عکس: ارسالی

افغانستان به روایت معلولین (۱)

هاملت

خجالت‌زده، غمگین و ناامید است. مانند زندانی‌هایی که برای گذراندن زمان به در و دیوار می‌چسپند. بسیاری از روزها در کنج خلوت خانه می‌نشیند و به همین یکی دو سال پیش که دختر نوجوانی بود و هنوز پاهایش را انتحاری لنگ نکرده بود، فکر می‌کند. آن روزها با هر باد و بارانی هوای بیرون‌رفتن می‌کرد. به کوچه و بازار می‌رفت، به باغ و تپه می‌رفت، با رفقایش در رستورانت‌های کوچکِ فست‌فود می‌رفت. تر و تازه بود. این‌طرف می‌دوید، آن‌طرف می‌دوید، آن یکی را اذیت می‌کرد و این یکی را سر به سرش می‌گذاشت.

شوخ و شاداب بود. در کوچه‌های کابل به‌جای این‌که پسران به او متلک بیندازند، او متلک می‌گفت. مست و مزاقی بود. گاهی یک‌بند می‌خندید. برای دختر نوجوانی که چیزهای زیادی از غم و اندوه نمی‌دانست، بسیار زود بود تصور روزهایی را بکند که دیگر تا دیرهای دیر نخندد. بسیار زود بود که ناگهان آه‌هایش را در چین‌های لبخندش پنهان کند. زود بود روزهای تابستان را در کنج اتاقی در خانه بنشیند و به خاطرات گذشته‌اش گم شود. این‌جا اما کابل بود، شهری که جوانانش را می‌خورد تا به پیرانش جان بخشد. در زندگی صغرا ناگهان انفجاری رخ می‌دهد.

صغرا، ۱۷ ساله و دانش‌آموز مکتب «سیدالشهدا» بود. در یک روز گرم بهاری مکتب او را انفجار می‌دهد. سه انفجار. صغرا از میان سه انفجار البته که زنده بیرون می‌شود؛ اما زنده‌ی زخمی، زنده‌ی معلول، زنده‌ای که به روایت خودش شاید مردنش بهتر بود.

صغرا اکنون ۱۸ ساله‌ی معلول است. شاید تصورش را هم نمی‌کرد که روزگاری درست در روزهای هژده‌سالگی، معلولِ خانه‌نشین شود. البته صغرا تنها نیست، خواهر او، مهتابِ ۱۴ ساله نیز زخمی همان انفجار فراموش‌‌ناشدنی‌ است.

صغرا لاغر و ضعیف شده است. دیگر از آن طراوت دوران پیش از انفجار خبری نیست. خانه‌نشین شده است. شوخ و شاداب نیست، مست و مزاقی نیست. روزهایش به تنهایی و گاهی با خواهر زخمی کوچک‌تر از خودش می‌گذرد. دیگر از آن خیلِ شوخ دوستانش خبری نیست. به کوچه نمی‌رود، گشت‌وگذار روی بازار ندارد  و از لذتِ شوخی هم محروم شده است.

از یک چشم‌انداز بزرگ‌تر، افغانستان را می‌شود به دو بخش زخمی و غیرزخمی تقسیم‌بندی کرد. البته شاید دو بخش زخمی و «سالم» نتوان گفت، زیرا پس از این‌ همه جنگ و خون‌ریزی احتمالا آدم سالمی در افغانستان یافت نمی‌شود. هیچ زاغ کابل بی‌داغ نیست. اما غیرزخمی می‌توان گفت.

صغرا، افغانستانِ زخمی‌ است. افغانستانی که زیر پا له می‌شود، در جمع تحقیر می‌شود، در تنهایی ناامید می‌شود، در صف‌ها در گوشه‌ای چشم ‌به‌ راه می‌ماند و شب‌ها هم از زخم و درد و گرسنگی کابوس می‌بیند.

به‌عنوان یکی از معلولین افغانستان، روایت صغرا از افغانستان و معلولیت همین است. به عبارت صریح‌تر، روایت صغرا از معلولیت در افغانستان همین است.

صغرا می‌گوید از روزی که زخمی شده است چیزهای زیادی در زندگی‌اش تغییر کرده است. از آن جمله یکی هم نگاه مردم به اوست. «از وقتی که زخمی شدم چیزهای زیادی در زندگی‌ام تغییر کرد. یک سالِ تمام است که درد می‌کشم. شب‌ها بی‌خوابی می‌کشم. لحظاتی هم که خواب می‌روم کابوس می‌بینم. ناامید، خسته و دل‌تنگم. روزهایم در کنج خانه سپری می‌شود. انگشتانم که زخمی شده بود، دیگر راست نشد. کج مانده است. لااقل قالین هم نمی‌توانم ببافم. حتا اگر قالین‌بافی هم می‌توانستم، مصروف می‌شدم و یک‌طوری وقتِ خالی‌ام پر می‌شد. این‌طوری اما منم و دیوارِ خالی. نه جایی می‌توانم بروم و نه کاری می‌توانم بکنم. تازه امید ما این بود که مکاتب باز شود تا شاید کم ‌کم بتوانم مکتب بروم و این‌طوری دل‌تنگ در کنج خانه‌ خالی‌ای محبوس نشوم. متأسفانه مکتب را هم از ما گرفتند و اجازه‌ی رفتن به مکتب را هم نداریم.»

این‌ همه دردِ متراکم در کنج خانه‌ی خالی‌ای بر یک دختر زخمی اما در قیاس با آنچه که او از اجتماع دیده است، قابل تحمل است. نگاه اجتماع به او بسیار بیشتر از زخم پاها او را خانه‌نشین کرده است. «از وقتی که زخمی شدم و دیگر نمی‌توانم راست و درست راه بروم، بسیار کم‌تر بیرون می‌روم. درست است که پاهایم درد دارد و اگر پیاده‌گردی کنم شب‌ها جان می‌کَنم، ولی بیرون‌نرفتنم بیشتر به‌خاطر درد پاهایم نیست، به‌خاطر نگاه مردم است. هربار که بیرون شدم حرفی شنیدم. در کوچه حرف شنیدم، در بازار حرف شنیدم، در آموزشگاه انگلیسی حرف شنیدم و حتا از همسایه حرف شنیدم. مردم به پاهایم نگاه می‌کنند و به خصوص کسانی که پیش از این مرا می‌شناختند، زهرخند می‌زنند. این زهرخندِ مردم به پاهای زخمی‌ام بسیار بیشتر از جای خونین انفجار داغ گذاشته است. دلم پر است. اگر تندرست نشوم، مسخره‌ی مردم خواهم بود. مردم به زخمم می‌خندد، به دردم می‌خندد و به دل‌تنگی‌‌هایم می‌خندد. هیچ‌کس نمی‌داند وقتی من برمی‌گردم حیاتِ خلوتم چطور از غم و درد و زهرخند اجتماع، پُر می‌شود. هیچ‌کس پروای لحظات سختِ تنهایی‌ام را ندارد.»

صغرا زخمی‌ای در جغرافیای جنگ است. جایی که تقریبا همه‌ی مردم به نحوی مسلح ‌اند تا همدیگر را بکشند. در زیر نوک تفنگ و در همهمه‌ی جنگ، فرصتی برای فکر کردن به پروانه‌ها نمانده است. برای مردم مهم نیست که چه بال‌هایی از گشودن مانده‌اند و در دلتنگی خاطراتِ پروازِ خویش دارند می‌میرند. افغانستانی که از چشم‌انداز معلولین دیده می‌شود، به‌قدر زخم انفجار هم جایی برای بیچارگانش ندارد. قلعه‌ حیواناتی‌ است که در یک جنگ مسخره در تنازعِ بقا دست‌وپا می‌زند. هرکس برای زنده‌ماندنش باید دیگری را بکشد. صغرایی که همین دو سال پیش تا هوا ابری می‌شد چترش را می‌گرفت که زیر باران برود، اکنون در همین اجتماع و در همین افغانستان، جغرافیای بزرگ‌تر از زخمِ پاهایش ندارد. در اتاق گِلی‌ خالی می‌نشیند، زانوهایش را بغل می‌کند و بیرون نمی‌رود تا کسی به پاهای زخمی و علیلِ او نخندد.