میان مرگ و زندگی: پسرم هفت‌ساله شده اما من او را از نزدیک ندیده‌ام

نویسنده: زهما عظیمی

از روزی که دست چپ را از دست راست تمیز می‌دهد، با کوهی از مشکلات زندگی روستایی روبه‌رو می‌شود. از مکتب در حالی باز می‌ماند که از صنف اول تا پنجم شاگرد اول بوده است. در نوجوانی راه مهاجرت به ایران را در پیش می‌گیرد. پس از پنج سال کار طاقت‌فرسا در سنگ‌بری به وطن برمی‌گردد.

وقتی از مهاجرت به ایران گپ می‌زند، طعم تلخ تحقیر نیز در خاطرش زنده می‌شود: «از ایران خاطره خوش ندارم. نمی‌خواهم دوباره به این کشور مهاجر شوم.» از همین‌رو، در وطن خود به کارگری در یک کارخانه تولید مواد ساختمانی مشغول به‌کار می‌شود.

هنگامی ‌که سال ۱۳۹۱ خورشیدی را در این کارخانه تولید مواد ساختمانی به پایان می‌رساند، از کارفرما مرخصی می‌خواهد تا چند روزی کنار خانواده‌اش باشد اما کارفرما می‌گوید: «فقط یک روز رخصتی می‌دهم. اگر بیشتر از یک روز کارم را لنگ بگذاری یک ماه حقوق‌ات را کسر می‌کنم.» این کارگر با الفاظ ملایم در پاسخ کارفرما می‌گوید: «هر ماه دو روز رخصتی دارم. زمستان بدون مرخصی کار کردم و از درون یخ زمستانی برای‌تان ریگ درآوردم. حالا چطور ممکن است یک‌ماهه معاشم را ندهید؟» چند کلام دیگر میان‌شان ردوبدل می‌شود اما کارفرما کوتاه نمی‌آید.

کارگر چاره‌ی نمی‌یابد جز این‌که به یک پُسته پولیس در نزدیکی‌های کارخانه مراجعه کند. به دفتر پولیس که نزدیک می‌شود سرباز نگهبان در حالت آماده‌باش برای شلیک قرار می‌گیرد. با هر گامی که به پسته نزدیک‌تر می‌شود، سرباز آماده‌تر می‌شود. در چند قدمی پسته، سرباز تشخیص می‌دهد که او کارگر است، نه دشمن.

«با یک عسکر پشتون خوش‌رو مواجه شدم. اول ترسیده بود که دشمن نباشم. حق داشت، چون منطقه بسیار ناامن بود. بعد از سلام‌وعلیکم، پرسید چه کار داری؟ جریان را برایش گفتم.» سرباز برایم گفت: «تو یک کارگر استی و طرف مقابل یک آدم ثروتمند. اگر بخواهی شکایت کنی دو برابر این مبلغ را باید مصرف کنی. بچه غریب استی. برو اگر با نرمی توانستی حقوق خود را بگیری که خوب، در غیر آن رهایش کن.»

او برمی‌گردد به کارخانه و دوباره با نرمی از کارفرما مرخصی یک‌هفته‌ای و حقوق خود را مطالبه می‌کند. کارفرما با خشونت او را اخراج می‌کند، حقوق‌ ماه‌های زمستان را هم نمی‌پردازد.

کارگر با لباس و سر و روی پر خاک از کارخانه بیرون می‌شود. از ظلمی که در حقش رفته، خشمگین اما ناتوان است. هیچ کاری از دستش برنمی‌آید. به خانه می‌رود. بعد از مدتی، در عالم ناامیدی تصمیم می‌گیرد که زندگی را در جای دیگری بجوید. این است که راه مهاجرت به استرالیا از مسیر اندونزیا را در پیش می‌گیرد.

بد موقع به اندونزیا می‌رسد. زیرا از همان سال به این‌سو، استرالیا به تکرار این آگهی را از رسانه‌ها به نشر می‌رساند: «هر مهاجر غیر که از طریق دریا و به‌صورت غیرقانونی وارد استرالیا شود، هیچگاه در این کشور پذیرفته نمی‌شود. استرالیا وطن شما نخواهد شد.» همزمان با آن، سازمان‌های مربوط به مهاجرت مانند سازمان UNHCR و IOM اعلام می‌کنند که راه غیرقانونی را پیش نگیرید. این سیاست مهاجرتی او را ناامید می‌کند اما به وطن برنمی‌گردد چون از وطن هم ناامید است.

او گمان می‌کرد ثبت ‌نام در دفتر کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان مثل تکیه زدن به کوهی است. اما این باور رفته رفته رنگ می‌بازد. او ناامیدتر می‌شود. تنها امیدی که او را هفت سال در اندونزیا نگه‌داشته این است که شاید سیاست کشورهای مهاجرپذیر تغییر کند. هر سال را با این امید آغاز می‌کند و با ناامیدی به پایان می‌رساند. هربار که تصمیم بازگشت به وطن می‌گیرد، خبرهای خون و خشونت و ظلم او را از بازگشت منصرف می‌کند. هفت سال تمام در بیم و امید می‌گذرد.

او تنها نیست. هزاران انسان دیگر از افغانستان و عراق و سومالیا و سریلانکا و ایران و پاکستان و دیگر جاها در اندونزیا منتظر بشردوستی‌اند. با این تفاوت که پناه‌جویان افغانستانی بیشتر انتظار می‌کشند اما پناه‌جویان از سایر کشورها کم‌تر.

رحمت‌الله علیزاده می‌گوید: «یک بی‌عدالتی این است که ۴۵ درصد پناه‌جویان افغانستانی و ۵۵ درصد پناه‌جویان از بقیه کشورها اسکان مجدد شده‌اند. در حالی که نزدیک به ۶۰ درصد پناه‌جویان در اندونزی، افغانستانی‌اند. این آمار از خود سازمان‌های مهاجرت است. من یقین دارم که در اولویت‌دادن پناه‌جویان برای اسکان مجدد، دولت اندونزی نقش مهم دارد.» پناه‌جویان افغانستانی در اعتراض به این تبعیض، دست به اعتراض می‌زنند اما کسی به داد شان نمی‌رسد.

صدای اعتراض‌ که از ۲۰۱۸ تاکنون بلند است، از سوی سازمان‌های مهاجرت و کشورهای مهاجرپذیر ناشنیده مانده است زیرا از یک‌سو، این آوارگان بار دوش دولت اندونزیا نیستند بلکه به ازای نگه‌داشتن آن‌ها در کمپ‌ها، سالانه میلیون‌ها دالر به این دولت پرداخت می‌شود. از سوی دیگر، اندونزیا، کشورهای مهاجرپذیر و سازمان‌های پناه‌جویی عمدا این آوارگان را گروگان گرفته است تا درس عبرتی برای کسانی باشد که شوق رسیدن به استرالیا را در سر می‌پرورند.

شمار زیادی از این آوارگان با مشکلات روانی دست‌وپنجه نرم می‌کنند، شماری خودکشی کرده‌اند، شماری بیش از یک‌دهه عمر خود را در بی‌سرنوشتی خاک کرده‌اند. رحمت‌الله علیزاده می‌گوید: «وقتی آواره بودی جانت هم نزد کسی ارزش ندارد.» او که در سال ۲۰۱۴ در اتاق نمناکی با چند پناه‌جوی زندگی می‌کرده، مریض می‌شود. یک‌ روز صبح درد شکم او را بیدار می‌‌کند. یک ساعت درد را تحمل می‌کند اما درد لحظه‌به‌لحظه شدیدتر می‌شود. مجبور می‌شود دوست خود را بیدار کند تا او را به شفاخانه برساند. دوستش وارخطا او را به یک کلینیک می‌برد. معاینه می‌شود و با دواهای تجویزشده به اتاق برمی‌گردد. اما درد شکمش نه تنها تسکین نمی‌یابد بلکه امانش را می‌بُرد.

دوستش این‌بار او را به یک شفاخانه مشهور می‌رساند. یک ساعت و نیم از درد به خود می‌پیچد اما داکتران توجهی به حالش نمی‌کند. رحمت‌الله و دوستش حتا جرأت نمی‌کنند از داکتران بخواهند که خاطر درد شدید او را به بخش رسیدگی اضطراری ارجاع کند. این کارگر آواره می‌گوید: «وقتی وطن نداشتی جرأت هم نداری. من از درد به خود می‌پیچیدم اما جرأت نداشتم بگویم زودتر به من رسیدگی کنند. داکتران در حالی که مرا در آن وضع ناگوار می‌دیدند اما هیچ توجهی نمی‌کردند.» بالاخره نوبت معاینه او فرا می‌رسد. داکتر بعد از آزمایش خون، بیماری او را آپندیکس تشخیص می‌دهد اما برای عملیات آدرس شفاخانه دیگری را به او می‌دهد. از شفاخانه پا به بیرون می‌گذارند اما نگرانی هزینه عملیات گریبانش را می‌گیرد. با این‌ حال چاره‌ ندارد. باید عملیات شود.

با دوست خود راهی شفاخانه‌‌ای می‌شوند که در آن‌جا باید عملیات شود. در مسیر شفاخانه، دوستش از موتر پیاده می‌شود تا هر طور شده هزینه عملیات را فراهم کند. به اتاق می‌رود و تمام داروندار هم‌اتاقی‌ها را که برای زنده ماندن کنار گذاشته‌اند، جمع می‌کند و به‌سوی شفاخانه راه می‌افتد. رحمت‌الله روی بستر در اتاق انتظار دراز کشیده است: «از داکتر خواستم حد اقل یک آمپول مسکن بزند تا شدت درد را کم‌تر حس کنم. داکتر آمپول زد. من‌ هم روی بستر دراز کشیدم تا دوستم از راه برسد. در آن دقیقه‌ها، تنهایی و بی‌پناهی را به تمام معنا درک کردم. حس کردم تنهایی، آن‌هم دور از خانواده و وطن، چقدر سنگین است! بعضی بیماران از شدت درد فریاد می‌کشیدند. اما من در تنهایی و بی‌وطنی سکوت کردم. شدت درد را تحمل کردم. می‌دانستم من یک آواره هستم و کسی نیست تا به آه و ناله‌ام گوش دهد و دل بسوزاند. ناگهان دلم فروریخت. با خود فکر کردم که اگر بمیرم، کودکانم رنج بی‌پدری را چگونه تحمل کنند. کوچک‌ترین کودکم که هفت‌ساله است و من تاهنوز او را ندیده‌ام، هر لحظه پیش چشمم ظاهر می‌شد. آن لحظه برایم خیلی رنج‌آور بود.»

دوست رحمت‌الله نفس‌زنان به شفاخانه می‌رسد و فورا از داکتر می‌خواهد دست به‌کار شود. رحمت‌الله در اتاق عمل منتقل می‌شود. آمپول‌های بیهوش‌کننده تا دوازده ساعت او را از غوغای این جهان آسوده می‌کند. فردا که به هوش می‌آید، متوجه می‌شود که پوست شکمش به اندازه بیست سانتی متر پاره و چند بار بخیه خورده است: «فکر می‌کردم حتما عمل این بیماری طوری است که شکم به این اندازه پاره شود اما بعدا متوجه شدم کارآموزان جدید بالای یک مهاجر بی‌خانمان نحوه عملیات را آموزش دیده‌اند.»

رحمت‌الله و دوستش وقتی به اتاق برمی‌گردند به فکر نان می‌افتند، اما پولی نیست که نان بخرند. پول هرچه بود هزینه عملیات شد. ناچار می‌شوند تا از سازمان‌های امدادرسان مانند جی‌‌آراس و اس‌دبلیواس کمک بخواهند اما متأسفانه هیچ کمکی از این نهادها دریافت نمی‌کنند. بالاخره مجبور می‌شوند به کمپ بروند تا گرسنه نمانند. از سال ۲۰۱۷ تاکنون در کمپ به‌سر می‌برد اما از پرونده پناهندگی‌اش خبری نیست.

نام دیگر کمپ، بازداشتگاه است که هزاران آواره در آن‌جا شب و روز می‌گذرانند. امکانات این بازداشتگاه‌ها به قدری است که پناه‌جویان از گرسنگی و تشنگی نمیرد. اگر بمیرند هم آب از آب تکان نمی‌خورد. رحمت‌الله می‌گوید: «افسران بازداشتگاه به یک مأمور امنیتی اختیار داده بود تا هر قانونی که مناسب می‌بیند بالای پناه‌جویان اعمال کند. دقیقا یادم هست که در سال ۲۰۱۷ پناه‌جویان با کمبود آب نوشیدنی مواجه بودند. گاهی که آب‌های دستشویی‌ها قطع می‌شد، مأموران امنیتی از آب نوشیدنی پناه‌جویان برای حمام و شستن ظرف و لباس شان استفاده می‌کردند. رفتم به آرامی به این مأموران گفتم ما هر روز با کمبود آب مواجهیم. لطف نموده حداقل از آب آشامیدنی ما استفاده بی‌جا نکنید. مأموران در حالی‌ که با تمسخر به من می‌خندیدند، می‌گفتند این کشور ما است و ما هر طور دل مان خواست عمل می‌کنیم. تو چه کاره‌ی؟! نگاه تحقیرآمیز به پناه‌جویان مختص مأموران کمپ‌ها نیست بلکه حتا آقای فلیپو، رییس کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان از جنوا در پاسخ یک خبرنگار گفته بود که اسکان مجدد حق پناهندگان نیست بلکه هدیه‌ی است از سوی کشورهای مهاجرپذیر.»