اطلاعات روز

چمدانی که نداشتیم

نویسنده: هدیه ارمغان

بیشتر از یک ماه می‌شد که از مزار به کابل آمده بودم. فکر‌ نمی‌کردم این سفر به این‌جا بکشد که دیدار دیار و مادر نازنینم دگر میسر نشود. از یک ماه به این طرف شاهد سقوط هر روزه ولایت‌های مختلف افغانستان بدست طالبان بودیم. وضعیت امنیتی مزار شریف، شهری که در آن زندگی می‌کردم، خراب‌تر می‌شد.

مسئول بخش زنان کمیسیون حقوق بشر در شمال افغانستان بودم. از بد روزگار یکی از قضایایی را که حمایت کرده بودم طرف‌اش حامی طالبان بود و چند ماه اخیر را برایم جهنم ساخته بودند و در پی تهدیدهای مکرراش مجبور شدم مزار شریف را ترک کنم و برای مدتی وظیفه‌ام را از کابل پیش ببرم. هنوز امیدی برای زنده بودن و مادر بودن برای فرزندانم داشتم. این‌که آن یک ماه در کابل چه‌گونه گذشت بماند برای روزگار دیگر تا بغضی شود و‌ بترکد روی کاغذ.

آن شب طالبان مزار شریف را گرفته بودند. با شنیدن این خبر بدنم به لرزه افتاد. انگار خفقان گرفته بودم. بیشتر دور خودم می‌پیچیدم تا تنم را برای لحظه‌ی آرام کنم. باورم نمی‌شد زادگاهم به چنین ساد‌گی به دوره سیاه بیست سال قبل برگردد. دوره سیاه کودکی‌ام که جز دست‌های قطع شده و آویزان در جاده‌ها و شلاق‌های آن جاهلان قرن (طالبان) و با چاقو پاره کردن عروسک‌های پارچه‌ای‌ام در هر تلاشی خانه‌‌به‌خانه‌ی‌شان؛ کودکانگی را به یاد ندارم.

آن شب با کابوس‌های چند سال پیش سپری شد. بی‌خبر از این‌که فردا کابوس دیگری در کابل آغاز می‌شود.

فردای آن روز (۱۵ آگست)، کابل رنگ و روی دیگری داشت. در شهر مردم سراسیمه بودند. همه در بانک‌ها صف کشیده بودند. دکان‌ها بسته بودند. مردم از محل کار شان به خانه برمی‌گشتند. ما هم به خانه یکی از دوستان مان در کارته چهار بودیم و مجبور بودیم به خانه دوست دیگری به شهرک آریا برویم.

جاده‌ها ازدحام بود. شهر هر لحظه وحشت‌زده‌تر می‌شد. به شهرک آریا رفتیم. من و همسرم مصطفی محب، تلاش می‌کردیم فرزندان ما از این ماجرا نفهمند تا روان شان صدمه نبینند؛ اما آرشان پسرم هر لحظه می‌پرسید طالب که است؟ چرا مردم از آمدنش می‌گویند و می‌ترسند. ترس را در چهره‌ی کوکانه‌‌اش می‌دیدم. من او را محکم در آغوشم گرفته بودم. چند شب و روز را در شهرک آریا با ناامیدی و حرمان سپری کردیم.

از پنجره اتاق می‌دیدم که آن زامبی‌ها داخل شهرک گشت‌وگذار دارند. دنبال پنهان کردن اسناد و گوشی‌های همراه ما بودیم تا مبادا به تلاشی شروع کنند. اسناد خبرنگاری و فعالیت‌های حقوق بشری خودم و همسرم را در لوله بخاری پنهان کردم.

دوستانِ بیرون از افغانستان نگران ما بودند. یکی از دوستان شاعرم برایم پیامی گذاشته بود که یکی از فیلم‌سازان افغانستانی مقیم فرانسه با هنرمندان خارجی برای نویسندگان، شاعران، خبرنگاران و فیلم‌سازان افغانستانی زمینه خروج را مهیا می‌سازد و اسم تو نیز در این لیست است.

هرچه به نرفتن فکر می‌کردم دمِ چشمم فرزندانم ظاهر می‌شدند. من برای بهتر بزرگ شدن فرزندانم تمامی تلاشم را کرده بودم. چون خودم به‌عنوان فرزند دختر در سال‌های سیاه طالبانی از حق آموزش محروم بودم،‌ برایم دشوار بود که سرنوشتم برای دخترم آرشیدا از سر نوشته شود.

چند روز بعد از آن یکی از هنرمندان افغانستانی از فرانسه برایم تماس گرفت تا پشت دروازه فرودگاه کابل بروم و از آن طریق سربازان فرانسوی را پیدا کرده تا نشانی وارد شدن به فرودگاه را برای‌شان بگویم. با انبارِ از اندوه راهی فرودگاه شدیم. مردم به دروازه‌های فرودگاه هجوم برده بودند. داخل شدن به فرودگاه عبور از هفت خوان رستم بود به خصوص برای کودکان. در این مسیر تنها نبودیم؛ دوستان هنرمندی این راه را طی می‌کردند و می‌خواستند خود شان را به سربازان فرانسوی برسانند.

لطفی که در چنین روزی برای ما کردند در آغوش گرفتن فرزندان ما بود که مدیون شان هستیم. این مسیر را چند بار رفتیم اما سربازان فرانسوی توجهی به نشانی دست‌داشته‌ای ما نکردند. از این‌که من چندین سال به‌عنوان خبرنگار با آلمانی‌ها کار کرده بودم و همه‌ی همکارانم پناهنده آلمان شده بودند، کارت‌های خبرنگاری‌ام را به یکی از سربازان آلمانی نشان دادم. او برایم گفت که می‌تواند مرا به بخش دیگر فرودگاه ببرد تا زمینه پرواز میسر شود.

اما متوجه شدم که مصطفی و همراهان دیگر ما بیرون از فرودگاه مانده‌اند. دخترم آرشیدا در آغوشم بود. من به او گفتم که همسر و پسرم بیرون از فرودگاه مانده‌اند. باید آن‌ها هم بیایند؛ اما آن طرف دروازه گاز اشک‌آور پخش کرده و همواره شلیک می‌کردند. ترسم بیشتر شد که آسیبی برای آن‌ها نرسیده باشد و دوباره از دروازه فرودگاه بیرون شدم. دو روزی را که در این مسیر رفت‌وآمد کرده بودیم، شهر گور دسته‌جمعی شده بود و ما ارواحی که از هم عبور می‌کنند، رنگ از چهره‌های ما پریده بود و خون از رگ‌های ما.

 خانه‌ی دوست ما به شهرک آریا برگشتیم. تصمیم گرفتیم دیگر برای این کار تلاش نکنیم. کودکان ما شلیک گلوله را از نزدیک دیده بودند. از آغوش ما دور نمی‌شدند. اسناد تحصیلی و کاری ما با چمدانی از لباس بچه‌های ما گم شده بود.

به همسرم گفتم که برای آخرین بار این تلاش را می‌کنیم. با وجودی که هردوی ما دلهره داشتیم، چون احتمال خطر در نزدیک فرودگاه هر لحظه بیشتر می‌شد، تا این‌که این بار از راه کمپ باران هماهنگی کردیم. از این راه باید از لجن‌زاری از لوش می‌گذشتیم. با گذشتن از آن مرداب به سرباز بلجیمی رسیدیم که زحمت داخل فرودگاه بردن ما را کشید و بعد از این‌که چند ساعت داخل فرودگاه ماندیم، کابل را با سیلی از اشک و اندوه، با چمدانی که نداشتیم، با وداعِ که نکرده بودیم، با غربتی که در انتظار ما بود و ذهن‌های درگیرِ این‌که چه بلایی برکاکتوس‌های خانه‌ می‌آید، ترک کردیم.