برف‌نوشته از آیت‌الله احمدی. زمستان ۱۴۰۰

با چراغ و آیینه (۶)| سال‌های بی‌پایانِ سرکوب؛ از روزگار عشق در جامعه‌ی افغانی

در مورد عشق‌های سرکوب‌شده‌ی جوامع، کتاب‌های زیادی نوشته شده است. یک بخش بزرگی از تمام ادبیات جهان در مورد عشق‌های ناکام است. حتا بخش عظیمی از آثار بزرگ حماسی جهان، از «ایلیاد» و «ادیسه» تا «جنگ‌ و صلح» تولستوی به عشق اختصاص یافته است.

«ایلیاد» و «ادیسه» با عشق آغاز می‌شوند. از همان آغازِ «ایلیاد» سروکله‌ی پریسِ عاشق پیدا است. پریس، معشوقه‌اش هلنِ متأهل را دزدیده و یونانیان برای پس‌گیری او صف‌های لشکر را آماده کرده‌اند. در تمام جنگِ «ایلیاد» سایه‌‌روشنی از عشقِ سرکوب‌شده حضور دارد. درون‌مایه‌ی «ادیسه» نیز حول محور عشق می‌چرخد. «ادیسه» بنا به تفسیری که میلان ‌کوندرا در رمان «بازگشت» از آن بدست می‌دهد، برای نخستین‌بار مرزبندی اخلاقیِ عشق است. اولیس سال‌های سال در جزیره‌ای گیر مانده است. آن‌جا زنی عاشق اولیس شده است و برای او هر فداکاری‌ای که لازم باشد را می‌کند. اولیس اما متأهل است. زنی دارد که شاید پس از سال‌ها بی‌خبری هنوز چشم‌انتظار بازگشت شوهر گم‌شده‌اش باشد. ماندن و رفتنِ اولیس، بنا به تفسیر میلان‌ کوندرا برای نخستین‌بار تعیین جایگاه اخلاقی عشق است.

از چشم‌انداز اخلاقی، اولیس در یک دو راهی بزرگ تاریخ قرار می‌گیرد. همزمان دو نفر دوستش دارد. اولیس میان دو دوست‌داشتن باید یکی را انتخاب کند. آیا آن‌جا در آغوش معشوق جدید و در دسترسش خوش بگذراند یا نه سفر خطرناکی در پیش بگیرد و به انتظار پنه‌لوپه، زن سال‌‌ها منتظرش پایان بخشد؟ در صورتی که اولیس به خانه‌اش برنمی‌گشت، عشق، لحظات زودگذرِ عیاشی بود. به خاطرات مشترک، به تعهدهای نخستین و به چشم‌‌های انتظار پشت پا می‌زد. اولیس اما حرمت قلبِ تپنده‌ی انتظار را نگاه داشت و به خانه‌اش برگشت.

«ایلیاد» و «ادیسه» تا اواخر قرن نوزده که «گیلگمش» از غارهای زیرزمینی پیدا نشده بود، قدیمی‌ترین و بزرگ‌ترین حماسه‌ی جهان بود. اگر «جنگ و صلح» را چنان‌که روسی‌ها می‌پندارند جدیدترین حماسه‌ی بزرگ دنیا بگیریم، این‌جا نیز بخش بزرگی از آن را می‌بینیم که حول محور عشق می‌چرخد. البته در «جنگ و صلح» عشقِ بزرگی، چنان‌که در بازگشت اولیس در «ادیسه» وجود داشت، وجود ندارد. در «جنگ و صلح»، عشق، کوچک و روزمره است. آن عشقِ قهرمانانه و «فراتر از زندگی» که در «ادیسه‌»ی هومر و در «رومیو و ژولیت» شکسپیر وجود داشت، در «جنگ و صلح» نیست. اما هرچه هست بخش عظیم آن حول محور عشق می‌چرخد. پی‌یر عاشق است، نیکولا روستوف عاشق است. پرنس آندری عاشق است. حتا دخترِ از همه‌جا بی‌خبری چون ناتاشا هم عاشق است. جنرال کوتوزف (قهرمان حماسی «جنگ و صلح») که سال‌ها ناظر ساکت و صبور حادثات است، بخش عظیم از مشاهداتش همین روزمرگی‌ها و عشق‌های کوچک دوستانش است.

اگر «جنگ و صلح» را به آن معنای اختصاصی کلمه نتوان رمان به حساب آورد، می‌بینیم که یک بخش عظیمی از حماسه‌های مردم جهان را عشق تشکیل می‌دهد. از حماسه و اسطوره به رمان که می‌رسیم، بسیار بیشتر از آن‌ها با مسایل عاشقانه سروکار داریم. رمان از همان آغاز با عشق شروع می‌شود. اگر «دن‌کیشوت» را نخستین رمان جهان، یا دست‌کم نخستین رمان غربی به حساب بیاوریم، بخش عظیمی از «دن‌کیشوت» را عشق واقعی به معشوقِ خیالی تشکیل می‌دهد. «دن‌کیشوت» از لحظه‌ای که تصمیم می‌گیرد دیگر «دن‌کیشوت» باشد تا روزی که در بستر مرگ می‌افتد و می‌فهمد راه اشتباه پیش گرفته بود، سه سفر پرماجرا انجام می‌دهد. در هر سه سفرِ او یکی از مباحث اصلی عشق است. او به‌خاطر بدست‌آوردن دل معشوق خیالی‌اش بانو دولسینه دو توبوزو، که به احتمال زیاد یادگاری از آن زن روستایی و معشوق بی‌خبرش آلدونزا لورنزو است، سفر می‌کند. به‌خاطر او دست به ماجراجویی می‌زند. به‌خاطر او در نبردِ پهلوانانِ سرگردانِ خیالی می‌رود. همین‌طوری هم به‌خاطر معشوق خیالی‌اش، آسیاب‌های بادی را با پهلوانانِ حریف اشتباه می‌گیرد و به جنگ آسیاب‌های بادی می‌رود.

با «دن‌کیشوت» رمان آغاز شد. این‌طوری که دیده می‌شود از همان ابتدا عشق یکی از ستون‌های محوری این بنای عظیم بود. پس از «دن‌کیشوت» رمان‌ها با هر محتوایی که نوشته شد، سایه‌روشنی از عشق در خود داشت. در این میان اما تا آن‌جا که من می‌دانم یکی از بهترین‌ رمان‌هایی که در مورد عشق نوشته شده است رمان «عشق در زمان وبا» از گابریل گارسیا مارکز است.

«عشق در زمان وبا»، آیینه‌ای از سال‌های بی‌پایان استبداد و سرکوب است. درست مانند «صد سال تنهایی» بررسی صدساله‌ی جامعه‌ای است که در روزهای دشوار پیری و به تعبیر «صد سال تنهایی» درست در روزهایی که فرصت دوباره‌ی زندگی ندارند، در بسترهای خالی تنها مانده‌اند. شرح قلب‌های تپنده‌ی دست‌کم سه نسل از مردمی‌ است که گاهی تا یک قرن، تا بستر سرد و ساکت پیری و تا از دست‌دادن حافظه و گریه‌های بی‌دلیلِ شبانه انتظار کشیده‌اند.

فرمینا داثا از قشنگی محشر است. تازه سیزده‌ساله شده است. بی‌باک و بی‌پروا است. با آن لباس نازکی که می‌پوشد، برجستگی نورُسته‌ی اندامِ رو به رشدش خیلی‌ها را به بی‌خوابی انداخته است. در شبانه‌روزی مریم مقدس دانش‌آموز است. مادر فرمینا مرده است و پدر اشرافی‌اش او را با خواهر خانه‌مانده‌اش یعنی با عمه‌ی فرمینا به مکتب می‌فرستد.

در مکتب است که پسربچه‌ای عاشق فرمینا می‌شود. فلورنتینو آریثا پسر هجده‌ساله و از طبقه‌ی فرودست جامعه است. بیچاره‌ای ا‌ست که با مادرش زندگی می‌کند و پدرش را اصلا نمی‌شناسد.

فلورنتینو حرامزاده است. پسر مادری‌ است که شوهر نداشت. در شناس‌نامه‌ای که زمان غسل تعمید از کلیسا گرفته بود نوشته شده بود که: «مدرک غسل تعمید فلورنتینو آریثا که برای سالیان سال شناس‌نامه‌اش محسوب می‌شد، در کلیسای تویبیوی مقدس صادر شده و در آن آمده بود که او فرزند نامشروع زنی‌ است بدون شوهر به‌نام ترانزیتو آریثا که به نوبه‌ی خود نامشروع است. در آن مدرک نامی از پدر برده نشده بود. پدری که به هرحال در خفا تا آخرین روز عمر خود مخارج فرزندش را به عهده گرفته بود» (ترجمه‌ی بهمن فرزانه: ۲۷۳).

مادر فلورنتینو نیز حرامزاده بود. زنی بود که پدرش معلوم نبود. شاید چنان‌که بعدها در عشق فلورنتینو و فرمینا نیز اتفاق افتاد، والدینِ مادرِ او را نیز فرصت به‌هم‌رسیدن نداده بودند. سال‌های بی‌پایان سرکوب، فوج عظیمی از نسل‌های بی‌پدر و مادر تحویل جامعه داده بودند که بعدها هرکدام به نوبت خود از مزایای اجتماعی محروم شدند. ترانزیتو یک عمر از شوهرش دور ماند و تنها زندگی کرد. شاید چون او حرامزاده بود کسی او را به زنی نگرفته بود. بعدها فرزندش که نیز حرامزاده بود، نتوانست داماد کسی شود. فرمینا را به او ندادند و حتا او را از مکتبی که فرمینا به آن می‌رفت اخراج کردند.

سال‌های وبا بود. مردم گروه گروه می‌مردند. قدر و قیمت دانش‌آموخته‌های پزشکی بالا بود. به چشم منجی دیده می‌شدند. داکتر خوونال اوربینو، دانش‌آموخته‌ی پزشکی از پاریس بود، از خانواده‌ی سرشناس و با مزایای اجتماعی. به‌خودی خود و بدون هیچ هنر دلبری، تنها از همان آدرس جایگاه اجتماعی‌اش بسیار بیشتر از عشق، جلب توجه می‌کرد. برای معاینات به خانه‌های مردم دعوت می‌شد و تا این‌که از قضا روزی گذرش به خانه‌ی فرمینا افتاد.

فرمینا آن‌ روزها درگیر فلورنتینو بود. هر دو در یک مکتب درس می‌خواندند. روزهای مداوم، هر روز که فرمینا مکتب می‌رفت پسرک زیر درخت بادام انتظار آمدن او را می‌کشید. پسر بسیار کم‌جرأت بود. شاید می‌دانست که در چه موقعیتی قرار دارد. شاید می‌دانست که مادرش به‌خاطر همین جایگاه نداشته‌ی اجتماعی‌اش که از سنتِ مداوم سرکوب سرچشمه می‌گرفت، هیچگاه روی خواستگاری را ندید. با آن هم هفته‌ها هر روز سر راه دختر می‌نشست، وقتی که او و عمه‌اش اما می‌آمدند خودش را به کتاب‌خواندن می‌زد. تا دیرهای دیر نتوانست عشقش را ابراز کند. تا می‌خواست دل به دریا بزند، یاد مادرش می‌افتاد. یاد پدرش می‌افتاد. یاد تمام کسانی می‌افتاد که چون جامعه نگذاشته بودند به هم برسند اکنون محکوم به شرمساری بودند. فرمینا و عمه‌اش اما خوب فهمیده بودند که قلبی در سینه‌ی فلورنتینو می‌تپد ولی جرأت ابراز ندارد.

هفته‌ها گذشت. حالا دیگر هردو خوب می‌فهمیدند که اگر زمینه برای بیان تنگ است، با الفبای کر و لال‌ها هم که شده همدیگر را فهمانیده‌اند. دختر از دست‌پاچگی پسر می‌فهمید و پسر هم از غرور عمدی و ساختگی دختر فهمیده بود. در آن جامعه‌ای که عمر زندگی کوتاه‌تر بود، تمام آن‌ روزهایی که نتوانستند به هم اعتراف کنند و عشق به فردا موکول می‌شد، هردو ناگفته می‌فهمیدند که لااقل شب‌ها جای خالی همدیگر را در آغوش می‌گیرند.

دوام این وضعیت هرچند که یک مزه‌ی پنهانی داشت، آینده‌ی این دو را به خطر مواجه می‌کرد. بالاخره دختر انتظار داشت که پسر خودش را ثابت کند و عشقش را به زبان بیاورد. پسر اما نمی‌توانست. چند نسل طردشدن و محرومیت، او را به گمان‌های بدی می‌انداخت. به این فکر می‌کرد که نشود با فاش‌شدن موقعیت اجتماعی و با علنی‌ساختن عشقش او نیز طرد شود و تمام عمر تنها زندگی کند.

روزی عمه اسکولاستیکا، پیردختری که به چشم خودش دیده بود از ‌دست‌دادن عشق در چنین جوامعی چه آینده‌ای در پیش دارد، فضا را مساعد کرد. نزدیک مکتب که رسید، دخترک را تنها گذاشت. می‌دانست که پسر از او می‌شرمد و نمی‌تواند گل سرخش را به دختر بدهد. دخترک تنها و دل‌ به ‌انتظار جسارت پسر پیش مکتب رسید. فلورنتینو فهمیده بود که پیردختر فضا را عمدا خالی کرده است. دل به دریا زد و قلب تپنده‌اش را به زبان آورد.

از آن پس هردو دوست شدند. گاهی گشت‌وگذار می‌کردند، برای هم نامه می‌نوشتند و به همدیگر از عشق و امید می‌گفتند.

در شبانه‌روزی مریم مقدس عشق، یا لااقل عشقِ حرامزاده‌ها ممنوع بود. فلورنتینو به‌دلیل این‌که پدرش معلوم نبود، بسیار زودتر از فرمینا از مکتب اخراج شده بود. عشق او اما فرمینا را هم از مکتب اخراج کرد. روزی نامه‌ی فلورنتینو از زیر میز فرمینا پیدا شد. در مکتب تحویل‌گرفتن نامه‌های عاشقانه ممنوع بود و جزای سنگینی در پی داشت: فرمینا هم اخراج شد.

پدر اشرافی فرمینا فکر کرد که دخترکش معصوم‌تر از آن است که با یک حرامزاده نامه‌های عاشقانه تبادله کند. حدس زد که کار خواهرش است. اسکولاستیکا، دختری که با سخت‌گیری‌های برادرش پیر شده بود و برای همیشه دیگر عشق را تجربه نمی‌کرد، بار دیگر به‌دلیل این‌که جا خالی کرده بود تا دو دلداده به هم برسند،‌ مورد سرزنش قرار گرفت. این‌بار اما جزای سنگین‌تری در پیش داشت. او را از خانه اخراج کرد و دیگر تا آخرین روزهای زندگی فرمینا، تا آن ‌روزها که از پیری می‌لرزید و کم‌ کم ‌داشت آخرین بقایای حافظه‌اش را از دست می‌داد، گم شد. سال‌ها بعد وقتی که فرمینا بیوه شد و در آن روزگار تنهایی‌اش آرزو می‌کرد که آدم‌های خاطراتش را پیدا کند، دیگر هرگز او را پیدا نتوانست. اسکولاستیکا برای همیشه گم شده بود.

عشق، رسوایی به بار آورد. اسکولاستیکا را گم کرد و فرمینا را اخراج. فرمینا خانه‌نشین شد. دیگر عمه‌ای هم نبود که هوای دلِ تنگش را داشته باشد. از همان آغاز جوانی جهانش یک مشت روزهای از دست‌رفته و یک خانه‌ی خالی و حجم عظیمی از خاطرات بود. آن روزها درست سیزده‌ساله بود. تا پنج سال بعد که هجده‌ساله می‌شد و سروکله‌ی وبا و داکتر اوربینو پیدا می‌شد، تنها ماند. این پنج سال فقط سال‌های نامه‌نگاری بود. فلورنتینو خانه‌ی او را بلد بود. کوچه‌ی پنجره‌ها را پیدا می‌کرد و نامه‌اش را یک‌طوری به او می‌‌رساند. پشت درش می‌گذاشت، جلو پنجره‌اش می‌گذاشت و یا هم به مستخدمه‌‌های خانه‌اش می‌داد.

آن سال‌ها فلورنتینو فقیر بود. در کنار عشق باید کار می‌کرد. مادر محروم از زندگی‌اش را باید نان می‌داد. گذشته از آن برای رسیدن به عشق، پول لازم بود. مردم عشق و پول را اشتباه می‌گرفتند. سرنوشت دخترکان از دنیا بی‌خبر بدست پدران و برادران و گاهی دیگر بزرگان فامیل‌شان بودند. آنان سعادت را در نان و پول می‌دیدند. کسی را به دامادی می‌گرفتند که نانی برای خوردن داشته باشد. در چنان جامعه‌ی فقیری عشق، امیدِ کور بود. جنون بود. محاسبه‌ی اشتباه بود. کسی دخترش را به قلب تپنده نمی‌داد. به آنانی که روزها جلو مکتب انتظار می‌کشیدند و با رسیدن معشوق قلب‌های‌شان تند تند می‌زدند و سرخ می‌شدند، دختر داده نمی‌شد. هرچه بود پول بود و پول. شهرت بود و شهرت. سابقه‌ی نیک بود که از دست سرکوب به دامن روزهای بد نیفتاده باشد.

فلورنتینو که به جز قلب تپنده‌ای که با دیدن فرمینا از جا کنده می‌شد، دیگر هیچ‌ یک از آن معیارهای اجتماعِ فقر و سرکوب را نداشت، باید دست به‌کار می‌شد و این بار به‌جای قلب، روی جیبش کار می‌کرد. شروع کرد به جست‌وجو کردنِ کار.

برای مدتی در پُست‌خانه کار کوچکی پیدا کرد. پست‌ها، به‌خصوص نامه‌های مردم را آدرس می‌زد که به فلان‌جا فرستاده شود. پس از مدتی در کنار آن کار رسمی، اضافه‌کاری را هم شروع کرد. دست‌خط خوبی داشت و در ساعات اضافی برای مردم نامه می‌نوشت. بسیاری از مردم متقاضی می‌شدند که مثلا در فلان اداره‌ی کار و اقتصاد و قضا برای آنان نامه بنویسد. فلورنتینو نامه می‌نوشت و پول می‌گرفت. نامه‌های فلورنتینو اما برخلاف تقاضای مردم یک‌بند عاشقانه بود. گویا او در ته‌ تهِ آن خلای عاطفی جامعه پرتاپ شده بود و از آن پایین برای همه فقط می‌توانست یک متاع تحویل دهد: نامه‌های عاشقانه.

فلورنتینو در تمام آن مدتی که برای متقاضیان نامه می‌نوشت، در فکر خودش هم بود. برای فرمینای فراموش‌ناشدنی‌اش هم نامه می‌نوشت و گاهی بدون امضا و گاهی با امضای خودش پست می‌کرد. فرمینا هم گاهی پاسخ نامه‌هایش را می‌فرستاد. پس از مدتی اما فلورنتینو از لحاظ کاری ارتقا کرد و از اداره‌ی پست به بخش تلگراف منتقل شد. همان‌جا بود که روزی پدر فرمینا از تلگرافِ پنهانیِ فلورنتینو به دخترش خبر شد و تصمیم گرفت که خودش را وسط این عشق ادامه‌دار بیندازد و برای دخترش شوهر با آب‌ونانی پیدا کند.

آن سال‌ها در اجتماعی که مردم هزار هزار از مرض وبا می‌مردند و بازماندگان وبا هم در خطر فاجعه‌ی گرسنگی قرار داشتند، چه کسی از داکتر خوونال اوربینو مناسب‌تر و با شأن‌وشوکت‌تر بود؟ از داکتری که دانش‌آموخته‌ی پاریس بود و هم پول داشت و هم آبروی خانوادگی داشت و هم جایگاه اجتماعی؟

پدر فرمینا، چنان‌که سنت دیرینه‌ی مردم بود، عشق را به پول ترجیح داد. نظر پنهانی‌ای به داکتر اوربینو داشت که روزی قسمت شود و او دامادش باشد.

در همان روزها بود که پدر فرمینا داکتر اوربینو را برای معاینه‌ی فرمینا به خانه‌اش دعوت کرد. اوربینو به خانه‌ی فرمینا رفت که او را معاینه کند. فرمینا همان ‌روزها تازه هجده‌ساله شده بود. در سیزده‌سالگی با فلورنتینو آشنا شده بود و به هم دلداده بود. آن روزهایی که داکتر برای معاینه‌اش رفت و از آن بعد دیگر برای همیشه سرنوشتش به مسیر دیگری افتاد، از دلدادگی او و آن پسر از چشم‌‌افتاده‌ی مردم دقیقا پنج سال می‌گذشت، پنج سالی که دیگر در زندگی‌اش قابل بازیافت و تکرار نبود.

داکتر وارد خانه‌ی فرمینا شد. پدر فرمینا به‌صورت ویژه از داکتر پذیرایی کرد. پس از لحظه‌ی کوتاه صحبت و صرف قهوه، داکتر را به اتاقی که فرمینا در آن خوابیده بود راهنمایی کرد. فرمینا لباس روشنش را پوشیده بود، به خودش رسیده بود و تر و تمیز روی بستری که قرار بود داکتر اوربینو معاینه‌اش کند، خوابیده بود. داکتر را تنها فرستادند. وقتی که وارد شد، با آن زیبایی که فرمینا داشت، با آن گل‌های سرخی که میان موهایش زده بود و با آن لباس خاصی که پوشیده بود، دل داکتر از جا کنده شد. داکتر ناگهانی و پنهانی تصمیم گرفت که با هر عشقی که شده دل فرمینا را بگیرد، عشقی که پس از آن روز دیگر در تمام دوران زندگی مشترکش دیده نشد.

داکتر لباس‌های فرمینا را از تنش بیرون کرد. گلِ مویش را کشید و شروع کرد به معاینه‌کردن. از قلبش شروع کرد. هر دو دست‌پاچه شده بودند. در تمام طول پنج‌ سال عاشقی، فلورنتینو حتا یک‌بار هم به فرمینا دست نزده بود. بدن دست‌نخورده‌ی فرمینا حساس بود. داکتر اما تا که وارد شد، از لمس قلبش شروع کرد. برای فرمینا غافل‌گیرکننده بود. همین‌که دست داکتر پیراهنش را بالا می‌زد و سراغ قلبش رفت، سراپای بدنش حساس شد. در زیر دست معاینه‌ی داکتر او تازه احساس بدنش را کشف می‌کرد. چشم‌هایش خمار می‌شد، قلبش تند تند می‌زد و اگر هنوز حرفی در میان می‌داشت دوست داشت که دست داکتر را بگیرد و به او نشان بدهد که نرم ‌نرم نوازشش کند. این حرف‌ها اما هنوز زود بود.

داکتر اما کارش را می‌کرد. برای داکتر چیزی چنان تازه‌ای نبود. داکتر در دوران دانشجویی‌اش در پاریس با دل سیر دامنِ معشوقه‌هایش را بالا زده بود. وقتی هم که در وطنش بازگشته بود، از همان دخترانی که مشکوک بودند که شاید وبا داشته باشند و باید معاینه می‌شدند، دوستان بسیار داشت. این چیزها برای فرمینا اما معلوم نبود. فرمینا آن روزها درست مانند پدرش عشق را به پول و جایگاه اجتماعی فروخت و حتا به دل راه نداد که شوهرِ داکترش دامن دختری را بالا زده باشد. فقط در سال‌های پیری بود که جای خالی داکتر همه‌چیز را افشا کرد. برای فرمینا معلوم شد در تمام آن پنجاه و چند سال زندگی مشترک که داکتر سرد و ساکت بود، سرش جاهای بسیاری گرم بوده است.

به هر صورتش داکتر در دل فرمینا جا باز کرد. چندین بار برای معاینه رفت، هرچند گاهی فرمینا محل نمی‌داد، پدرش اما او را مجبور به معذرت‌خواهی می‌کرد. یک‌باری که داکتر بدون اطلاع قبلی به خانه‌ی فرمینا رفت و فرمینا در را به‌روی داکتر بسته بود و او مجبور شد از راه دهلیز تنگ و تاریک و از زیر کرکره‌ها بیرون شود، پدر فرمینا دخترش را به عذرخواهی مجبور کرد و فرمینا هم دیگر هرگز به او بی‌محلی نکرد.

آن ‌روزهایی که اوربینو فرمینا را خواستگاری کرد و با هم عروسی کردند، فلورنتینو عاشق سینه‌چاک و فقیر او به مرز جنون نزدیک شده بود. مادر فلورنتینو در تلاش بود فرزندش را با هر خانمی، چه پیر و چه جوان آشنا کند تا داغ فرمینای از دست‌رفته کم‌تر شود. حتا بار بار زمینه‌سازی کرد که پسرش به فاحشه‌خانه‌ها برود و با زنانِ حتا پیر هم‌خوابه شود تا شاید چیزی از غم او کم شود. فلورنتینو اما با کسی وارد رابطه نمی‌شد تا به خاطرات عشقِ از دست‌رفته‌ی خویش خیانت نکند.

سال‌ها بعد روزگار اما اندک‌ اندک فلورنتینو را هم به انحراف‌های زیادی کشانید. فلورنتینو نیز مانند داکتر اوربینو معشوق‌های زیادی پیدا کرد و با زنان زیادی هم‌خوابه شد.

در این میان آن‌که از دنیا بی‌خبر بود، فرمینا بود. پدر فرمینا که آن‌ روزها در جایگاه بلند اجتماعی قرار داشت هم لکه‌های ننگ زیادی در زندگی‌اش بود. شوهرش که داکتر قابل احترام مردم بود هم آلوده‌ی زنان بسیار بود. عاشق سینه‌چاکش که در بدترین روزهای زندگی‌اش حاضر به خیانت نشد هم بعدها رفته ‌رفته با هر زنی که فضا مساعد می‌شد می‌خوابید. فرمینا اما تا بدترین روزهای زندگی‌اش، تا آن شب‌ها که بیوه‌زنی شده بود که از دل‌خوشی‌های زندگی فقط یک مشت خاطرات برایش باقی مانده بود و تازه با از دست‌دادن تدریجی حافظه همان خاطرات نیز در معرض از دست‌رفتن بود، چیزی از این خم‌وپیچ ننگ‌آور زندگی عزیزانش نمی‌دانست. فهمیدن این‌ها در پیری اما بار دیگر او را به روزهای بدی انداخت و عذاب مجدد شد.

به هرصورتش فرمینا زندگی مشترکش را شروع کرد، پدرش از انتخاب عالی فرمینا خوش بود و او نیز از احترام بلند اجتماعی برخوردار بود.

در تمام آن سال‌های زندگی مشترک اما، فلورنتینو مجرد ماند. دیگر برای همیشه کسی را خواستگاری نکرد. از زندگی، از عشق، از تشکیل خانواده فقط هر زمانی که نیازش بود، بدن آن زنانی را می‌خواست که دیگر حرف طرد در میان نباشد. او از طردشدن می‌ترسید. تحقیرش می‌کرد. مادرش طرد شده بود، پدرش طرد شده بود و این هم سومین نسلی بود که با طردشدن به موقعیت‌های بدی افتاد. نمی‌خواست بار دیگر این حقارت ادامه پیدا کند.

عشق فرمینا اما از دل فلورنتینو نرفت. پنجاه و چندسالِ تمام، هر روز انتظار مرگ داکتر اوربینو و انتظار بیوگی فرمینا را کشید. تا این‌که بالاخره روزی داکتر اوربینو با لباس راحتی از خانه بیرون شد و در تلاشِ گرفتن طوطی‌اش از شاخه‌ی درخت پایین افتاد و مُرد.

با مردن اوربینو، فرمینا بار دیگر به بستر تنهایی افتاد. سال‌های زیادی با اوربینو لج و لج‌بازی کرده بود. زبان‌بازی می‌کرد. شب‌های زیادی در یک بستر، از هم جدا خوابیده بودند. به‌خاطر بسیار چیزهای ناچیز دعوا می‌کردند. مدت‌های زیادی به‌خاطر یک عدد صابون حمام قهر ماندند. با مردن او اما ناگهان فهمید که تنهایی دشوار بوده است. حتا همین‌ که با زبان‌بازی با او مصروف بود هم سال‌های باهمی زود گذشته بود. زمانِ بسترِ تنهایی اما توقف کرده بود. نمی‌گذشت. شب‌ها بیدار می‌ماند، به خاطرات و گذشته و داکترش فکر می‌کرد. گاهی شب‌ها از جایش بلند می‌شد، می‌رفت و لباس‌هایش را جمع‌وجور می‌کرد.

درست در همین روزها بود که پس از سال‌ها بی‌خبری، بار دیگر سروکله‌ی فلورنتینو پیدا شد.

آن‌ روزها فرمینا مادر دو فرزندِ متأهل بود. افلیا دختر فرمینا، شوهر کرده بود و صاحب فرزند بود. سال‌ها پیش وقتی که فلورنتینو سراغ فرمینا رفته بود، پدر فرمینا مانع رسیدن این دو شده بود. این‌بار اما که پس از سال‌ها انتظاریِ مرگ داکتر اوربینو، فلورنتینو دوباره سراغ فرمینا رفت، دخترش مانع عشق این دو شد. در آن ‌روزهای پیری، روزی که فرمینا دیگر برای همیشه خانه‌اش را ترک کرد و دل به سفر دریایی زد، با عروسش که تنها همراز آن روزهای دشوارش بود چنین درد دل کرده بود: «یک قرن به‌خاطر آن مردک بیچاره زندگی را زهر مارم کردند و بر آن ریدند؛ چون ما خیلی جوان بودیم. حال هم ولکنِ معامله نیستند و باز می‌خواهند آن را به گُه بکشند؛ چون حالا خیلی پیر شده‌ایم» (ترجمه‌ی بهمن فرزانه: ۵۰۳). به عبارت دیگر، فرمینا در آن روزهای دشوار پیری که سر به دنیا زد، در مورد ممنوعیت عشق با عروسش درد دل کرده بود که آن‌ روزها که جوان بودیم پدران‌مان نمی‌گذاشتند و حالا که پیر شده‌ایم فرزندان‌مان نمی‌گذارند.

در افغانستان قصه درست همین‌گونه است. مسأله فقط طالبان نیست. عموم مردم افغانستان بزرگ‌شده‌ی همین سنتِ مداومِ سرکوب‌اند.

به چشم سر می‌بینیم که بسیاری از زنان افغانستان، فرمینا داثای قرن بیست‌ویک‌اند، زنانی که زندگی‌شان بدست پدر و برادر و ماما و کاکا معامله می‌شوند. تقریبا برای عموم زنان افغانستان عشق و عاشقی ممنوع ‌‌اند. ممنوعیت از همان کودکی آغاز می‌شود. بسیار دیدیم و شنیدیم که برادری خواهرش را کُشت. فرزندی مانع ازدواج مادر بیوه‌اش شد. بزرگ قومی دختر فلان آدم را خلاف میل خودش به زنی گرفت. فلان پسری با واسطه‌ی فلان شخص متنفذ دختر فلان آدم را خلاف دل دختر، خواستگاری کرد. در همه‌ی این‌ها همه‌چیز است ولی عشق نیست. همه‌کس سهیم‌اند به جز دختری که مجبور می‌شود یک عمر در بستری بخوابد که دلش آن‌‌جا نیست.

بارها بوده است که به جرم عشق، زنان را محکمه‌ی صحرایی کرده‌اند. پیش از طالبان هم به فتوای ملاها محکمه می‌کردند. در مرکز غور محکمه‌ی صحرایی کردند. در جوزجان محکمه‌ی صحرایی کردند. در بادغیس محکمه‌ی صحرایی کردند و همین‌طور در هرجایی از افغانستان که حرفِ ملا بر حرفِ دل اولویت داشت، زنان را محکمه‌ی صحرایی می‌کردند.

شلاق هم همین‌طور. سنگسار هم همین‌طور. کودک‌‌همسری هم همین‌طور. چندهمسری هم همین‌طور. تازه در دوران طالبان که قوانینِ انسانی را حذف می‌کنند تا شریعت اجرا شود، چنین کارهایی نه تنها قانونی که شرعی نیز است، راهی که هر جنسِ نری را سرِ خرمن می‌‌نشاند و به‌نام خدا زن توزیع می‌کند.

تازه نیست. سنت دیرین سنگ‌سار و سرکوبْ سال‌های ‌سال است که ادامه داشته است. در جامعه‌ی افغانی عشق، مانند «عشق سال‌های وبا» ممنوع است. همان خانمی را که در وسطِ میدانِ مردانِ سنگ‌بدست می‌بینید، زنده‌به‌گورِ سال‌های بی‌پایانِ سرکوب است. آيینه‌ای از روزگار عشق در جامعه‌ی افغانی ا‌ست. مادری‌ است که مانند فرمینا داثای «عشق سال‌های وبا»، تا دختر بوده است پدرانش فتوای سنگسار داده‌اند و از زمانی که مادر شده است، فرزندانش سنگسار می‌کنند.

این‌ همه اما در حالی است که اهالی سنگسار بیشتر از هر مردم دیگری مدعی احترام و رعایت حقوق و دوست‌داشتن زنان‌اند. جالب است. شاید در نگاه اول منطقی به نظر نرسد که رمان‌ها در سیاه‌ترین سال‌ها نیز از عشق صحبت کرده‌اند. حتا بسیار بیشتر از دوران صلح به عشق پرداخته‌اند. دقیق‌تر اما که دیده شود می‌بینیم که عشق، تمرینِ آزادی‌ است. در جوامعی که دست‌های محبت را می‌بُرند تا عشقِ عزیزی را از حافظه پاک کنند، در آغوش‌گرفتنِ جای خالی کسی، شب‌های دشوار آزادگی ا‌ست. گابریل گارسیا در «صد سال تنهایی» حافظه را به‌عنوان هویت مطرح می‌کند. در آن سال‌هایی شیوع مرض فراگیر بی‌خوابی، تمام کسانی که حافظه‌‌ی‌شان را از دست داده بودند همدیگر را نمی‌شناختند. بعدها رفته ‌رفته خودشان را نیز نمی‌شناختند. در «عشق سال‌های وبا» نیز گابریل حافظه را به مثابه‌ی هویت مطرح می‌کند. در جوامعی که مردم را از هم بیگانه می‌کنند و خاطرات شیرینِ روزهای باهمی را به فراموشی می‌سپارند، عشق، زنده‌نگه‌داشتن روزهای خوبِ ازدست‌رفته است. پاسداری از هویتی‌ است که روزگاری برای همدیگر عشق می‌ورزیدند. روزگاری همدیگر را دوست می‌داشتند و روزگاری قلب‌های‌شان برای همدیگر می‌تپیدند. در جوامعی که با قدرتْ هر کاری که بخواهند می‌کنند و همه را به پای زورمندان به سجده می‌اندازند، دوست‌داشتن به تعبیر میلان ‌کوندرا «چشم‌پوشی از قدرت» است. راهِ انسانی زیستن است و فرصت زندگیِ دوباره است.