با چراغ و آیینه (۵)| دورِ باطلِ کشتارِ مردانه؛ آیا کابلِ خسته را زنان نجات خواهند داد؟

هاملت

شماره‌ چهارم «با چراغ و آیینه»، طالبان در آیینه‌ای کوریولانوس بود. آن‌جا طالبان را در استبدادهای بسیار قدیم، یا استبداد را در حاکمیت‌های جدید پیدا کردیم. در زمان‌های بسیار دور و همزمان در عصر خویش مردان خشنی را دیدیم که از هر آدرس ممکن، از خدا، از ملا، از مسجد و از کتاب، به نفع استبداد استدلال می‌کردند. ذخایر گندم را برای خودشان نگاه می‌داشتند و مردم گروه‌ گروه از گرسنگی می‌مردند. زمانی هم که مردم دست به اعتراض زدند، منینیوس، دوست کوریولانوس درست مانند طالبانِ امروز از مردم می‌خواست که علیه حکومت روم دست بلند نکنند. او گفت که «این قحطی کار خدایان است و دست بلندکردن علیه حکومت روم، در حکم ضربه‌زدن به آسمان است». او ادامه داد که «این دردی‌ است که با زانوان‌تان درمان می‌شود، نه با بازوان‌تان».

تا این‌جا کوریولانوس آیینه‌ای برای طالبان بود. مردان خشنی را نشان می‌داد که مردم را با هرچیز ممکنی قانع می‌کردند تا جلو ظلم و استبداد زانو بزنند. بقای حکومت اشراف، وابسته‌ی سرسپردگی مردم بود. طالبان نیز شلاق برمی‌دارند و مردم را در صف سجده می‌برند. چنان‌که مردم روم بعد از دعای دسترخوان ذکر کوریولانوس می‌گفتند، در محرابِ طالبان نیز مردم زانو می‌زنند و به امیرالمؤمنین دعا می‌کنند. هنوز پس از ۲۵۰۰ سال، وجه مشترک داستان اما واضح است: اقناعِ مردم برای بقای استبداد.

این‌طرف اما کوریولانوس یک‌سره شهر ویران و مردان خونین هم نیست. فصلِ سبزی هم دارد که فصلِ زنان است.

کوریولانوس، اقتباسی از زندگی گایوس مارسیوس کوریولانوس، یک سرباز یونانی است که حوالی ۵۰۰ پیش از میلاد می‌زیسته است. زندگی او در کتاب «حیات مردان نامی یونان و رم»، اثر پلوتارک به تفصیل تشریح شده است. شکسپیر ایده‌ی اصلی تراژدی‌اش را از همان کتاب گرفته است اما تراژدی شکسپیر نقل جزبه‌جز زندگی گایوس مارسیوس نیست، داستان جدیدی ا‌ست که فقط کمابیش حول محور زندگی او می‌چرخد.

در کوریولانوسِ شکسپیر، فصل درخشان تاریخ با میانجی‌گری زنان شروع می‌شود. در این داستان که یکی از طرفین اصلی عوام است، از زنان به‌عنوان عوام بحث نشده است. مردم در شهر دست به اعتراض زده‌اند، جنرال و سنای روم نگران ازدست‌دادن قدرت‌اند، در این جنگ قدرت اما از زنان نامی برده نمی‌شوند. تا آخرین بن‌بست‌های روم، این مردان‌اند که رودرروی هم می‌ایستند، یا هم‌دیگر را می‌کشند، یا هم‌دیگر را نفرین می‌کنند، یا در مقابل هم‌دیگر تکبر می‌ورزند و یا هم در پی دسیسه و براندازی یک‌دیگراند.

تقریبا تمام نوشته‌های شکسپیر از خشونت آغاز می‌شود. می‌بینیم یا شورشیانی در جاده‌های اعتراض برآمده‌اند، یا مردانی شمشیربدست داخل دربار شده‌اند و یا هم شاهی کشته شده است. همین‌گونه عموم نوشته‌های شکسپیر هم در خشونت پایان می‌یابد. شکسپیر، آیینه‌ای برای تداوم خشونت است. در تمام نوشته‌های او عمرِ صلح کوتاه است. می‌بینیم روزهای خوب هرچند که خوش درخشیده است، ولی «دولت مستعجل» بوده است. کوریولانوس اما پایان متفاوت‌تری دارد.

کوریولانوس هم البته با خشونت شروع می‌شود و با خشونت پایان می‌یابد. در نخستین صحنه‌ی پرده‌ اول، خیابانی را می‌بینیم که رومیانِ شورشی در آن‌جا گرد آمده‌اند. مردم دنبال کشتن کوریولانوس است تا بتوانند «به قیمت دلخواه گندم بخرند». این نمایش با مرگ کوریولانوس خاتمه پیدا می‌کند.

کوریولانوس در فصل اول زندگی برای روم و علیه دشمنان روم جنگیده است. او مادری دارد که دوست دارد سر فرزندش را زیر شمشیر دشمن ببیند، پَستی و فرار او از صف دشمن را اما نبیند. از یک حساب، کوریولانوس مردی ا‌ست که از دامان مادر به نبرد دشمن می‌رود. ولومْنیا، مادر کوریولانوس می‌گوید: «اگر دوازده فرزند می‌داشتم، ترجیح می‌دادم که یازده نفرشان در راه خدمت شرافتمندانه به وطن جان بپسارند؛ ولی حتا یکی از آن‌ها در خوش‌گذرانی افراط نکند» (کوریولانوس، ترجمه‌ی علاءالدین پازارگادی). در پایان اما همین مادر است که فرزند متکبر و ضدمردمی‌اش را به سازش با مردم دعوت می‌کند و به‌خاطر نجات شهر جلو فرزندش زانو می‌زند.

طرحی از صحنه‌ اجرای کوریولانوس: ولومنیا، مادر کوریولانوس زانو زده است تا شهر را از قتل عام نجات دهد.

تفاوت کوریولانوس از همین‌جا شروع می‌شود. بسیاری از تراژدی‌های شکسپیر دَورِ باطل خشونت است. مردان زیادی برای بدست‌آوردن قدرت دویده‌اند، برای براندازی نزدیک‌ترین عزیزان‌شان دسیسه ساخته‌اند، نزدیک‌ترین عزیزان‌شان را کشته‌اند و خود به مسند قدرت نشسته‌اند. به عبارت دیگر، شهریارانی، سال‌های زیادی به‌خاطر رسیدن به قدرت از هیچ کاری دریغ نکرده‌اند، اکنون و ناگهان مرد دیگری از راه می‌رسند و با همان دسیسه‌های آشنا که آنان افرادِ پیش از خود را از سر راه رسیدن به قدرت کنار زده بودند، آنان را کنار می‌زنند. این پایانِ یکسان خشونت و دسیسه، پایان تراژیک و ناامیدکننده است.

در نمایش‌های شکسپیر، تاریخْ قدرتمندتر از آدمی ا‌ست. برخلاف تراژدی‌های یونان که مرگِ قهرمان ضامن بقای ارزش‌ها است، در شکسپیر چنان نیست. مرگ قهرمان شکسپیر همان‌قدر که تراژیک است مضحک هم است. همزمان هم کسی کشته می‌شود، هم چیزی قرار نیست تغییر کند. خشونت و استبداد و قدرت‌طلبی همچنان ادامه دارد.

در کوریولانوس اما زمانی که کوریولانوس کشته می‌شود، خواننده بار دیگر تماشاگر دور باطل خشونت نیست. این‌بار برخلاف نوشته‌های قبلی، به آرامش می‌رسیم. گویا امیدی در راه است.

داستان از این قرار است که اوفیدیوس دشمن شهر روم بود. کوریولانوس برای نجات روم در جنگ اوفیدیوس رفته بود. بسیاری از سربازان روم در زمان جنگ یا کشته شدند یا فرار کردند. کوریولانوس به خصوص که مادرش او را کشته می‌خواست و گریخته نه، تا برداشتن بیست‌وهفت زخمِ کاری مقاومت می‌کند و بالاخره افیدیوس را شکست می‌دهد. نام کوریولانوس، کایوس مارتیوس است. پس از پیروزی در میدان جنگ به او لقب «کوریولانوس» داده می‌شود. سنا می‌خواهد طی یک برنامه‌ی رسمی و با رأی مردم، او به کنسولی برسد. طبق پیشنهاد سنا، او باید در بلندایی بایستد و از مردم رأی مطالبه کند. برای اقناع مردم، از دلاوری‌هایش بگوید و زخم‌هایش را نشان بدهد. کوریولانوس اما مغرورِ مادرزاد است. نمی‌خواهد چنین کند. او از اشراف است و با مردم فاصله‌ی طبقاتی دارد. مردم را به چشم حقارت می‌بیند. مردم را موش‌هایی می‌داند که گاهی برای غارت گندم می‌آیند. عناصر پستی می‌داند که نه خود بر خویش حکومت می‌توانند و نه دیگران را می‌گذارند که حکومت کنند.

با همین پس‌زمینه است که او از خر شیطان پیاده نمی‌شود و دست از تکبر نمی‌کشد. این تکبر اما برای او هزینه‌های سنگین و عاجلی در پیش دارد. مردم می‌گوید یا با ما نرمی کند و دل ما را بدست بیاورد، یا ما او را می‌کُشیم. بالاخره او زبان به وصف مردم نمی‌گشاید و مردم او را از روم تبعید می‌کنند.

کوریولانوس پس از یک خداحافظی تلخ با زن و فرزند و مادر و دوستانش از روم می‌رود. تنها چند روز بعد او با لباس مبدل به دربار اوفیدیوس، دشمن شهر روم (همانی که روزگاری با هم جنگ‌های خونینی کرده بودند) می‌روند. وقتی که او با صد حیله و نیرنگ به دربار اوفیدیوس راه پیدا می‌کند، خودش را به اوفیدیوس معرفی می‌کند. اوفیدیوس که در پی هر فرصتی برای ویرانی شهر روم بود، او را در آغوش می‌گیرد و خودش را در اختیار او می‌گذارد. می‌گوید من شجاعت تو را می‌دانم و بارها از تو شکست خورده‌ام. اکنون من سرباز توام. برویم و روم را آتش بزنیم.

در روم، مردم و وکلای‌شان تازه به قدرت رسیده‌اند. رهگذری می‌آید و عزم آتش زدن روم را خبر می‌دهد. وکلای روم دستور می‌دهند که مردم رهگذر را آتش بزنند. آنان به این باورند که روم تازه با به‌قدرت‌رسیدن آنان به فصل درخشانش رسیده‌اند و هیچ نیرویی در پی براندازی آنان نیست. نزدیک است رهگذر را آتش بزنند که خبر آتش‌زدن روم به سرعت پخش می‌شود.

اکنون مردم و وکلای تازه به قدرت‌رسیده‌ی‌شان از تصمیم آتش‌زدن رهگذر دست می‌کشند و در پی صدق و کذب خبر آتش‌زدن روم‌اند. در همین گیرودارند که لشکر کوریولانوس و افیدیوس به مرز روم می‌رسند.

بروتوس و سیسینیوس که وکیل و مدافع حقوق مردم‌اند و تا رسیدن به قدرت بارها مردم را علیه قدرت به شورش کشانیده‌اند، اکنون توانایی دفاع از مردم را ندارند. لشکر دشمن در مزر روم است و قرار است شهر را آتش بزنند. وکلای مردم دو راهی بیشتر ندارند: یا بجنگند و روم را به آتش بدهند، یا راهی برای صلح و نجات پیدا کنند.

شکسپیر، نقدِ جنگ است. به این معنا که او تمام قدرت‌هایی که با جنگ بدست آمده است را خیلی زود محکوم به زوال می‌داند. البته این زوالِ مداومِ قدرت بدست جنگ، شکسپیر را در چشم‌انداز دیگری هم قرار می‌دهد. از یک چشم‌انداز دیگر، شکسپیر تاریخِ افتاده در دام جنگ است. از این چشم‌انداز به زعم او از جنگ گریزی نیست. در تراژدی هاملت، تعدادی دسیسه‌های بسیار کرده بودند. انسان‌هایی به‌خاطر رسیدن به قدرت به جنگِ هم آمده بودند، عده‌ای به هم عشق ورزیده بودند، جمعی به‌خاطر عشق به قدرت از قدرت دفاع کرده بودند و گروهی هم می‌خواستند قدرت پیدا کنند و انتقام بگیرند. همه‌ی آنان به پندارشان شاید جهان بهتری می‌خواستند خلق کنند. این همه اما دولت مستعجل بود. پس از این همه تلاش و تقلا اما ناگهان فصل دیگری می‌رسد. جوان قدرتمندی از راه می‌رسد، به قدرت و شکوه و شاهیِ همه‌ی آنان می‌خندد و دستور می‌دهد که «این اجساد را بردارید. اکنون من پادشاه شمایم».

احتمالا برای همین است که شکسپیر این بار صلح را از راهِ جنگ نمی‌طلبد. او می‌دانست که این دورِ باطل بالاخره به آن‌جایی ختم می‌شود که یکی بیاید و به همه‌ی آن دویدن‌های سربازان میدان جنگ بخندد. درست همین‌جای داستان است که این بار پای زنان را وسط می‌کشد. کوریولانوس خشمگین است. به هیچ یک از دوستان رومی‌اش وقعی نمی‌نهد. حتا منینیوس که روزگاری رفیقِ رزم او بود و برای بقای حکومت او جلو مردم آمده بود، دیگر برای او اهمیتی ندارد. مردم کس دیگری نداشت. از مردان، منینیوس آخرین امیدی بود که باید با عذر و زاری‌اش جلو جنگ را می‌گرفت. کوریولانوس اما به او وقعی ننهاد.

طرحی از کوریولانوس. مردمی زیر آسیاب: «آيا شهر به جز مردم آن است»؟

شوخی نبود. لشکر دشمن از مرز عبور کرده بود و اکنون شهر در یک قدمی آتش بود. مردم مجبور شدند دست به دامن مادر و همسر و فرزند کوریولانوس شوند. اگر کوریولانوس وارد شهر می‌شد، به ازای آن همه تحقیری که شده بود فقط آدم می‌کُشت.

ولومُنیا که روزگاری فرزندش را فقط شجاع و کشنده می‌خواست، اکنون او را مهربان و اهل مدارا می‌خواست. او رفت، جلو فرزندش زانو زد و خواهش کرد که از ویرانی شهر دست بردارد. کوریولانوس نه به‌خاطر دور باطل قتل و کشتار و نه به‌خاطر احترام به شهر و مردمش، بلکه صرفا به‌خاطر تضرع مادرش دست از کشتار برداشت. شمشیرش را زمین گذاشت و همان‌جا بدست افیدیوس که بالاخره در پی کشتن او بود، کشته شد.

این داستان تا آن‌جا که به مردان مربوط می‌شود، یک‌راست قدرت‌خواهی از راه قتل و کشتار است. کوریولانوس به‌خاطر رسیدن به مقام قهرمانی دشمن می‌کشت و به‌خاطر حفظ قدرتش مردم را تحقیر می‌کرد. وقتی که مردم او را از قدرت برکنار کردند به دشمن پناه برد تا دوباره از راهِ به آتش کشیدن شهرْ خودش به قدرت برسد. در پایان هم وقتی که دست از جنگ کشید، اوفیدیوس شمشیری در قلبش فرو کرد.

زنانِ این داستان اما از دایره‌ی باطل قتل و کشتار بیرون شدند. ولومنیا هرچند که در جوّ مردانه بزرگ شده بود و به فرزندش آدم‌کشی توصیه می‌کرد، در آخرین لحظات اما توانست با چشم باز ارزش‌ها و مسیرش را بازنگری کند. او خودش را در وسط جنگ انداخت، هرچند که فرزندش را به کشتن داد، اما آتشِ در حال اشتعال یک شهر را خاموش کرد. کوریولانوس که کشته می‌شود، خواننده این‌جا برخلاف دیگر تراژدی‌های شکسپیر، منتظر جنگ‌های خونین پی‌درپی نیست. این‌جا به لطف پادرمیانی زنان دیگر نه مردم آماده‌ی جنگ‌اند و نه اشراف سر آتش‌زدن دارند. یک صلح عاجل و به موقعی برقرار شده است که خواننده را تا سال‌های سال به امنیت خاطر می‌رساند.

اگر کوریولانوس آیینه‌ای برای مردان حاکم کابل است، آیینه‌ای برای زنان خسته‌ی کابل هم است. یک سال چشم‌به‌چشم‌شدن با طالب نشان داد که مادران کابل به زعم تمام قهرمان‌پنداری‌های فرزندان‌شان در میدان جنگ، دیگر از جنگ و تجاوز و ستم خسته شده‌اند. درست مانند ولومنیا، مادر کوریولانوس در وسط آتش خودشان را به میدان جنگ می‌اندازند و با اعتراض‌های مسالمت‌آمیز خواهان نجات شهر و خواهان آتش‌بس‌اند.

اگر برای فهم سرچشمه‌های جنگ کمر بسته کنیم، می‌بینیم بسیاری از جنگ‌ها به کتاب‌ها برمی‌گردد. در بابل باستان جنگ آشوربانیپال با برادرش از گیلگمش شروع می‌شود. در یونان باستان اسکندر مقدونی با ایلیاد هومر می‌خوابید. در تمام دوران جنگ، او شمشیر و ایلیاد را از بستر خوابش دور نکرد. او خودش را همان آشیل افسانه‌ای می‌دانست که باید قهرمان جنگ‌های دنیا باشد. عزرا، کاتبِ تبعیدی یهود با کتابت کتاب مقدس و با بخشیدن اورشلیم به تک‌تک خوانندگان به جنگ‌های بی‌شماری دامن زد. در چینِ کنفوسیوس نیز هزار سال حکومت دست کسانی بودند که در درجه‌ی اول ادبیات را فرا گرفته بودند.

طالبان نیز برای جنگ متن خودشان را دارند. این‌ بنیادگرایان جهان معاصر در نقش سربازان اولیه‌ی اسلام ظاهر شده‌اند و برای فتوای قتل دیگران آیت و حدیث می‌خوانند. در این میان آیا زنان، همین مادران طالب هم روزی و روزگاری به متنی خواهند رسید؟ آیا در همین روزهای دشواری که شهر در آتشِ مشتعلِ فرزندان آنان می‌سوزند، آنان نامی از شکسپیر و کوریولانوس خواهند شنید؟ آیا آنان خواهند دید که به جز حدیث و آیت و تفسیر، متون دیگری هم است که به‌جای پوشانیدن دست و صورت، مادری خودش را در وسط آتش جنگ می‌اندازند و به قیمت مرگ فرزندان‌شان شهر را نجات می‌دهند؟