درماندگی و ناامیدی مطلق او را وامیدارد که به چارهی آخر متوسل شود. سوزن و تار را از تاقچه برمیدارد و به کنج اتاق میخزد. تار را از نیفه سوزن میگذراند. لبها را روی هم میفشارد. به حال خود میگیرید و با دست چپ لبهای برهم فشرده را میکشد. سوزن را با دو انگشت دست راست محکم میگیرد. بیهیچ درنگی، نوک سوزن را با قدرت بر کنج لب بالایی میفشارد. چهرهاش از درد در هم میرود. نوک پرخون سوزن از زیر لب پایینی به بیرون میجهد. دلش در آتش بیکسی و بیپناهی خود بریان میشود. اشکش بیاختیار میبارد. سر سوزن را باز هم بر پشت لب بالایی میفشارد. نوک خونین سوزن از زیر لب پایینی به بیرون میجهد. در حالی که میان اشک و خون غطه میخورد لبهای خود را بهصورت کامل بههم میدوزد. لبهای خود را میدوزد تا دلی به حالش بسوزد، تا دستی دستش را بگیرد. درد جسمی را به جان میخرد تا تسکینی بر درد تحملناپذیر روحیاش باشد.
اما کسی نیست که دست او را بگیرد. درد بیکسی، درد ناامیدی و درد آوارگی بهقدری سنگین است که احساس میکند استخوانهایش زیر آن خرد و خمیر میشود. میگوید: «در آن لحظه اصلا نمیدانستم چهکار کنم. تمام وجودم را آتش گرفته بود. گفته بودم که اگر به دادم نرسید، لبهای خود را میدوزم. غذا نمیخورم. شاید هم از ساختمان یا جایی بلندی خود را پایین بیندازم. در چهارشبانهروزی که خواب و خوراک بر من حرام شده بود، بیش از صد پیام به کارمند کمیساریای عالی ملل متحد در امور پناهندگان دادم. عذر و زاری کردم. گریه کردم. اما او نه فقط پاسخ پیامم را نداد بلکه در شب چهارم بلاکم کرد.»
غذا نمیخورد. چیزی نمیگوید. لبها را بههم دوخته است. به حرف دوستان خود گوش نمیدهد. احساس میکند جهان تنگ شده است. نفسش بند میآید. آسمان پایین آمده است که به زمین بچسپد. قیامت شود. کوهها متلاشی شود. ستارهها به هم بخورد. هستی زیر و زبر شود. دوستانش هر ساعت میآیند با عذر و زاری از او میخواهند که دهان خود را باز کند. به خود آسیب نزند. خدا مهربان است. شاید روزی روشنایی در راه تاریک زندگی پناهجویان اندونزیا هم بیفتد. اما او راضی نمیشود. او از این جهان بزرگ چیزی نمیخواهد جز یک جایی که او بتواند زندگی کند.
خداداد با لبهای دوخته و چشمان آماس کرده در کنجی مینشیند اما هر ساعت که میگذرد، چشمانش تاریکتر میشود و دست و پایش بیرمقتر. بعد از شصتوسه ساعت ضعف میکند و به زمین میافتد. دوستانش او را به شفاخانه میرساند. وقتی چشم باز میکند خود را روی بستر شفاخانه مییابد که دو سیرم در دو دستش وصل است. دوستان خود را میبیند که خوشحال از به هوش آمدن او، به چشمانش نگاه میکنند. نگاه او اما سرد و بیالتفات است. چشم بهجایی نامعلومی در کنج اتاق شفاخانه دوخته است. پلک نمیزند. مات و مبهوت بهجایی نامعلومی نگاه میکند. به حرف داکتر و دوستان خود هم گوش نمیدهد. کرختِ کرخت شده است.
یکی از دوستانش با چشم اشکبار و گلوی پربغض و سیمای مصیبتبار به او میگوید: «ببین رفیق، تو اگر به خود رحم نمیکنی به مادرت رحم کن! تو اگر بمیری مادرت چه خواهد کشید؟ کارمند سازمان ملل زنگ زده بود و گفت که اگر تو دست از اعتصاب بکشی با تو تماس میگیرد.» نام مادر توفانی در جان او میاندازد. از اینکه مرگ او کمر مادرش را کمان خواهد کرد، وحشت میکند. روی تخت مینشیند: «خیال میکردم مادرم در دیوار شفاخانه تکیه کرده است و میگیرید و به من نگاه میکند. بالاخره رضایت دادم که لبهایم را باز کنند.» داکتران لبهایش را باز میکنند. او تمام نیروی خود را جمع میکند و سر پا میایستد. با دوستان خود به راه میافتد و به اتاق برمیگردد. نان و آب میخورد.
وقتی دوباره جان میگیرد، برای سهصدوهشتمینبار شماره تماس مادر را میگیرد. در چند ثانیه هزار بار این آرزو در دلش تکرار میشود: «کاش امدفعه رخ شود!» اما برای سهصدوهشتمینبار تماس برقرار نمیشود. با ناامیدی اووف میکشد و پشت به دیوار میزند. برای شاید هزارمینبار ویدیویی که از جنگ غزنی در فیسبوک دیده است به یادش میآید.
در آن ویدیو طالبان را دیده است که در خانههای مردم سنگر گرفته و با سلاح سبک و سنگین به سمت دیگری شهر شلیک میکنند. خطوط مخابراتی قطع شده است و او هیچ خبری از هیچ عضو خانوادهی خود ندارد. هر روز میشنود که یکی دو ولایت بدستان طالبان سقوط کرده است. این پناهجو که هفت سال در اندونزیا جهنم را تجربه کرده است، چارهی جز اینکه دست به دامان سازمان ملل شود، نمییابد. سازمان ملل پیامش را میخواند، تماسش را دریافت میکند اما پاسخ نمیدهد. وقتی بعد از چهار شب و روز التماس و گریه و زاری در پیشگاه سازمان ملل، حتا یک کلمه پاسخ دریافت نمیکند. لبها را میدوزد و کارش به شفاخانه میکشد. اما دردش شفا نمییابد. درد او بیپناهی و ظلم و ناروایی است که در حقش روا داشته شده است.
کارمند سازمان ملل گفته بود که با او تماس میگیرد اما او ناامید است. باور نمیکند. دو روز میگذرد. در صبح روز سوم، تماسی خداداد را شگفتزده میکند. با دست لرزان تماس را پاسخ میدهد: «سلام، من خداداد غلامی هستم. افغانستان بدست طالبان افتاده است. از خانوادهی خود اطلاعی ندارم. لطفا دستم را بگیرید تا بتوانم خانوادهی خود را اگر زنده باشند نجات دهم.» این گفتوگو نیمساعت طول میکشد. خداداد با عذر و زاری از کارمند سازمان ملل میخواهد دستش را بگیرد. کارمند وعده میدهد تا پرونده پناهجویی او را پیگیری کند. یک ماه در بیم و امید میگذرد.
پس از یک ماه صبر و انتظار باز هم با کارمندی که وعده پیگیری پروندهی او را داده بود، تماس میگیرد اما تماسش بیپاسخ میماند. بار دوم تماس میگیرد. تماسش بیپاسخ میماند. بار سوم تماس میگیرد. تماسش بیپاسخ میماند. بار چهارم، بار پنجم، بار ششم، بار دهم و… اما باز هم تماس بیپاسخ میماند. خداداد پیام میگذارد: «میآیم پیش دفتر تان خود را آتش میزنم.» پیامش هم بیپاسخ میماند.
در صبح یک روز آفتابی خداداد با بوتل پترول در دست بهسوی دفتر سازمان ملل گام برمیدارد. به هیچچیزی جز خودسوزی فکر نمیکند چون نمیتواند فکر کند. با هر گامی که برمیدارد، به پایان زندگی نزدیکتر میشود. سبزههای کنار پیادهرو، درختهای زیبا، هوای خنک صبحگاهی، آسمان نیلگون، نغمه مرغهای دریایی که از دور به گوشش میرسد هیچکدام حس زندگی را در او بیدار نمیکند. همهچیز در نظرش رنگ باخته است. تنها چیزی که او را بهسوی خود میکشد، خودکشی است.
فکر خودکشی بار سنگین هستی را از دوشش برمیدارد. احساس سبکبالی میکند. گامهایش چابکتر میشود. بلاخره به میعادگاه میرسد: پیش دروازه سازمان ملل. با خونسردی پترول را بر سر و بدن خود میپاشد. در حالی که دست به جیب میبرد تا فندک را در بیاورد، محافظین دفتر ملل متحد با سرعت میریزند و او را از خودسوزی بازمیدارند.
پیش از خودکشی ناموفق خداداد، هفده پناهجوی دیگر خود را کشتهاند. یکی با فرو کردن چاقو در دل، یکی با پرتاب از بلندی، یکی با حلقآویز کردن خود و یکی… خداداد میگوید: «پیش از من هفده پناهجو بهخاطر بیمهریها و ظلمهای سازمانهای پناهجویی و پولیس اندونزی خودکشی کردهاند.» خداداد هجدهمین پناهجویی است که دست به خودکشی میزند اما نجات مییابد.
طی چند دقیقه، خبر اقدام به خودسوزی خداداد میان پناهجویان در پکنبارو میپیچد. شماری زیادی از پناهجویان به سرعت خود را پیش دفتر ملل متحد میرسانند. این پناهجویان خشمگین در برابر بیتوجهی ملل متحد دست به اعتراض میزنند. نیروهای پولیس اندونزیا از راه میرسند و این اعتراض انسانی را با بیرحمی سرکوب میکنند.
دو ساعت از سرکوب اعتراض نگذشته است که چهارصد پناهجو دوباره به محل اعتراض برمیگردند. وقتی دست بهکار برافراشتن خیمه تحصن میشوند، پولیسها دوباره هجوم میآورند و پناهجویان را زیر چوب و دندهبرقی و مشتولگد میگیرند اما پناهجویان تسلیم نمیشوند. آب که از سر گذشت، فرق نمیکند یک نیزه باشد یا صد نیزه. خیمه تحصن برافراشته میشود.
سیوهشت روز و شب از تحصن میگذرد اما آب از آب تکان نمیخورد. سازمان ملل با بیشرمی تمام در برابر این دادخواهی سکوت اختیار میکند. جان به لب پناهجویان معترض میرسد. در صبح روز سیونهم، خداداد و سه پناهجوی دیگر لبهای خود را میدوزند و سه شب و روز در درد و التهاب به خود میپیچند. روز چهارم بیهوش میشوند و از حال میروند. دوستانشان همه را به شفاخانه بستری میکنند. لبهایشان را باز میکنند. به زور سرم دوستان خود را به هوش میآورند. خیمه تحصن بعد از چهلوسه روز در حالی برچیده میشود که سازمانهای مهاجرت و کشورهای پناهدهنده هیچ توجهی به حال این آوارگان نمیکنند. همانطور دهها اعتراض دیگر این پناهجویان از ۲۰۱۸ تاکنون بینتیجه مانده است، این دادخواهی نیز بدون دستاوردی به پایان میرسد.
پناهجویان نه تنها از این دادخواهیهای انسانی چیزی بدست نیاورده بلکه هرکدام چیزی را از دست دادهاند. یکی جان خود را از دست داده، یکی سلامت روانی خود را، یکی ده سال عمر خود را، یکی عزیز خود را، یکی امید خود را. خداداد نه تنها امید، جوانی و حافظه سالم خود را از دست داده است بلکه در یک اعتراض چهار دندان خود را یکجایی از دست میدهد: در اعتراضی که در پی خودکشی سید نادر شکل میگیرد.
سید نادر هفدهمین پناهجو است که خودکشی میکند. او با خانم و پنج فرزند خود هفت سال انتظار میکشند، گرسنگی میکشند، تحقیر و توهین میبینند، طعم آوارگی و بیوطنی میچشند اما هیچ کشوری به آنها پناه نمیدهند. فشارهای روانی که طی هفت سال در جان سید نادر تلنبار شده او را به پایان خط میرساند: خودکشی. پناهجویان تابوت نمادین سید نادر را به دوش میگیرند. پیش دفتر ملل متحد میروند. دادخواهی میکنند اما پولیسهای اندونیزیا بر پناهجویان هجوم میآورند. تابوت را میشکنند. پناهجویان را لتوکوب میکنند. بیرحمانه لتوکوب میکنند. با لگد به پهلوی خداداد میزنند. روی خداداد به دیوار میخورد. چهار دندانش یکجا بر زمین میریزند.
خداداد هفت سال پیش به این جهنم سبز وارد شده است. دقیقا در پایانه سال ۲۰۱۵، همین که پا به زمین جاکارتا میگذارد یکراست سراغ دفتر کمیساریای عالی ملل متحد در امور پناهندگان را میگیرد و با دل امیدوار بهسوی آن میشتابد. با پشت سر گذاشتن یک مسافرت دشوار، احساس خوشبختی میکند. آیندهاش چون یک رویای قشنگ از خیالش میگذرد و او را به وجد میآورد. با هر گام که به دفتر کمیساریای عالی نزدیک میشود، به تحقق رویای شیرین خود بیشتر باور پیدا میکند.
در حالی که در احساس سبکبالی و آسودگی غطه میخورد، چشمش به تابلوی کمیساریای عالی میافتد. رنگ سبز تابلو چشمانش را روشن میکند. احساس میکند سبز را بیشتر از هر رنگ دیگری دوست میدارد. از این احساس ناگهانی شگفتزده میشود. به یاد میآورد که پیش از همین لحظه، همیشه با دیدن رنگ سرخ لذت گرم و نوازشگر سراپای وجودش را فرا میگرفت. سرخ رنگ چادر دختری است که در یک غروب بهاریِ قریه برای اولینبار لرزهی بر دل این نوجوان انداخته است. تعجب میکند. دوباره با دقت چشم به تابلو میدوزد. دوباره در رویای آیندهی قشنگ غرق میشود.
با لحن سپاسگزارانه به محافظی که کنار دروازه ایستاده است، سلام میکند. محافظ با سردی سر تکان میدهد. خداداد این سردی را به پای خستگی یا مشکل شخصی دیگری این محافظ میگذارد و با قدم امیدوارانه و استوار پا به درون ساختمان میگذارد. دروازه اولین شعبه دست راست را باز میکند و با خوشرویی به کارمند مأمور ثبت پناهجویان سلام میکند. مأمور با ترشرویی نام و نام پدر و نام کشور او را میپرسد و به فهرست بلندی از پناهجویانی که سالها در اندونزیا منتظر بشردوستیاند اضافه میکند. در آخر این جمله تکراریِ خستهکننده را به او هم میگوید: «شما بهعنوان پناهجو ثبت شدید. سازمان جایی برای بودوباش شما ندارد.» این جمله خداداد را تکان میدهد. هیچ باور نمیکند که سازمان ملل با بیزاری و ترشرویی با پناهجو گپ بزند. تصویری که تا این لحظه از این دفتر بشردوستی در ذهن داشت، خدشه برمیبردارد. پا به بیرون میگذارد و با دلشکستگی آدرس شهر بوگو را میگیرد، شهری که شمار زیادی از پناهجویان افغانستانی در آنجا زندگی میکنند.
با پیمودن دو ساعت راه به بوگو میرسد. از اتوبوس پیاده میشود. در این شهر بیگانه به اینسو و آنسو قدم میزند. چشمان منتظرش دنبال چهرههای آشنا میدود اما هیچ چهرهی آشنایی نمییابد. آدمها بدون هیچ التفاتی از کنارش میگذرند. پس از سه ساعت سرگردانی در هوای گرم این شهر، خسته میشود. در کنار جاده به تنهی درختی تکیه میدهد. با خود میگوید کاش آدمها هم مثل درخت بودند. کاش میشد به آدمها هم به همین سادگی تکیه کرد. اما چنین نیست. این نوجوان آواره هیچکسی را در این شهر ندارد که تکیهگاهش شود.
پاهای خداداد از فرط خستگی سست میشوند. تن بیرمقش آرام آرام از روی تنه درخت به پایین میلغزد. مینشیند. سر را هم به درخت تکیه میدهد. در حالی که از خستگی هر لحظه پلکهایش روی هم میافتند، کلمات آشنا از دور به گوشش میرسد. تن خسته را جمع و گوش را تیز میکند. جملههای آشنای دو سه نفری که با هم گپ میزنند از نزدیکتر شنیده میشود. فورا روی پا میایستد. همین که سر برمیگرداند، سه پناهجوی هموطن خود را میبیند که در پیادهرو بهسوی او نزدیک میشوند. برای نخستینبار قدر یافتن هموطن در ملک بیگانه را درک میکند. سه هموطن پناهجو به او میرسند. سلام گرمی از عمق جان خداداد این سه پناهجو را متوقف میکند. چهار پناهجو همدیگر را به آغوش میکشند.
خداداد مهمان این سه هموطن خود میشود. شب اول با قصههایی که خداداد از وطن با خود آورده میگذرد. شب دوم، قصه از آوارگی است. یکی از میزبانها از خداداد میپرسد که آیا او کسی را دارد که هزینه زندگیاش را در اندونزیا بپردازد. پاسخ خداداد منفی است. او هیچ حامی مالی ندارد. پناهجو در اندونزی اجازه کار هم دارد. از این رو، او هیچ چارهای جز رفتن به کمپ پناهجویی ندارد. روز سوم به مشوره دوستان خود راهی شهر پکنبارو میشود. شهری که یکی از کمپهای سازمان جهانی مهاجرت (IOM) در آنجا هست. خداداد با دوستان خود خداحافظی میکند و به مقصد پکنبارو سوار اتوبوس میشود. در مورد شرایط دشوار زندگی در کمپ از دوستان خود چیزهایی شنیده است. از همینرو، دلنگران است.
اتوبوس با سرعت راه میپیماید و درختها، تپهها و دامنههای سبز و خرم را به سرعت پشت سر میگذارد. اما دل یک آواره غمگینتر از آن است که از تماشای زیباییهای طبیعت لذت ببرد. اتوبوس هر لحظه به پکنبارو نزدیکتر میشود و خداداد هر لحظه نگرانتر. پس از سه شبوروز خداداد به کمپ پکنبارو میرسد اما مسئولین کمپ به او میفهماند که اول باید نامش در اداره مهاجرت اندونزیا ثبت شود.
خداداد آدرس اداره مهاجرت اندونزیا در شهر پکنبارو را میگیرد. ساعت دوازده چاشت با لب تشنه و شکم گرسنه به اداره مهاجرت میرسد. محافظان این اداره با خشم و خشونت خداداد را وامیدارد تا زیر آفتاب سوزان زانو بزند. خداداد زانو میزند. گرمای تابستانی از یکسو، تشنگی و گرسنگی از سوی دیگر این پناهجو را از پناهجویی بیزار میکند، از حقوق بشر و دموکراسی و ملل متحد بیزارتر.
همانطور که زانو زده است و در دل به زمین و زمان لعنت میگوید، مردان و زنان و کودکان دیگر را میبیند که مانند پرندههای مهاجرِ از نفسافتاده در کنار دیوار، در سایه درخت و زیر آفتاب نشستهاند. کودکی گریه میکند، مردی سر در گریبان کرده و گویی نمیخواهد این همه بدبختی را ببیند، زنی دراز افتاده است و از درد ناله میکند. اما هیچکسی نیست که به داد اینها برسد، حتا خدا. خداداد زانو زده است. گرمای سوزان بر سر و رویش شلاق میزند. از سر و رویش عرق میریزد. زبان در کامش چسپیده است. یک ساعت میشود که زانو زده است.
محافظ اداره مهاجرت اندونزیا سیلی بیرحمانهای بهصورت خداداد میزند. جهان در نظرش تاریک میشود. محافظ دوم با لگدی در سینهاش او را نقش بر زمین میکند. وقتی چشم باز میکند، تن خسته و دردمند خود را در کنار دیوار مییابد. به سمت راست که نگاه میکند زن پناهجویی را میبیند که با یک پیاله چای به دادش رسیده است. چای را با ولع سر میکشد. نفسی راحت میکند. یک پیاله چای دیگر میخواهد و تکهی نان. چای و نان را که میخورد زبان میگشاید. از این خانواده پناهجو میپرسد که اینجا چه خبر است. خبر این است که تا پر شدن حیاط این اداره باید اینجا بماند. بعضیها یک ماه، بعضیها دوماه و بعضیها سه ماه است که در این جهنم انتظار میکشد.
اداره مهاجرت اندونزیا واقعا جهنم است. روزها دروازههای تشناب قفل است. شبها برای دو ساعت این دروازههای لعنتی باز میشوند. نانوآب بهقدر «بخور و نمیر» به پناهجویان توزیع میشود. خداداد هفت شب و روز طاقتفرسا را در اینجا سپری میکند. هر روز گروه گروه پناهجویان به این اداره سرازیر میشوند. روز هشتم که جایی برای پناهجویان نو در محوطه این اداره نمیماند، کارمندان سازمان جهانی مهاجرت از راه میرسند. پناهجویان را نامنویسی و به اتوبوس سوار میکنند تا از این جهنم به جهنم دیگری منتقل کنند.
کمپها دیگر جایی برای پناهجویان تازهرسیده ندارند. از اینرو، آنها به کمیونیتیهاوس/مسافرخانههایی جابهجا میشوند که از سوی سازمان جهانی مهاجرت اجاره شدهاند. خداداد با ورود به یکی از این مسافرخانهها به اتاقی در طبقه اول رهنمایی میشود. دروازه این اتاق تنگ و تاریک را که باز میکند، سه پناهجو را میبیند که به سختی درون آن جا شدهاند. تنها جایی که برای خداداد باقیمانده راهروی است که به تشناب منتهی شده. خداداد هفت ماه تمام شبها در همان راهرو میخوابد. اکثر اوقات لوله تشناب بند میشود و فاضلاب بالا میزند. بوی فاضلاب هفت ماه تمام خداداد را شکنجه میکند.
این جهنمی است که خداداد با پای خود در آن هبوط کرده است. جهنمی که سازمانهای پناهجویی، کشورهای مهاجرپذیر و اندونزیا برای هزاران آوارهی بیوطن ساختهاند. استرالیا سالانه حدود ۸۲ میلیون دالر به سازمان جهانی مهاجرت میپردازد تا پناهجویان را در اندونزیا نگهدارد، شکنجه کند تا عبرتی برای کسانی باشد که میخواهند از این مسیر به استرالیا برسند. خداداد بعد از هفت ماه زجرکشیدن در این راهروِ بدبو بالاخره موفق میشود در منزل سوم این مسافرخانه پیش دوستان خود کوچ کند. او از سال ۲۰۱۵ تاهنوز در این شکنجهگاه به سر میبرد. خیلیها بیش از ده سال عمر خود را در اینجا خاک کردهاند. کمتر پناهجویی میتوان یافت که از چماق و لگد و مشت و سیلی پولیس اندونزی در امان مانده باشد. پناهجو بودن به تنهایی جرمی نانوشته است. آنهم جرم سنگین و استخوانشکن. خداداد غلامی یکی از این مجرمینی است که کیفر جرم ناکرده را میپردازد.