اطلاعات روز

«شبِ تاریک و بیمِ موج» (۱۸)؛ زنان نظامی: سفره‌های خالی، فرزندان گرسنه

نویسنده: هاملت

با آمدن طالبان، زنان به خصوص زنان نظامی بی‌کار شدند. تعداد زیادی از زنان نظامی افزون بر انجام وظیفه و خدمت به مردم، نان‌آور خانواده و فرزندان‌شان نیز بودند.

اگر طالبان از سفره‌های خالی زنان نظامی به قضاوت گرفته شوند، حاکمیت طالبان فاجعه بود. از همان روزهایی که کابل در چند قدمی سقوط قرار گرفته بود و ولایات هر روز یک یک سقوط می‌کرد، معاش تعدادی از نظامیان پرداخته نشد.

اکنون یک سال از حاکمیت طالبان می‌گذرد. دست‌کم معاش تعدادی از نظامیان یک ماه پیش از سقوط کابل بند شده بودند. از همان روزها تاکنون، تعداد زیادی از زنان نظامی نه تنها معاشی نگرفته‌اند که از ترس بازداشت طالبان و از ترس این‌که روزگاری نظامی بوده‌اند، دست به‌کار دیگری هم زده نتوانسته‌اند. این یک سال بی‌کاری، خانواده‌ی تعداد زیادی از زنان نظامی را تا پای فاجعه کشانیده‌اند.

خانم زهرا حیدری، از دوران دوم ریاست‌جمهوری حامد کرزی افسر وزارت دفاع بوده است. او پانزده سالِ تمام در بخش قوماندانی عمومی لوجستیک وزارت دفاع وظیفه اجرا کرده است. آخرین معاشی که می‌گرفته است حدود ۱۸ هزار افغانی بوده است که با این مقدار معاش زندگی خانواده‌ی سه‌نفری‌اش را می‌چرخانیده است.

در خانه‌ی سه‌نفری خانم حیدری شوهر و دخترش بوده است. شوهرش صفاکارِ مؤسسات و دخترش کوچک بوده است. با سقوط کابل بدست طالبان، او و شوهرش همزمان بی‌کار می‌شوند.

مرسل، دخترک کوچک این زوج بی‌کارشده، دانش‌آموز هوشیار و تیزهوش یکی از مکاتب خصوصی غرب کابل بوده است. وقتی که با سقوط کابل کار و معاش قطع و سفره خالی می‌شود، یکی هم مرسل کوچک از تحصیل بازمی‌ماند.

درست پس از پانزده سال کار و خدمت، روزهای سیاه خانم حیدری شروع می‌شود. معاشش قطع، سفره‌اش خالی و تنها دختر کوچک دانش‌آموزش خانه‌‌نشین می‌شود.

خانه‌ی خالی و غمگین زهرا حیدری، به میزانی که از نان و پول خالی و خالی‌تر می‌شود، از خبرهای بدِ بازداشت‌های نظامیان توسط طالبان پر می‌شود.

خیلی سریع کار به‌جایی می‌رسد که زهرا دیگر به تروما دچار می‌شود. وحشت‌زدگی، فقر و ناامیدی سبب عصبانیت زهرا می‌شود. اکنون علاوه بر دیگر بدبختی‌هایی که می‌کشید، هر روزِ زهرا با عصبانیت و جگرخونی شب می‌شد.

زهرا، نظر به آنچه که خودش می‌گوید، از آینده تقریبا جز سیاهی و ناامیدی چیزی تصور نمی‌توانسته است. به‌جای آن هر روز بیشتر از پیش به یاد گذشته پرتاب می‌شده است. عصرها، آن لحظاتی که اگر روزهای رخصتی دوران جمهوریت می‌بود با شور و اشتیاق تمام به خرید و بازار و سفره‌ی شب می‌رسید، اکنون در خانه‌ی خالی غمگین می‌نشسته است و به یاد روزهای خوشِ از دست‌رفته‌اش آه می‌کشیده است. به یاد آن روزهای خوشی که لااقل نان و کار و آزادی داشتند.

اکنون اما تمام آن روزها از دست رفته بود و زهرا برای این‌که بازهم از تصور یک شب تاریک و یک سفره‌ی خالی نجات یافته باشد، به پناهگاه کاذب خاطرات پناه می‌برد. به یاد تمام آن پانزده سالی می‌افتاد که در وزارت دفاع وسایل خریدشده را به مرجع بالاتر از خود گزارش می‌داد. آن‌جا دهانش پر از خرید و پول و بازار بود.

خاطرات اما هرچه بود آب و نان نمی‌شد. شب بالاخره زود می‌آمد. زهرا دوباره خانواده‌ی سه‌نفری‌اش را پای یک شب غمگین دیگر و پای یک سفره‌ی نیمه‌خالی می‌نشاند و به مرسل کوچکش امید نان و درس و آزادی می‌داد.

تمام آن پانزده سال برای زهرا و خانواده‌اش زود گذشته بود. روزهای بد اما زود نمی‌گذشت. سال‌سال و ماه‌ماه نمی‌گذشت. دقیقه‌دقیقه و ثانیه‌ثانیه و لحظه‌لحظه می‌گذشت. تمام یک سالِ زهرا، تمام هر شب گرسنگی و ناامیدی و وحشت‌زدگیِ زهرا این‌طوری با لحظات کوچک گذشته است، با نوید به فردایی که مرسل هرگز ندید.

زهرا مشت نمونه‌ی خروار و یکی از میان بسیار است. هرچند که او به وحشت‌زدگی و تروما دچار شد، تازه شانس این را داشته است که به جرم نظامی‌بودن تا فعلا زندانی طالبان نشده است. او می‌‌گوید: «حدود ۳۲۰ نفر خانم کارمند قوماندانی لو‌جستیک وزارت دفاع بودیم. همه به روزهای بسیار بدی افتادیم. جمعی تا آن‌جا مجبور شدند که حتا فرش‌های زیرپای‌شان را هم فروختند و نان خریدند. جمعی هم تن به راه‌های قاچاقی و مهاجرت دادند. در این میان کسانی هم بودند که به کلی گم شدند. نمی‌دانیم که طالبان بردند یا هم در راه‌های قاچاقی و کوه‌های مهاجرت گم شدند». او می‌افزاید «نمی‌دانم آن خانم‌ها، همان‌هایی که گم شدند هم مرسل‌های کوچکی داشتند که باید شب‌ها هنوز با امید زنده نگه‌شان می‌داشتند؟»