتب بوده است نیز در فضای مردانهی کابل جایی برای کار نبوده است.
با سقوط کابل نه تنها محمدعلی کارش را از دست میدهد بلکه دختران او نیز دیگر نمیتوانند مکتب بروند. هر چهار دختر او دانشآموز مکتب خصوصی بودهاند. «در مکتب دولتی درس نبود. گفتم از من که گذشت و بیسواد ماندم، دخترانم را کمک کنم تا مثل من بیسواد بار نیایند. تمام سال کارگری میکردم تا فیس مکتب دخترانم را آماده کنم. خیلی زیاد نمیشد ولی با کارگری یک نفر همینقدرش هم آسان نبود. کابل که سقوط کرد دیگر به کلی بیکار شدم. دختر بزرگم دیگر از طرف امارت اجازهی درسخواندن نداشت. از سه دختر کوچکترم، هزینهی آن دو دختر دیگرم را نداشتم. فقط مروه را که کوچکترین بود تا هنوز به مکتب فرستادهام. مروه صنف دوم و هنوز بچه است. او نمیفهمد که روزگارم سیاه است. گریه میکند که باید مکتب برود. تا فعلا از هر دری وارد شدهام تا بتوانم او را به مکتب بفرستم».
محمدعلی بهخاطر گریههای همین مروه کوچکش مجبور میشود برود کار کند و دوام بیاورد. او باز هم کارگر معدن زغالسنگ سمنگان میشود، جایی که از شش سال قبل برایش کابوس شده بود.
محمدعلی میگوید که پس از شش سال، امسال که بار دیگر کارگر آن فضای تنگ و تاریک و خطرناک شده، نه تنها اوضاع بهتر نشده که بدتر هم شده بود. «کارگر زیاد بود. صاحبکاران کوشش میکردند که در یک رقابتِ مفتکاری هرچه کارگری با کرایهی ارزان بگیرند». نظر به آن چیزی که او میگوید کارگران همچون آدم گرسنهای که نان گرم ببیند، با وعدهی پول به هیجان میآمدهاند. هر کدام آنان دشواری کار در معدن زغالسنگ را میدانستهاند؛ جیبهای خالی اما مجبورشان میکرده که اگر در معرض بیکاری مطلق قرار میگرفتند حاضر بودهاند که با کمترین مزد ممکن هم شبها تا صبح کار کنند.
«نظر به جایش فرق میکرد. از ۲۰۰ متر تا دو کیلومتر زیر زمین میرفتیم. راه تند و سراشیبی بهصورت مارپیچی بود. جایی بود که فرغون برده نمیشد. مجبور بودیم یا با خر یا هم به پشت خود زغال را از زیر زمین بیرون کنیم. در ماه روزه کار را شروع کردیم. شبکار بودیم. از ۸ تا ۳ شب کار میکردیم. همهجا تاریک بود. در اوایل کندنکاری داشتیم. دو قشر بود. اول خاک را میکندیم. خاک و گِل و سنگ بود. تا ۲۰ متری که پایین میکندیم، خاک و گل را در پشت خود بالا میکشیدیم. کلا تاریک بود. چراغبرق را در پیشانی خود میبستیم که پایین نیفتیم. بعد کم کم به زغال میرسیدیم. بهصورت متراج کار میکردیم. از هر متر کندنکاری و بیرونکردن خاک و سنگ و گل آن، ۱۰۰۰ افغانی میگرفتیم. هر دو نفر به سختی میتوانستیم هر شب یک متر کندنکاری و گل و خاک آن را بیرون کنیم».
«اینطوری کمکم به زغال میرسیدیم. نرخ کار وقتی که به زغال میرسیدیم فرق میکرد. از استخراج هر تُن زغال که معادل ۱۴۲ سیر است، به ما فی نفر ۶۰۰ افغانی میدادند. کارکردن در چند صد متری زیر زمین آن هم با خطری که معدن زغالسنگ دارد با این نرخ بسیار دور از انصاف است. آنجا خطرات زیاد و بسیار جدی کارگران را تهدید میکند. در پایین که برویم هوا نیست. همان ۴۰ روز قبلتر از من دو نفر که پایین در زیر زمین رفته بودند بهدلیل نبودن هوا مرده بودند. در زیر زمین هوا را با پیپ میکشند، آن دو که پایین میشوند، پیپ پاره بوده و هوا به آنان نرسیده بود. هر دو درجا مرده بودند».
«کمی قبلتر از آن حادثه، در منطقهی شبباشک تپه نشست کرده بود و به قول مردم محل حدود ۴۰ نفر کارگر معدن زغال سنگ کشته شده بود».
محمدعلی میگوید که کار در آنجا سخت است. اگر مزد بالاتری باشد به هر حال خوب است. «از همهچیز دور بودیم. به آنتن و انترنت دسترسی نداشتیم. در خانهی من مرد نبود. با این وضعیتی که در کابل جریان دارد هر روز نگرانیام بیشتر میشد. برای اینکه گاهی بتوانم احوالی داشته باشم حتا برای یک تماس تلفونی تا جاهای دوری میرفتم. خدمات صحی هم نبود. نزدیکترین کلینیک به ما سه ساعت راه موتر بود. معلوم بود که کارگران مریض میشدند. باید سه ساعت راه میرفتند و تازه آنجا هم خیلی وقتها تداوی نمیشدیم.
کارگران زیاد مریض میشدند. یک جمع زیادی از کارگران پسربچههای زیر سن بودند. پیرمردانی هم بودند. پیش پیش تعطیلکردنم پیرمرد ازبیک از مردم محل را دیدم که با پسر ۱۳ سالهاش با هم کار میکردند. پسر آن پیرمرد زخمی شده بود. در گوشش منگ خورده بود و بیهوش شده بود. همان روزها پیرمرد دیگری دیدم که عصایش در دستش، با خر از زیر زمین زغال بیرون میکرد».
برای عموم کارگران به خصوص برای پیرمردان و پسران زیر سن کار در آنجا سخت است. به قول محمدعلی که خطر کوجکردن منگ و تپه و خطر آمدن سنگ و قطعشدن هوا بسیار زیاد است بهویژه که با زمینداران کار کنند. «کار با شرکتها این حسن را دارد که انجینیرهای شرکتها مسئولیت دارند که ناظر اوضاع باشند و هرجا در معرض خطر به خصوص خطر فروریزی قرار داشت ستون بزند و یا هم بالاخره یک چارهای کند. با زمینداران و صاحبکارن خصوصی اما که کار کنیم کسی نیست که اوضاع را نظارت کند.
از این هم بدتر گاهی زمینداران مزد کارگران را نمیدهند. به خصوص زمانی که از رفتار کارگر فهمیده شود که دیگر به کار ادامه نمیدهد.»
محمدعلی، مشت نمونهی خروار بیچارگی و فقیری و کارگری است. با سقوط کابل تنها او با کابوسهایش کار نمیکند، عموم مردم میان کار و گرسنگی دستوپا میزنند. از کودکان خردسال شروع تا پیرمردانی که به کمک عصا راه میروند، یکراست یا نان بخورنمیری هم ندارند یا هم برای پیداکردن یک لقمه نان شبها همچون کارگران معدن زغالسنگ تن به مرگ میسپارند.